وی در حال حاضر ساکن محله نیاوران تهران است، بازیگری که بمبی از انرژی است، میگوید: از خودم انتظارهای زیادی دارم، راجع به کارم امیدوارم که همیشه آدمهای اطرافم از من راضی باشند، میگوید: در غمگینترین لحظات زندگیام تنها به سراغ «خودم» میروم، گاهی باهاش دعوا میکنم، گاهی گپ میزنم، گاهی هم میخندم و در نهایت به نوعی با خودم کنار میآیم. گزیدهای از گفتههای وی را بخوانید:
• تا اونجا که من میدونم صدیق مجرده.
• من نه فکر میکنم چهرهام منفی و شروره و نه سعی میکنم مثبت بازی کنم، من یک بازیگرم و نقشهایی که به من پیشنهاد میشهرو یا میپذیرم یا رد میکنم. هیچوقت فقط به خاطر مثبت و یا منفی بودن در مورد نقش تصمیم نگرفتم. فقط همیشه سعی کردهام به بهترین شیوه که میتونم کاراکتر مورد نظر رو بازی کنم.
• حتما شما نقشهای منفی رو که بازی کردم ندیدید ولی شاید به دلیل چهره و نوع بازی بیشتر پیشنهاد این نوع نقشها رو داشتم.
• امیرحسین صدیق یک آدم معمولیه که سعی میکنه خوب باشه و خوبی کنه که گاهی موفقه و گاهی نه، مثل همه آدمهای دیگه یک سری نکات مثبت و منفی در شخصیتش هست. من که خوب میشناسمش میدونم که سعی میکنه در کار و روابطش همیشه رو به پیشرفت حرکت کنه البته سعی میکنه.
• من با تئاتر در سن 12، 13 سالگی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شدم، به همراه تحصیل تئاتر کار کردم و به مدرسه هنر و ادبیات صدا و سیما رفتم، در اونجا گروههای حرفهای تئاتر کار کردم و بعد پیشنهاد کار در تلویزیون و سینما داشتم. همینطور ادامه پیدا کرد تا امروز...
• وا... تا قبل از سریال زیزیگولو اصلا تصور نمیکردم که یک روز حرفه من بازیگری بشه و اصلا کسی رو در فامیل و آشنا نداشتم که حتی بتونم کمک و راهنمایی برای کارهام از او بگیرم.
• به عنوان یک شغل میشه از بازیگری یاد کرد اما نمیشه به عنوان یک شغل روی بازیگری حساب کرد چون آینده آرامش و برنامهریزی نداره.
• سال 1370 در فیلم قافله بازی کردم که کار آقای مجید جوانمرد و اولین فیلم من بود. لوکیشن اصفهان بود و یادمه که بعد از امتحان کنکور خودمرو رسوندم به اصفهان، قبل از فیلمبرداری خیلی هیجان زده بودم و از دیدن روابط حرفهای سرکار متعجب! اما بعدا همه اینها برام عادت شد.
• در اوایل راه خانواده خیلی کارم رو دوست نداشتند و حتی یک بار مادربزرگم خیلی دوستانه به من پیشنهاد کرد دنبال یک شغل جدی و آبرومند بگردم ولی الان خانواده جزو بینندههای پر و پا قرص کارهام هستند.
• تمام زندگی صحنه بازی است و به تعداد آدمهای روی زمین هم بازیگر برای این صحنه وجود داره فقط میمونه که ما کدوم نقش رو انتخاب کنیم. آدم خوبه یا آدم بده؟!
• خیلی از اوقات که از زندگی و آدمها و روابط و جامعه و فشارها و... خسته بودم تنها پناهگاه امن من کارهای هنری بود. اصولا اعتقاد دارم هنر در هر شکلش به انسان یک جهانبینی خاص میده، باعث میشه نگاهها عوض بشه که البته به آدمش هم بستگی دارد.
• اینطور که از برخوردهای دیگران برداشت میکنم فکر کنم شخصیت «قاسم» در مجموعه خودرو تهران 11 قسمت نامزدی (که مردم به اسم محبوبه خانم از این شخصیت یاد میکنند) به نسبت از کارهای دیگرم جذابتر بود.
• هیچوقت یادم نمیره که مادرم وقتی اومد سر صحنه زیزیگولو و منو با گریم کهنسالی دید اشکش سرازیر شد و گفت: آرزو داشتم زنده باشم و پیری تو رو ببینم که دیدم.
• پروژههایی که با خانم برومند همکار بودهام رو بیشتر از بقیه کارهام دوست دارم. چون هر لحظه برایم یک کلاس درس کار و زندگی بوده.
• سنم که کمتر بود «خیلی» خجالتی بودم. ولی هر چه سنم بیشتر میشود میبینم که خجالتم کمتر میشود، نمیدانم چرا ولی فکر میکنم شرایط سنی ایجاب میکند.
• من از روئیدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالا نشستنها
• یک شبی تو یکی از محلههای پرت و خلاف، یک عده جوان جلوی ماشینم رو گرفتن و سویچم رو برداشتند، پیادهام کردند و بیدلیل شروع کردند به کتک زدن من، زیر دست و پا بودم که یکیشون گفت: ا... این یارو... بابای زیزیگولو، همه دست از زدن من برداشتند، یه ذره نگاهم کردن، بلندم کردند، لباسهامو تکوندند، سویچم رو بهم دادند، معذرتخواهی کردند که منو نشناختند، سوار ماشینم کردن. گیج و منگ و کتک خورده دور که میشدم تو آینه که نگاه کردم دیدم وایستاده بودند برام دست تکون میدادند و بایبای میکردند. هیچوقت نفهمیدم اونا کی بودند؟ میخواستن پولمو بزنند؟ یا ماشینمو؟ یا چی؟ اما خدا رو شکر که یکیشون منو شناخت وگرنه خدا میدونه چه بلایی سرم مییومد.
• آلپاچینو، جیمکری و برادپیت بازیگران مورد علاقهام هستند.