چیزی از لحظات آخرین که به هوش بودم به یاد ندارم جز آن که به نظرم می رسید همه دنیای پیرامونم سیاه است و آدمهایی که می شناختمشان و هر روز بنا به عادت و یا شاید اجبار با آنها مراوده داشتم از همه سیاه تر. آخرین خاطرات باقی ما نده در ذهنم را مثل فیلم بر پرده ی سینما مرور می کنم. و خوب به یاد می آورم که حس نقره ای فضای خیال انگیزی که در آن پسر می بودم مرا مدهوش خود کرده بود. تهیه بلیط «دویچ آلپن پست» آن هم در ماه مارس کار چندان آسانی نبود اما از آنجا که قرار بود ۴۸ ساعت آینده را با قطار و اتوبوس و کشتی سر تا سر خاک ژرمن را زیر پا بگذارم تا «محموله سیاه» از راه برسد و کمترین رد پایی از من باقی نماند، ترجیح دادم به هر قیمتی شده از زمان باقی مانده، کمال استفاده را بکنم. طی هشت ماه گذشته علی رغم خیالاتی که در تمام عمرم با آن سرکرده بودم، فرصتی به دست نیامد تا قدمی فراتر از «هامبورگ» بگذارم و به جز محله «سن پولی» که به «لنگرگاه شادی» موسوم بود، ایستگاه مترو و آسانسور معروف Eib-Tunnel که بزرگترین آسانسور اروپاست و در زمان جنگ جهانی دوم بعد از بمباران بسته شده و مردمی را که در آن بودند محبوس و مجبور ساخته بود تا از بی غذایی به جان یکدیگر بیفتند و یا «کلیسای سن میخائیل» و «کونتس هال» زادگاه «براس» و «مندلس» را ببینم.
اگر چه قدم به قدم به پایان راه نزدیک تر می شدم و خوب می دانستم ممکن است رسیدن و آب کردن اجناس محموله آخری یکی است بساط سرنوشت پیچیده مرا به سوی نیستی هدایت کند اما انگار ندایی از درونم مرا به خود می خواند، که هنوز می توان زندگی کرد پس به مرگ فکر نکن چون خودش به موقع از راه می رسد. از دریاچه ی زیبا و دیدنی «کنستانس» و مناظر شاعرانه و وصف ناپذیر آن به هنگام بهار توصیفات بسیاری شنیده بودم اما عطر شکوفه های گیلاس و چشم انداز بهاری «کنستانس» با همه ی آرامش و فرحبخشی اش مرا در همان نگاه اول مست و واله ی خود ساخت. «لینداو» یکی از زیباترین شهرهای دنیا برایم جلوه کرد. انگار که با حضور در این شهر قرون وسطایی توفیق اجباری فراهم شده بود تا لحظه ای به درک آن چیزهایی نایل آیم که دور از وهم و باور من به نظر می رسید.
گذر «دویچ آلپن پست» از «لینداو» به دریاچه ی کنستانس منظره ای از سلسله جبال آلپ و عبور اتوبوس از جاده ی بین «گارمنش» و «برچس گادن» با آن دیدنی هایی که هر کدام به وسعت و عظمت یک دنیاست پیش چشمان هر بیننده ای پرده ای عظیم و وصف ناشدنی را به نمایش می گذارد.
در تمام این مدت با خودم کلنجار می رفتم که چرا علی رغم همه ی این دیدنی های نادر، آن کوچه پس کوچه های «ظهیر السلام» و یا آن باغ قدیمی که پشت خانه ی کوچک ما در خیابان هدایت بود، و سالهای سال همه ی رویاهای سپید من در صحنه و پیرامون داخلی آن شکل گرفته بود نمی تواند برایم جای هیچ کجای دنیا را بگیرد. ما پنج فرزند بودیم پدرم یک چرخ طرافی داشت که برروی آن بنا به اقتضای فصل، میوه، لبو یا با قالی پخته جای می داد و زیر سفره ی نایلونی آن در طبقات پائین تر یک مشت خرت و پرت و نایلون و نمک و غیره می گذاشت.
و مادرم از صبح تا عصر توی تشت فلزی لب پاشویه حیاط کوچک مان لباس مشتریانش را مچ می زد و می شست و آب می کشید. آن روزها آب گرم نداشتیم مادر در تابستان و زمستان مجبور بود، با همان آب سرد کنار حوض لباسها را بشوید. وقتی کوچکتر بودم تفریح ویژه ی من این بود که روی پله شکسته ی مقابل حوض حیاط خانه که به پشت در عمارت باغ متروک همسایه می رسید بنشینم و عروسک پارچه ای ام را بغل بگیرم و به مادرم زل بزنم.
سن و سالی نداشتم اما خوب می دانستم حاصل زحمت پدر و شستشوهای شبانه روزی مادر نه به خانه و نه به سفره ی خانواده ی هفت نفری ما راه نمی یافت. چون برادر بزرگم یا قسمتی از آن را از جیب و کیف پدر و مادر کف می رفت و یا به زور مشت و لگد و فحاشی و چاقوکشی دستی از آنها می گرفت. مشکل دیگر، حکایت بیماری غریب «افسانه» خواهر بزرگترم بود که نه قیافه اش به ما می خورد و نه رنگ و رویش و یا حرف زدن و راه رفتنش مثل ما بود آن موقع ها نمی دانستم «افسانه» از چه چیزی رنج می برد، اما بعدها فهمیدم او مبتلا به تالاسمی است. مادر تلاش می کرد با چندرغاز پولی که دور از چشم های «همت» برادر بزرگم لای پر گره خورده ی دامن پیراهنش باقی می ماند، انواع داروهای گیاهی و معجون های باطلی طلسم و جادو را به نیت شفای «افسانه» خرجش کند. اما همه چیز پنهانی و دور از چشم های «همت» انجام می گرفت. با این حال او علی رغم دوری از خانه و نشئگیش وقتی قوری قدیمی مادر را روی سماور می دید و از عطر آن متوجه محتویات داروهای گیاهی می شد، دیگر آرامشی در آن دو اتاقک سیاه که سقفی را بر سر ما استوار کرده بود، نمی ماند. گاهی چنان کارد را به استخوانمان می رساند که مادر ترس و محبت مادر و فرزندش را کنار می گذاشت و یواشکی راپورت «همت» را می داد و ماموران در کمینش منتظر می نشستند و او را به دام می انداختند. اما همت، رفتن به زندان و دستگیری بخش غیرقابل انکار و طبیعی زندگیش بود. خوب یادم نیست که در مجموع او چند وقت را در خانه و چند سال از عمرش را پشت میله ای آهنی سپری کرده است !؟ اما خوب یادم هست که مادر ذره ذره از درون آب می شد و روز به روز چین و چروک های اطراف چشم ها و دهانش عمیق تر به نظر می رسید. خوب می فهمیدم که ماندن در این چهار دیوار و حتی دلخوش بودن به دفتر مشق هایی که مجبور بودم به خاطر استفاده از نهایت سفیدی هایش، سیاهی های خطم را ریزریز و درهم بنویسم و از اولش غصه ی به پایان رسیدن دفتر را بخورم. خیال می کنم تخم فرار در دلم از همان کودکی نقش بست از همان وقتی که با تمام وجود و به طور پیوسته سوزش گرسنگی را در شبانه روز و سرمای طاقت فرسای، ناشی از نفوذ باد و بوران را از آن پنجره ی همیشه شکسته ی اتاقک اصلی خانه حس می کردم، زجر می کشیدم و به آن زندگی سگی لعنت می فرستادم.
حس تلخ تفاوتهایی که در خیابان و مدرسه از سر و روی همسن و سالها و همکلاسی هایم می ریخت، به من دهن کجی می کرد و عذابم می داد. از این مهم تر رفته رفته که بزرگتر می شدم و احساس تازه وجودم را مثل خوره می خورد. یکی آن که خوب می فهمیدم، من به لحاظ قیافه سرتر از دو خواهر دیگرم «افسانه» و «فرزانه» بودم و می توانستم امید مضاعفی به آینده ام داشته باشم. دیگر آن که یک باور غیرقابل تغییر مرا در چنبره ی حس غریب اسیر کرده بود و آن باور نیاز به دوست داشته شدن بود.
می خواستم دوست داشته شوم چون نه مادر، نه پدر و نه خواهرها و برادرهایم، معنای حقیقی آن را درک نمی کردند. شاید هم کسی باور نداشت دوستی و محبت نیز یک رنگ دیگر زندگی ست. همین نیاز مرا گاه و بیگاه در راه مدرسه به این سو و آن سو هدایت می کرد و فشار گرسنگی و توهم یافتن «حامی» مقتدری که سرپناه و غذا و محبت را یک جا به من بدهد، کم کم مرا با نگاههایی که آن روزها خیال می کردم به خاطر برورویم به سوی من است، جلب کرد. - به به! سلام گل بانو... کجا تشریف می برید؟ برسونیمتون! نفسم بند آمده بود... یک بی ام و آلبالویی دو در از سر صفی علیشاه تا هدایت مرا تعقیب کرده بود.
- خانم خانما... به خدا ما بچه های خوبی هستیمها... همش یه گپ دوستانس و خرجش هم یه کافه گلاسه... هستین!؟ توی مغزم زنگ می خورد و یک کلمه تکرار می شد... «کافه گلاسه»! از زبان بروبچه ها زیاد اسمش را شنیده بود اما این «کافه...» اصلا" چی هست؟ چطور می خورنش...؟ کجا آن را می فروشند. آخ کاش از «مریم» و «شادی» محتویات این معجون را می پرسیدم.
- خب چی شد؟... هستین خانم؟ ببین خودت حالیته دختر توی این خیابون فراوونه... چیزی هم که خیلی زیاده همین گپهای دوستانه ست... قول می دیم بد نگذره.
خدایا! چه کنم شادی نگفته این جور مواقع چی کار می کند. آیا واقعا" لازم است کلاس بیشتری بگذارم یا باید اصلا" قیدش را بزنم!؟ دو دل بودم مخصوصا" که این «اتو» یک نفره نبود دو جوان کم سن و سال شاید هم همسن خودم در کنار هم نشسته بودند. صدای به هم خوردن در اتومبیل یک لحظه افکارم را به هم ریخت. آن دو مثل ترقه از جا در رفته و سد راهم شده بودند. یکی از آنها که فکر می کنم کمی بزرگتر از من بود سیگار عجیبی را پک می زد و دایم می خندید و موقع جویدن آدامس ردیف دندانهای زردش را به من نشان می داد.
آن دیگری به نظر جسورتر و تهاجمی تر بود، وقتی خواستم از کنار دیوار رد شوم مچ دستم را گرفت و مرا به طرف خود کشاند. لحظهای نگاهم با نگاهش در آمیخت بعد ناگهان همان دستی که مچم را محکم در دست داشت نرم و ملایم روی کف دستم لغزید و با حسی نوازشگرانه انگشتانش با انگشتانم قفل شد. قلبم به سرعت می زد آن قدر که صدای ضربان هایم را می شنیدم. دانه های درشت عرق سرد از روی ستون فقرات و شقیقه هایم مانند جوی آبی جاری می شد ناگهان احساس کردم تمام بدنم یخ زده است اگر چه درونم در آتشی پنهانی می سوخت.
- اسم من «امیر».. اسم تو چیه؟
- فرح...
فرح دوستت دارم الان چند روزی هست که دور و بر مدرسهت کشیک می دم و منتظرت می مونم... تو چی؟
- من... چی؟
- تو که نمی خوای دلم رو بشکنی... فقط یه چند دقیقه ای با هم حرف می زنیم و یه گلاسه می خوریم همین دختر... این که ترس نداره...؟ مگر میخوایم سرت رو ببریم؟
رام شدم... اما نه با حرفهایش... بلکه با نگاههایی که در یک لحظه نه در چشمهایم بلکه به قلبم نشست.
آن روز برای اولین بار این معجون را که خیال می کنم همه دخترکانی که مثل جوجه تازه سر از تخم به در می آورند یا خورده و یا اسمش را بارها شنیده و به خاطر سپرده اند، خوردم.
هیچ باور نمی کردم توی تهران جاهایی به این دنجی وجود داشته باشد که دخترها و پسرها ساعاتی را در آنجا خلوت می کنند و برای یکدیگر تا می توانند نقش بازی کرده و دل می دهند و دل می بازند. من کمتر به خیابان «ولیعصر» می آمدم نه فامیل و کس و کاری آن محدوده داشتیم و نه سالی به دوازده ماه راهمان به آن طرف می افتاد.
وقتی از توی کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم پشت پارک دانشجو بالاخره وارد خیابان ولیعصر شدیم، کمی نفسم آرام تر شد چون تا قبل از آن دایم در ترس بودم که مبادا آنها قصد سر به نیست کردنم را داشته اند. بدتر از همه دایم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اتفاقی بیفتد و من مجبور باشم اتومبیل را ترک کنم مثل زندانی رو صندلی عقب بدون اذن و اجازه آن دو جوان نمی توانم جم بخورم چون تا «امیر» از روی صندلیش برنمی خواست او صندلی را نمی کشید و پشتی آن را نمی خواباند نمی توانستم پیاده شوم. آن روز یکی از روزهای شیرین زندگیم به حساب می آمد، آن دو جوان حسابی حرفهای بامزه میزدند و مرا سر گرم می کردند البته گاهی از حرکات دور از انتظار و عجیب و غریب «کیومرث» آن یکی جوان لاغر که دایم از آن سیگارهای عجیب می کشید مرا دلخور می کرد. وقتی لبهایم را گاز می گرفتم و سرم را پایین می آوردم. «امیر» خوب می فهمید «کیومرث» چیزی گفته و یا کاری کرده که مرا رنجانده است. در آن موقع امیر با پرخاش و یا چشم قره «کیومرث» را سر جایش می نشاند.
آن روز هیچ باور نمی کردم مسیر زندگیم به همین سادگی تغییر کرده است و طعم شیرین آن در گلاسه که اولین قدم من در راه طلب آزادی دور از دسترس بود موجبات تلخکامی و غرق مرا در منجلاب رقم خواهد زد. خیال می کنم جایی شنیده ام که می گویند هر کاری اولی دارد، و هر که یک بار از مانع ترس پرید بار دیگر در فکر پرش های موفقیت آمیز دیگر است.
ازآن به بعد من نیز حکایتی هیجان انگیز برای تعریف کردن از اتوهای خود داشتم تا در کلاس و زنگ های تفریح زیرگوش همکلاسی های بچه تر از خودم با آب و تاب تعریف کنم. خیال می کنم این جور قصه ها یک جورایی بین دختران و پسران از جایگاه خاصی برخوردار است. اگر کسی، در پی این جور وقت گذرانی ها نباشد، به نظر می رسد کم دارد و خیال می کنم که به همین خاطر من دیگر از خود بیزار نبودم و دیگر به آیندهام با دیده پرابهام و تشویق نگاه نمی کردم. روزهای بعد و اتوها و آدم های بعدی ناهار یا شام هم دعوتم کردند. مدت زمان کوتاهی را پشت سر نگذاشته بودم که به جز خیابان هدایت و دو سه محله دور و اطراف خانه مان خیابانها و رستورانها و کافه تریاهای معروف را خوب می شناختم. و با وجود این شناخت حس می کردم زندگی را یافته ام. برایم عجیب بود که می گفتند مردها تا چیزی نگیرند چیزی نمی دهند پس چه طور این قدر دست و دلباز دست به جیب می برند و پول خرج می کنند. اما این معما چندان لاینحل باقی نماند به زودی وقتی مصاحبت با جوانان جورواجور ساعات اعظم زندگیم را در بر گرفت، حالیم شد که لذت جویی راههای متفاوتی دارد. البته این همه ی واقعیات نبود. من کبوتر ساده لوحی بودم که خیال می کردم همه چیز در همین خلاصه می شود و آن ها شغال های باهوشی بودند که شکار خود را تا لحظه ی موعود همراهی می کردند و صدالبته دست خالی به خانه باز نمی گشتند. و من شکاری یکی از شغالهایی شدم که امثال مرا برای ضیافت های بهتر و معاملات شیرین تری خرج می کردند.
پیشنهاد زندگی در اروپا و بهره مندی از جلوه های رنگارنگ آن پیشنهاد قابل ملاحظه ای بود که نمی شد آن را نادیده گرفت آن هم برای چون منی که هنوز دست چپ و راستم را از هم تشخیص نمی دادم. «جمشید» یکی از همان شغالهای کار کشته ای بود که «امیر» به من معرفی کرد می گفتند خودش مردی ندارد اما از آزار و اذیت جنسی رفیقه هایش لذت می برد. او مرا کالای بازار ویژهای یافت پس تا زمانی که این میوه ناب برسد، از هیچ رسیدگی برایم کم نگذاشت من نیز که با او و بقیه بودن را به حفظ کردن اشعار مسخره ی کتاب فارسی و آمار و چرندیات دیگر و البته تحمل قیافه خرد شده ی پدرم و دستهای زخمی از پینه مادرم ترجیح می دادم بالاخره تصمیم قدیمی ام را به اجرا گذاشته و آن خانه قدیمی اجاره ای را به امید یافتن سرپناهی مطمئن تر و آراسته تر برای همیشه، ترک کردم.
و تنهایی لحظه ای به یاد آن خانه و آن پیرمرد و پیر زن فرسوده و چشم به راه افتادم و بغضی تلخ ناباورانه گلویم را فشرد زمانی بود که در رستوران شیک «برجس گادن» مقابل پارک Kuskpais از خوردن بیفتیک آلمانی با کلم قرمز و سیب زمینی سرخ کرده لذت می بردم. ما ۱۸ جوان ۱٧ تا ۲۲ سال بودیم که با هدایت جمشید و امیر تیم عبور دادن جوانان و گهگاه برخی خانواده ها را به طور غیر قانونی از مرز و رساندن به کشورهای اروپایی شرق و غرب به عهده داشتیم. اما این تنها قالب فعالیت ما نبود زیرا از میان عبور دهندگان جوانان زیبا و مستعد را برمی گزیدیم و به عنوان کار آنها را با درصدهای قابل ملاحظه ای به کلوپ های شبانه و باندهای قاچاق مواد مخدر می فروختیم. فکر می کنم اگر من فروخته نشدم فقط به خاطر آن بود که امیر دلش از همان روز اول پیش چشمهای من لیز خورده بود با این حال او از محبتی که در حق خود کرده و زندگیش را با آن تباه ساخته بود به من نیز ارزانی داشت و برای اولین بار وجودم را با سرسوزنهایی که گاه و بیگاه به بازویم بوسه می زد آغشته به زهر کرد.
آن روزها نیاز به ماده ای که بتواند رویاها و سرگشتگی های مرا رنگی تر پیش چشمهایم جلوه گر سازد سر تا سر وجودم را در بر می گرفت.
اشتیاق همین نیاز مرا بر آن داشت تا پس از سیرابی از هروئین با او که به خیالم زندگیم را دگرگون ساخته و آرزوهای ناممکنم را متغیر ساخته بود، همبستر شوم و این همان اولین بود که پس از گذشت اندک زمانی به یک عادت بدیهی مبدل شد.
خیال می کنم علی رغم همه احساسات شیرین که دیدار از آلمان، شهرها، بناها و پارکهای زیبای آن برایم به وجود آورده است امروز دیگر نه «روتن برگ» و نه «دوسلدورف» (پاریس کوچک) با آن بلوارها و ساختمانهای زیبا و مردمان ولخرج و خوشگذرانش نمی تواند ذره ای آرامش و لذت و امید زندگی را به من ببخشد. اگر چه باید منتظر محموله ی آخر که حتما" شامل یک مشت دیگر از جوانان خوش خیال و آرزومند است بمانم تا سوروسات و سیه روزی دایمی شان دست و پا کنم اما فکر نمی کردم از این تزریق آخری دیگر جان سالم به در برم. حس می کردم به پایان دنیا رسیده ام پس بعد از صرف غذای ساده ای که مشتمل بر املت و پنیر بود در کابین اتاق کشتی «روی رود ماین بین» و در لحظاتی که چشم به آرامش «راین» زیبا دوخته بودم و مناظر بین «کوبلز» و «بینگن» را می دیدم با همه چیز وداع کردم.
اما حالا خیال می کنم هنوز پا در این دنیا دارم، هنوز نفس می کشم و هنوز چیزهایی هست که مرا به این دنیا امیدوار نگاه دارد. گویی دست پنهانی مرا از برزخ مرگ بار دیگر به زندگی بازگردانده است.