خشونت علیه زنان، تجربه سه زن ازسه کشور

 25نوامبر روز جهانی ریشه کنی خشونت علیه زنان است، خشونتی که نه مرزهای جغرافیایی خاصی می شناسد و نه به گروه سنی خاصی تعلق دارد و با شدت و ضعف هایی متفاوت به اشکال گوناگون در میان طبقات مختلف اجتماعی زنان در هر لحظه ای روی می دهد.

خشونت علیه زنان اشکال مختلف دارد: از فجیع ترین نمونه های برخوردهای فیزیکی گرفته تا روح و روان زنان که به آرامی در هم می شکند. طبعا در کشورهایی که حمایت های قانونی هم در این زمینه وجود ندارد، شدت و دامنه خشونت گسترش می یابد. شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی هم از عوامل جدی دخیل در خشونت علیه زنان هستند.

زنی که مورد خشونت قرار گرفته

سازمان عفو بین الملل در گزارشی پیرامون خشونت علیه زنان، "خانه" را مکانی بسیار خطرناک برای زنان جهان معرفی کرده است. شورای اروپا نیز خشونت خانگی را بزرگترین دلیل مرگ و از کارافتادگی زنان ۱۶ تا ۴۴ ساله معرفی کرده است. خشونت علیه زنان در جامعه، محیط کار و حین درگیری و جنگ نیز به شدت خودنمایی می کند.

سازمان ملل متحد در گزارشی در این مورد آورده است که خشونت علیه زنان در تمامی کشورهای جهان نقض حقوق بشر و از موانع اصلی دستیابی به برابری جنسیتی تلقی می شود و تا زمانی که این امر ادامه داشته باشد، نمی توان به برابری، توسعه و صلح دست یافت.

 

 

در مطلب حاضر، سه زن از سه کشور که سه نوع مختلف از خشونت را تجربه کرده اند، گوشه هایی از آن را بیان می کنند. اگرچه سخن گفتن از خشونت معمولا برای زنان آسان نیست و بسیاری از موارد آن هیچگاه بیان نمی شود.

 

گلسا

 

من "گلسا" ۱۸ سال دارم. اهل ترکیه هستم.
شش ماه قبل به زور با پسر عمویم که ۲۵ سال از من بزرگتر است ازدواج کردم. با اینکه خانواده ام در برلین زندگی می کنند اما مرا سه سال قبل به ترکیه فرستادند تا به قول خودشان از تربیت اروپایی و آزادی ها و بی بند و باری های اروپا دور بمانم.
زندگی در ترکیه و سخت گیری های مادر بزرگم مرا عاصی کرده بود. در آنجا همه فامیل به کار من دخالت می کردند. من اجازه درس خواندن هم نداشتم. امیدوار بودم که با ازدواج و آمدنم به آلمان امکانی برای ماندن در اینجا پیدا کنم.
همسرم مرد وحشتناکی بود. او حتی فکرهای مرا هم کنترل می کرد. بعضی وقتها مرا از خواب بیدار می کرد و می پرسید خواب چه کسی را دیده ام که در خواب لبخند زدم.
وقتی او را ترک کردم، خانواده ام مرا به خانه راه ندادند و برادرانم تهدید کرده اند که مرا می کشند. مادرم هم از ترس آنها مرا پناه نداد.
آنها فکر می کردند که من دوباره به خانه همسرم بر می گردم اما من فرار کردم. من دیگر نمی توانم به ترکیه برگردم. اینجا در آلمان هم نمی توانم راحت زندگی کنم. زندگی من در ۱۸ سالگی در ترس و وحشت به واقع تمام شده است.

 

ماریا

 

اسم من " ماریا " است. پنج سال پیش وقتی سی سال داشتم از بوسنی به آلمان آمدم.
جنگ که شروع شد من مادر دو پسر بودم. خانه مان در جنگ خراب شد. ما این خانه را سال قبل ساخته بودیم.
وقتی پدرم کشته شد، مادرم به خانه ما آمد و با ما زندگی می کرد وقتی به خانه ما ریختند انگار دنیا همان لحظه سیاه شد. دنیای من سیاه شد. من نمی دانم چند نفر بودند و چند بار به من تجاوز کردند اما آنها نفرتی که به جانم ریخته اند که تمام نمی شود.
من و مادرم در مورد آن روز و آنچه بر هر دوی ما گذشته بود هرگز با هم حرف نزدیم. همسرم بعد از این ماجرا مرا ترک کرد. فکر می کرد تقصیر من بوده.
من ماندم و ترس و فقر و دو بچه کوچک.
رنجی که زنان در کشور من در جنگ بردند اصلا قابل مقایسه با مردان نبود. ما زنان، هم خشونت جنگ را داشتیم و هم خشونت مردان را.
حالا هم بیمار شده ام، ترس همه زندگیم شده. من همه اش عذاب وجدان دارم انگار جنگ را من به راه انداخته بودم.
می دانید مردان هیچوقت نمی فهمند که وقتی به زنی تجاوز می شود، روان او تا آخر عمر در رنج است.
حالا با همه اتفاقاتی که افتاده، شما به من بگویید من چطور پسرانم را تربیت کنم که جور دیگری باشند. من چطور به پسرهایم که هنوز نوجوان هستند بگویم که به واقع از هم جنسان آنها می ترسم. از همه مردهای دنیا.

 

'مریم'

 

اسم واقعی من چیز دیگری است اما در ایران همه مرا "مریم" صدا می کردند. البته یک خانم هم به آن اضافه می کنند که به خاطر موی سفیدم است. تنها کسی که حرمت این موی سفید را نگه نداشت همسرم بود.
خیلی کار آسانی نیست که آدم در سن ۶۰ سالگی تصمیم بگیرد طلاق بگیرد آنهم در غربت. حتما باید کارد به استخوان آدم رسیده باشد.
وقتی به شوهرم گفتم که می خواهم جدا شوم گفت من که تا به حال دست روی تو بلند نکرده ام.
البته او راست می گوید ولی نمی داند که بارها و بارها تا اعماق جانم مورد خشونت قرار گرفته بود. وقتی هم می گوید "من که به تو اصلا حرفی نزدم"، راست می گوید.
او اصلا با من حرف نمی زد. او با سکوتش و بی تفاوتی اش روح مرا می خورد. او به روان من دست درازی می کرد. من برایش مثل هوا بودم، باید برای او وجود می داشتم، ولی اینقدر حضورم و خدماتم طبیعی بود که جدی گرفته نمی شد.
باور کنید بعضی وقتها فکر می کنم اگر از شوهرم بپرسند زنت چه شکلی است نمی تواند جواب بدهد. اوائل زندگیمان دوستش داشتم و هر وقت به او اظهار محبت می کردم مثل این بود که با دیوار حرف بزنم.
وقتی چمدانم را بستم تا به خانه دوستم بروم شروع کرد به حرف زدن یعنی داد زدن. تازه وقتی من رفتم، او مرا دید.
شاید خشونتی را که من تجربه کردم قابل مقایسه با رنجهای زنان دیگر نباشد اما در این سالها انگار خوره به جانم افتاده باشد، روح من خورده شد.
من قربانی سکوت و بی تفاوتی شدم و وقتی که بچه ها از خانه رفتند و دیگر کسی نبود تا با او حرف بزنم از خانه رفتم تا صدای خودم را بتوانم بشنوم

+0
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.