مرتضی مرادی
یکشنبه
پس از بررسی گذرنامه نفرات، مجوز ورود به خاک عراق را دادند، اما گذرنامه من و حسن به خاطر نداشتن مهر ورود به ایران در سفر دو سال پیش، با مشکل روبهرو شد که با کمک مأموران و البته کمی معطلی، به کاروان پیوستیم.
در آن سوی مرز ما منتظر اسکورتی که قرار بود، این چند روز ما را همراهی کند ماندیم و پس از کمیمعطلی، با سلام و صلوات، پانزده اتوبوس حرکت کردند. در بین راه، با دیدن رانندگی برادر عراقی و نظافت اتوبوس در دل به رانندههای خودمان، دست مریزادی گفتم؛ از همه جای ماشین خاک بلند میشد.
نخستین روستا در مسیر «بدره» بود؛ روستایی با نخلهای سر به فلک کشیده و زیبا با خانههای گلی و گلنگی؛ پشتبام خانهها با وجود آن که در معرض ویرانی بودند، وزن دیشهای ماهواره را بر خود تحمل میکردند.
روستای بعدی «کوت» بود؛ روستایی کوچک با مسجدی بزرگ و فاقد آب کافی برای وضو و. ... حامد که آب پیدا نکرد و وضعیت به گونهای بود که رفتن دستشویی، 500 تومان برایش خرج برداشت (آب معدنی خرید). کمکم حضور اسکورت را بیشتر احساس کردیم، البته زیاد هم حواسشان به ما نبود، اما هرچی بود، امنیت نسبی را به همراه داشت. پس از نماز ظهر، با هماهنگی قبلی سازمان حج، در داخل اتوبوس، قاطیپلویی محتوی همه چیز خوردیم. حسین با دلی پر از کیفیت بد غذا از من میخواست که حتما در سفرنامهام این را بنویسم. من هم گفتم: «سمعا و طاعتا».
تا نجف اشرف چیزی نمانده. اهالی اتوبوس از مداح (حامد) درخواست روضهخوانی میکنند، اما او پشت گوش میاندازد (کلاس گذاشتن برای بعضی از مداحین عادت است!). در این میان، یک کاروان زرهی ارتش آمریکا به آرامیاز کنار ما میگذرد و من به شوخی گفتم: نخونی تحویلت میدیم، ببرندت برای رایس بخونی.
ساعت16:30 در شهر «شوملی»، حد فاصل90 کیلومتری نجف، ماشین دوباره خراب شد، اسکورت به خاطر ما این بار را ایستاد و پس از توقفی کوتاه، حرکت کردیم، با تعمیر ماشین، انگار حامد هم موتورش به راه افتاد و شروع به خواندن کرد. انگار ذهنم از کار افتاده، ( البته نه به خاطر صدای مداح)؛ به مردم بومیخیره شدم که در چه فقری زندگی میکنند! سرزمینی با این پتانسیل و ثروتهای فراوان حاصل از منابع طبیعی و نیروی انسانی فراوان، چرا باید در این وضع باشد. تنها یک مدیریت قوی میخواهد که البته صد سال اولش سخته (به در نمیگم که دیوار هم بشنوه!).
با عبور از شهر «بلدی» و دیدن حسینیه شهید محمدباقر صدر، به «دیوانیه» رسیدیم؛ شهرستانی نسبتا بزرگ و شیعهنشین. از شهرهای قبلی کمیتمیزتر به نظر میرسد. مردم شهر جنب وجوش خاصی دارند و غالبا مشغول ساختن خانههایی برای اسکان بودند، فارغ از هرگونه تبصرههای یک شبه شورای شهر، عوارض نوسازی، مالیات، گیرهای بنیاسرائیلی شهرداری منطقه و ناحیه (جدیدا هم شورایاری محله)و . . .
با گذر از «شامیه»، دیگه کمکم بوی نجف اشرف با ذکرهای پشت سر هم بچهها به مشام میرسد و کسی یارای آن را نیست شوروشعف خود را از دیگران بپوشاند، برای همین، تندتند ذکر عوض میکنند؛ «ناد علیا مظهر العجائب. ..، لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار و. ..».
پلیس در ورودی شهر نجف اشرف، با دقت ماشینها را بازرسی و به عبارتی، تفتیش میکرد. حس عجیب و غریبی که رنگ عجیب و غریب سفید خورشید نیز آن را دو چندان میکرد، در وجودمان به غلیان افتاده بود. در نگاه اول گمان کردم، ماه در آسمان است، اما در اصل خورشید بود، اما چرا سفید! نمیدانم. ناخودآگاه به غربت امیرالمومنین گریستیم. من هنوز به مدینه مشرف نشدم، اما دوستانی که رفته بودند، میگفتند، این همان حالی است که در شهر پیغمبر(ص) به سراغمان میآمد، در این هنگام، دیگه نوشتن برام سخت شد، کاغذ را کنار گذاشتم تا انشاءالله شب.
محل استقرارمان هتل مجهولالستاره «مصیف الحسن»، روبهروی قبرستان وادیالسلام؛ محلی که به دست تروریستها (با توریستها اشتباه نشه) منفجر شده بود، دارای ظاهری نسبتا مناسب و درخور شخصیت والای ما (برای ریا و محض اطلاع).
پس از استقرار در اتاقها و غسل زیارت، اول رفتیم برای صرف شام (قضیه اول نماز، بعد از غذا) تا با دل و شکم سیر بریم زیارت. بنده خدا آشپز هتل خیلی سعی کرده بود،مناسب با مزاج ایرانیها کباب طبخ کنه، اما هنر نزد ایرانیان است و بس. ناگفته نمونه که هیچ کاری نشد نداره. بگذریم شام خوردیم و رفتیم به سمت حرم امیرالمومنین(ع). اون حس عجیب، بیخیال ما نمیشد. هتل ما مشرف به شارع حرم بود، با گامهای آهسته و ذهنی درگیر با تاریخ اسلام، التماس دعاهای دوستان و آشنایان.
خدا وکیلی نماز در حرم امیرالمومنین(ع) به قول بچه تهرونیها خیلی فاز داد، من که در تهران، عبادتهام از دماغم هم بالاتر نمیرفت، احساس میکردم، بیوزنترین موجود روی زمین هستم و نمازم در عرش اعلا با نماز خوبان سنجیده میشود. نماز که تمام شد، رفتم پیش رفقای خلوتنشین. با صدای عدهای از جوانان مشهدی که در حال تحویل گرفتن وسایل نظافت بودند، به خود آمدیم، ما هم برای این که از قافله خادمان افتخاری عقب نمونیم، شتافتیم. خادم حرم امام رضا (ع) شدن، جدای از توفیقش، باید پارتی هم داشته باشی و برای ما که تا به حال هیچ یک از موارد را نداشتیم، فرصتی بود، برگشتناپذیر. سنگهای حول حرم را ذکرگویان و با افتخار تمام، طی میکشیدیم، خیلیها به حال ما غبطه میخوردند و التماس دعاداشتند. قصد نظافت داخل حیاط را داشتیم که تولیت حرم اجازه ندادند، کلی ترفند زدیم، نشد. شب از نیمه گذشته بود و ماه، زیبایی خودش را در هوای صاف نجف به رخ همگان میکشید.
با 27ساعت اتوبوسنشینی و چند ساعتی رانندگی طی! کلی خسته و خوابآلود برگشتیم هتل.
دوشنبه
پس از خوردن صبحانه، هتل را به قصد حرم ترک کردیم. در مسیر به قبرستان وادیالسلام که دارای قبرهایی با سنگهای برجسته و سکوشکل است رفتیم. روایت است که روح مومنان پس از مرگ به این مکان آورده میشود، برای همین، از تقدس خاصی برای شیعیان برخوردار است. قبر دو تن از پیامبران الهی؛ حضرات هود و صالح (علیهمالسلام) و آیتالله قاضی در این مکان به خاک سپرده شده است. از خیابان متصل به وادیالسلام به سمت حرم، آرام، آرام گام برداشتیم، گنبد طلایی حرم امیرالمؤمنین (ع) با دل بازی میکنه، نزدیک گیت بازرسی، دوربین و موبایل را تحویل دادیم و داخل شدیم. دوباره حیرانم، خدا شاهد است، داخل شدن برای بار نخست سخت است؛ نمیدانم شاید برای من که کم ظرفیت هستمف این حالت صدق میکند و اغراق نیست، بلکه واقعیتی است انکارناپذیر.
حیات را بالا و پایین کردم، دلم طاقت نیاورد، رفتم داخل، چشم سر که به ضریح افتاد به سجده افتادم. خدا را شکر که زیارت قبر بهترین در عالم پس از پیامبر اعظم (ص) را نصیب ما کرد.
در حال زیارت بودم که صدای مهیبی من را به خود آورد. اول گمان کردم، انفجاری رخ داده، به بیرون که آمدم، متوجه شدم صدای رعد و برق است، آسمان، برکت خودش را به زمین میفرستاد و بارانی زیبا و غیرمنتظرهای باریدن گرفت. همگی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند، سریع به سمت ناودان طلا، که روایت است، دعا حتما در این مکان در هنگام باران مستجاب است رفتیم، خیلیها از هیجانی که داشتند، حاجاتشون را بلند بلند میگفتند؛ یکی جوانش را دعا میکرد و دیگری مریضش را، شاید دیگر چنین لحظهای پیش نیاید. کلی آدم جمع شده بود، البته از آنجا که خانمها همیشه مقدمترند، اینجا هم مستثنی نبودند! آقایان بندگان خدا هم از ترسشان نمیتوانستند بگویند، خانمها بروید کنار! هرچه با کلاس کنار ایستادیم، افاقه نکرد! برای همین، با یک صدای مردانه غلیظ یاالله، خودم رو زدم به خط مقدم، خلاصه با کلی دَری وری بارمون کردن همشون کشیدن کنار.
همین طور که باران از آسمان بر زمین میبارید، آب ناودان طلا هم بر سر ما میبارید ، کسانی که حتی شاید یک بار هم باهاشون سلام و علیک نداشتم، به ذهنم میآمدن، ما که قابل نبودیم، اما همه را دعا کردم و در رأس آن ظهور حضرت حجت (عج).
وقت نماز ظهر و عصر باران بند آمد، حیات خیس شده بود و ما هم از فرصت استفاده کرده و سریع چند تا طی پیدا کردیم و شروع به طی کشیدن حیات صحن کردیم، هر طی که به زمین میخورد، به نیت یکی از دوستان بود. تولیت حرم کاری ازش ساخته نبود، با آن لهجه عربی فصیح میگفت، اینجا رو بکش، آنجا را بکش، ما هم با لهجه نه چندان فصیح فارسی میگفتیم: « الچشم الحاجی».
ساعت 2 بعدازظهر به قصد زیارت برخی اماکن مقدسه، هتل را ترک کردیم، همان اتوبوس دیروزی بود، البته به برکت لباسهای تمیز ما خاکش کمی گرفته شده بود.
مسجد سهله که زمانی منزل ادریس پیامبر(ع) بود، نخستین مکان بازدید ما بود. حضرت ابراهیم (ع) نیز در این مسجد سکونت داشته و از این جا به جنگ عمالقه رفت. در این مسجد، سنگ سبزی است که صورت انبیا در آن است و محل فرود آمدن حضرت خضر است. امام صادق (ع) فرمود: وقتی به کوفه وارد شدی، به مسجد سهله برو و در آنجا نماز بخوان. مسجد سهله، محل نزول امام زمان (عج) با اهل و عیالش است. اگر غصه داری به این مسجد بیا و بین نماز مغرب و عشا نماز بخوان و خدا را صدا بزن، خداوند غم و غصه را برطرف و حاجت را روا میدارد.
مسجد سهله را به قصد مسجد حنانه ترک کردیم. دلم گرفت، نمیدانم چرا؟! بوی محرم میآمدف دلیلش را روحانی کاروان میگفت: آری، این مکان، روزگاری سر مبارک فرزند حضرت زهرا (س) را در خود به امانت داشت، چه گذشت بر این مسجد، نمیدانم، اما مطمئنم که معرفت مسجد حنانه، که ستونش از دیدن تابوت امام علی (ع) کج شد، از خیلی انسانها، بیشتر است. به هرکس که نگاه میکردم، مات مبهوت بود، انگار عصر جمعه شده، میخواهم از ته دل زار بزنم و گریه کنم.
یا حسین؛ نمیدانم در این مسجد سر مطهرت قرآن خوانده یا نه؟! اما من به یاد و نیابت از تو سوره کهف را خواندم: «ام حسبت ان اصحاب الکهف والرقیم کانو من ایاتنا عجبا. ..» .
گزارش سفر به کربلا - در بهشت زمین
مسجد کمیل که مزار کمیلبن زیاد نخعی، از یاران با صفای امیر مؤمنان هم در آنجاست، مقصد بعدی ما بود. عرفا، کمیل را صاحب سِر علی میداننند. حضرت به او خبر داده بود که به دست حجاجبن یوسف ثقفی، استاندار کوفه از طرف هشامبن عبدالملک، شهید خواهد شد. از این رو، وقتی حجاج به کوفه آمدند، به دنبال کمیل فرستاد وکمیل از کوفه فرار کرد. حجاج نیز عطای قبیلهاش را از بیتالمال قطع کرد و زمانی که کمیل خبردار شد، گفت: از عمر من چیزی باقی نمانده تا سبب قطع روزی گروهی از مردم شوم، برای همین، به نزد حجاج آمد و آن خبیث دستور داد، سرش را از بدن جدا کردند.
دست فروشان که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در همه جا و در اسرع وقت به معرض نمایش و فروش میگذاشتند، برنامه سفر ما را بهتر و دقیقتر از ما میدانستند، به گونهای که از هر جا میآمدیم بیرون، سریعا همچون « هوشترق» در مقابلمان ظاهر میشدند.
حسین بین بچهها بستنی پخش میکرد، کلی دعاش کردیم. گفت: خداوکیلی در سفرنامه بنویس. ما هم که بچه ساده گفتیم: الچشم. بعد معلوم شد که بستنیها را حمید خریده.
سه شنبه
در اتوبوس بساط خوردن به پاستف خانمها به اندازه یکسال، آذوقه برداشتند، گویا به شعب ابیطالب تبعید شدند. ما هم از فرصت، کمال استفاده را میکردیم و با کلی منتی که به سرشان میگذاشتیم، خوراکیها میخوردیم و برای بانی بعدی صلوات میفرستادیم.
وارد خیابانی شدیم که در ابتدای آن، مزار میثم تمار و انتهای آن مسجد کوفه بود. قبر میثم را زیارت و به مسجد کوفه که حدودا نیم کیلومتر فاصله داشت رفتیم. در راه با دو تن از محافظان، رابطه دوستی برقرار کردیم و قدمزنان با مهارتی که در زبان عربی داشتم، با ایشان درددلی کردیم که نگو و نپرس.
در ضلع شرقی مسجد، بیت مولی متقیان و در پشت خانه، ویرانههای کاخ ابن زیاد قرار دارد. سمت چپ ورودی خانه دو اتاق؛ یکی برای نشستن اصحاب و دیگری برای حسنین. سمت راست دو راهرو و یک اتاق است؛ راهرو اول، منتهی به محل غسل دادن و کفنپوش کردن امیرالمومنین و اتاقی برای اصحاب. راهروی دیگری منتهی به چاه آب خانه و چند اتاق دیگر.
با صدای آن مرد عرب به خود آمدم که میگفت: این اتاقی که نشستهاید، متعلق به حضرت زینب (س) و اتاق روبهرویی هم برای حضرت امالبنین بوده است، دلم هری ریخت. خودم را سریع جمع وجور کردم، عجب جایی نشستیم و خودمون هم خبر نداریم.دو رکعت نماز تهیت به جا آوردم و از خانه بیرون شدم. در راه مسجد کوفه، قبر خدیجهبن علی(ع)، خواهر حضرت عباس، که مقبرهای کوچک داشت، نیز زیارت کردم.
مسجد کوفه، مکانی است که در آن هزار پیامبر و وصی نماز خواندهاند. پیامبر اسلام (ص) در شبی که به معراج میرفتند، به این مکان شریف آمدند و دو رکعت نماز خواندند. امیرالمؤمنین در ایام کوتاه خلافتش در این مسجد مقدس نماز میخواندند و محراب شهادت و عبادت آن حضرت در این مسجد بود. نظم مسجد به خاطر تعمیرات، تا حدودی مختل شده، اعمال مسجد کوفه بسیار است، به گونهای که کاروانها، یک صبح تا ظهر را در مسجدمیمانند. وارد صحن مسجد شدیم و در برابر محراب شهادت امیرالمومنین(ع) به ستونی که با سنگ سفید زیبای پوشانده شده بود تکیه زدیم. ضریح شبکهای شکل از جنس نقره روی محراب نصب، و نور قرمزی در داخل آن تابانده شده بود. ایرانیان با قومیتهای گوناگون میآمدند و اعمال انجام میدادند.در گوشهای از حرم مسلمبن عقیل، قبر مختار ثقفی، که از توابین بود، واقع شده است و روبهروی حرم مسلم، مزار هانیبن عروه، تنها مدافع و یار حضرت در کوفه بود که به همین جرم هم به شهادت رسید.
چهارشنبه
با اجازه نماز صبح را به خاطر تنبلی یکی از دوستان که مسئول بیدار کردن رفقا بود، خواب ماندیم و پس از صبحانه برای زیارت وداع به حرم رفتیم. در مسیر سری هم به بازار نجف که این روزها رونق خوبی داشت، زدیم. بازار نجف همانند بازارهای قدیمی ایران، به صورت حجرهای اداره میشد؛ بدین شکل که در حجرهها فرش پهن بود و مشتری کفش را درمیآورد و داخل میشد.
حاج شریفی و روحانی کاروان میخواستند، بروند نزد آیتالله سیستانی. من نیز همراه ایشان شدم. ابتدای کوچهای که منزل ایشان در آن واقع شده بود، چند محافظ ایستاده بود و بنا بر اصل آشنایی، افراد را به کوچه راه میداد. ما که رسیدیم پرسید ایرانی هستید؟ گفتیم: بله. بنده خدا، انگار که تروریست دیده، گفت: «رو رو». به من که خیلی برخورد.
رفتم به سمت حرم، نزدیک ظهر بود. وقت خداحافظی، وداع با آنچه سالها آرزوی دیدارش را داشتیم، به راستی فلسفه وداع همین است؟ هر کاری میکرم دلم نمیآمد، از حرم بیرون بیام. مفاتیحالجنان را زیرورو کردم، برای بقال سرکوچهای هم نماز حاجت خواندم، گویا نماز آخر است. نماز ظهر را با جماعت اقامه کردیم و با دلی سرگردان به سمت هتل برگشتم. سرگردانی دل از این جهت که ذوق دیدار نینوا و غم وداع با صاحب خود را باید متحمل شود.
حالا دیگه راهی کربلا شدیم. در 5 کیلومتری کربلا، قبر عونبن عبداللهبن جعفر (پسر زینب (س)) را که در روز عاشورا توسط مرکبش پس از شهادت به این نقطه منتقل شده بود، زیارت کردیم.
پس از آن، قبر حربن یزید ریاحی را زیارت کردیم؛ همان سردار لشکر ابن زیاد که پس از اطلاع از اصل موضوع رویارویی یزیدیان و سپاه اسلام، به جمع یاران ابیعبدالله(ع) پیوست و نخستین شهید کربلا نام گرفت و پیکرش را قبیله بنیاسد به منطقه بنی اسد انتقال دادند
منزل بعدی کربلاست؛ این بار با جرأت بیشتری میتوان گفت:«بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا». در حال خواندن زیارت عاشورا بودیم که به یکباره چشمان گنهکارمان به گنبد حضرت عباس(ع) روشن شد، خود بخوانید، حدیث مفصل از این مجمل. دل تو دلم نبود، نفهمیدم کی زیارت عاشورا را تمام کردم. اتوبوس در فاصله تقریبا یک کیلومتری حرم در پارکینگی مسافران را پیاده کرد و ما این مسیر را پیاده و بدون هیچ اسکورتی پیمودیم.
نزدیک غروب آفتاب در هتل «البلاد الامین» مستقر شدیم. اتاق را که تحویل گرفتیم، رفتیم به سمت حرمین. به کنار چراغ برق مقابل حرم حضرت عباس که رسیدیم، توان از زانوهایمان گرفته شد، رفقا زار میزدند، نمیدانم گریه آنان از برای مصیبت اهلبیت است یا از سر شوق؟! هر چه باشد فرقی نمیکند، ارزش اشک برای ابیعبدالله را تنها خدا میداند و بس.
وارد بینالحرمین شدیم. اینجا هم جزو سرزمین طوبی است، انگار زمین اینجا، از کره خاکی نیست، همه زیباییها و صفات عالیه در این مکان در وجود انسان متبلوراست، یاد رفقای هیئتی افتادم که هر وقت دلشان یاد کربلا میکرد، سری هم به بینالحرمین میزدند:
یه خیابان بهشتی اسمش بینالحرمینه
هر کجاش که پا بذاری جا قدمهای حسینه
دوتا گنبد طلایی رفته تا به عرش اعلی
یه طرف حریم سردار یه طرف امیر لشکر
چه اشکالی داره؟ به گفته خود اهلبیت: «ذکرنا حرمنا». خیلی از عشاق دلشان با همین آرزوها خوشه. به سمت راست که بنگری، گنبد زیبای حسین(ع) و سمت چپ، گنبد طلایی عباس(ع). پرچم قرمز رنگ برافراشته روی گنبد، که با وزش باد زیبایی خاصی به خود میگیره، دل رو با خود همراه میکنه تا ظهر عاشورا، و به یاد همه میاره که علمدار سپاه حسین (ع) حتی با جدا شدن دست از تن، پرچم را از خود جدا نکرد. در وصف فضایل عباس، همین بس که امیرالمؤمنین، علی(ع)، او را ابوفاضل خواند.
چه زیبا صفتی است «باب الحوایج»، زیرا همه شیفتگان خاندان امامت ولایت، چشم امیدشان به عباس است؛ عباس تنها برای مسلمانان و شیعیان نیست، بلکه در تهران خودمان بسیاری از اقلیتهای دینی در روز تاسوعا برای حضرت، عزاداری میکنند و فراتر از اینها، عباس، چشم امید ابیعبدالله هم بود و درتأیید این حرف، همین بس که حضرت در هنگام شهادت برادرش فرمودند: «الان اِن کَسر ظهری».
نمای بینالحرمین به سبب ایجاد سایبان تا حدودی نسبت به گذشته، تغییر کرده، نماز مغرب و عشا را در بینالحرمین خواندیم. مقابل درب حرم ابیعبدالله، ایرانیان، بساط چای به پا کردند و چای صلواتی توزیع میکنند، گروههای متعدد با قومیتهای گوناگون، از ایران و عراق با فاصله، فرشی پهن کرده بودند و عزادری میکردند.
پنجشنبه
در بینالحرمین، پس از نماز صبح، حامد زیارت عاشورا خواند. شاید این زیارت عاشورا صبح پنجشنبه در این مکان، مزد دو ماه عزاداریمان باشد. پس از صبحانه و استراحتی کوتاه، به کنار شریعه فرات رفتیم؛ همان رودی که از شب هفتم آبش بر اهل حرم بسته شد و از این رو تا ابد شرمنده کودکان حسیـن (ع) خواهد ماند.
امشب شب زیارتی ابیعبدلله (ع) و آرزوی هر شیعهای است که در این شب، به زیارت آن حضرت مشرف شود. با دوستان برای ساعت 10 در حرم حضرت عباس قرار گذاشتیم، من کمی دیرتر رسیدم و رفقا در حجرهای، زیارتنامه حضرت عباس (ع) را شروع کرده بودند. برخی از همکاروانیهای ما هم آمده بودند.
موقع رفتن به حرم امام حسین (ع)، کنار درب خروجی ایستادم. تا خواستم حاجتها را بیان کنم، زنی عرب زبان با حالت عصبی و اشاره با دست به طرف گنبد، شروع کرد به حرف زدن. من که فقط کلمه ابوفاضل آن را متوجه میشدم. شنیده بودم که زنان اینجا، اینگونه با عباس (ع) حرف میزنند، اما «شنیدن کی بُود مانند دیدن؟». من که کم آوردم از حرم زدم بیرون. رفقا زودتر رفته بودند. در بینالحرمین، گامها را آهسته برمیداشتم، به کنار ایستگاه صلواتی مقابل حرم که رسیدم، دیدم بچهها قبلا سنگر را فتح کردند و چای را دو تا، دو تا میرفتند بالا. حاج حسن به متصدی چای گفت: داداش شامُ بیار دیرمون شد.کلی خندیدیم، حامد گفت: الان میریم حرم گریهتون رو درارم.
جمعه
از خواب که بیدار شدیم، رفتیم فرات برای غسل زیارت، هوا خیلی گرمه و خیس عرق شدیم. غسل که کردیم، در راه حرم حسن گفت: بریم مقام علیاکبر(ع)، جلو افتاد، ما هم به دنبال او. انتهای کوچهای باریک، اتاقی به مساحت 6 متر. تا رسیدیم، ناخودآگاه، دلها شکست و هر کدام از ما، مداح شده بود و فرازی از مقتل را میخواند. اینجا به عبارتی، قتلگاه ابیعبدالله (ع) است. میخواستیم از خیابان اصلی برگردیم، اما یکی از رفقا گفت که از کوچهها بریم، شاید زودتر برسیم. حاجحسن جلو افتاد، برای خودش میخوند و میرفت، سر کوچه که رسیدیم، دیدم میخکوب شد و بچهها را صدا زد. کوچهای باریکتر، بچهای فقیر کنار گهوارهای خالی از نوزاد، نه یک گهواره، بلکه چند گهواره دیگر، تا ما را دید، گهوارههای خالی از طفل را تکان داد، آری آنجا قتلگاه سرباز ششماهه حسین است؛ آن که تا ندای غریبانه « هل من ناصر ینصرنی» بابا را شنید، با نالههایش لبیک گفت. پسر بچه عرب، گهوارهها را تکان میداد و دل ما را پرپر میکرد. شاید اصلا نمیدانست، سرگذشت علیاصغر(ع) چه بوده است.
ساعت 5/3 رسیدیم هتل. مسئولان دیگر صداشون درآمده بود و ده نفری آمده بودند، سالن غذا خوری. آقا این چه وضعشه؟ چرا این قدر دیر میآیید؟ گفتیم تا کار به دادگاه لاهه نکشیده حلش کنیم، با بدبختی و هزار مخلصم و چاکرم، آرومشون کردیم
به خاطر یکی از خادمان حرم، تربت اعلا به دستمان رسید، به هفت قسمت بخش کردیم و هرکس به نیتی خاک این قطعه از بهشت را با خود به سوغات میبرد. ساعت 10 شب در حیاط حرم ابیعبدالله (ع) سینهزنی راه انداختیم و تا نیمه شب طول کشید. کمکم درب حرم را میبستند و میخواستم ادامه سفرنامه را تا زمانی که از حیاط بیرونمان نکردند بنویسم، اما از بیرون کردن خبری نبود. تقریبا دربهای حیاط را بستند. به اندازه انگشتان دست، آدم باقی نمانده بود. تا اذان صبح به همراه حامد و یکی از بچههای مشهد مقدس که خادم امام رضا (ع) هم بود، در حرم ماندیم.
شنبه
نزدیکای ظهر رفتیم تل زینبه، دقیقا پشت حرم ابیعبدالله (ع)، واقعا سخته که از روی تل، فضای اطرافت را نگاه کنی، چه رسد که در روز عاشوار شهادت یکیک عزیزانت را از این مکان نظارهگر باشی. آری چه بر دل زینب آمد، سِری است میان او و خدایش.
پشت تل زینبیه، خیمهگاه واقع شده است؛ بنایی مسجد مانند که در حال تعمیر و بازسازی بود. در راه از بازار کوچکی برای خرید مهر و تسبیح سوغات عبور کردیم، کمکم بوی جدایی مشامم را آزار میدهد، گشتی در کوچه خیابانهای حرمین زدیم و به دنبال گمشدهای، نمیدانم چه چیز را گم کردهام؟!
پس از شام برگشتیم حرمین، شب آخر است تا صبح میمانیم، زیارت عاشورای دستجمعی خواندیم و هر کس به سویی رفت، شاید آنان نیز به دنبال گمشده خود باشند، تا صبح برای پیدا کردنش بیشتر وقت ندارند. ساعت 12شب، دور هم جمع شدیم و هر کس حرف دلش را تا آنجا که امکان داشت گفت. صدای «لا اله الا الله» جمعی که لهجه ایرانی داشتند، نظر ما را به خود جلب کرد، دویدیم به سمت تابوت، آن میت پدر دو شهید از سادات بزرگوار کاشان بود که پس از زیارت ابیعبدالله، یک یا حسین میگوید و سر بر زانوی اربابش میگذارد. واقعا چکار باید کرد تا ره صدساله یک شبه طی شود. کلی ایرانی جمع شد و گویی غوغایی به پا شد، سریع تابوت را خارج کردند و با کمک پلیس کربلا با اسکورت به مرز مهران منتقل شد. جز هم کاروانیهای ما بقیه رفتند، دربهای حیات باز بود، اما دربهای صحن را بسته بودند.
آقا و خانم جوانی به همراه سر شیفت به سمت درب بسته آمدند. درب را برای آن دو باز کردند و ما هم دویدیم، اما راه ندادند. خادم گفت: این دو، شب اول ازدواجشان است، چه صفایی میکردند شب اول زندگی مشترک. تکوتنها شش گوشه ابیعبدالله را با تمام وجود لمس میکنند. هر چی به خادم گفتیم، آقا فرض کن ما هم عروس، داماد هستیم، دو به دو بریم داخل، گفت: لا... آنان که بیرون آمدند، پشت درب بسته نشستیم و تا ساعتها سینه زدیم.
یکشنبه
اذان صبح را که مؤذن گفت، زنگ جدایی را به صدا در آورد، رفتم داخل و زیر رواق نماز خواندم. فرصت آخر است نمیدانستم چه بگویم و چه بخواهم. یا حسین! وداع با تو برای ما سخت است. خدا میداند چه بر زینب (س) گذشت، به وقت وداع با تو. از حرم زدم بیرون، دیگه در بینالحرمین، قدم زدن برام سخته، با هر قدم، یه نیم نگاهی به پشت سر، خاطرات سفر از روز اول در ذهنم تداعی میشه، اما چه میشه کرد؟ وقت خدا حافظی است؛ خداحافظ ای میدان مشک، خداحافظ ای آه و اشک، خداحافظ ای کفن العباس، خداحافظ ای بینالحرمین، خداحافظ ای تل زینبه، خداحافظ ای حسین، خداحافظ ای عباس... .
به هتل که رسیدن رفقا، ساک من را نیز به لابی آورده بودند، سوار بر چرخ کردیم و به سمت پارکینگ راه افتادیم. فاصله تقریبا یک کیلومتری میشد. بدون اسکورت و خارج از منطقه حفاظت شده اطراف حرم، یک کامیون میخواست که فقط بار این خانمها را جمع کنه، پای اتوبوس هم از خرید دست برنمیداشتند.
به مرز مهران رسیدیم، مامور مرزبانی عراق، کلی گیرهای بنیاسرائیلی میداد، از خط مرزی که رد شدیم، پا به خاک ایران گذاشتیم، خاک وطن را بوسیدیم. نکته جالب هنگام مهر ورود زدن، مساعدت و مهربانی بیش از حد مرزبانان عزیز بود که اصلا ساکهایمان را از گیت هم رد نکردند؛ یعنی اگه کسی میخواست میتوانست، هر چه دل تنگش میخواهد وارد کشور کند.
به هر حال، این سفر با همه خوبیها و خاطراتش، این گونه به پایان رسید؛ سختیهایش هم زیباست؛ «ما رایت الا جمیلا» واقعا سفر کربلا، تجربه خواب در بیداری است و در یک کلام:
اوقات خوش آن بود که با یار به سر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
ساعت شش عصر روز پنجشنبه است. در هتلی هستم به نام فائز در شهر نجف. تا مرقد مطهر امام علی (ع) صد قدم فاصله دارم، یعنی خیلی نزدیکم. در خیابان رسول (ص) است، خیابانی که در جنوب حرم واقع شده. روز دومی است که در نجف هستیم.
امروز صبح از ساعت ده پیاده راه افتادیم و در آن سوی حرم وارد وادیالسلام شدیم. قبرستان بزرگی است. بیست کیلومتر مساحت دارد. قبرهای قدیمی و فرسوده فراوان دارد و خیابانی در وسط که این سو را به آن سو متصل میکند. مردم عراق ما را میترساندند که در قبرستان گردش کنیم. قبر هود و صالح را زیارت کردیم و دو رکعت نماز خواندیم. نظر من این بود که مستقیم یک کیلومتر داخل قبرستان برویم، قبرها را خوب ببینیم و سپس بازگردیم، اما عربی جلو آمد و گفت: نروید! امنیت نیست. گفتم: دزد دارد؟ گفت غول دارد! این مردم از اجنه میترسند. قبرها خیلی بلند است. روی قبرها آجر میچینند و بالا میآورند. بعضی تا یک متر، بعضی دو متر و تا چهار متر هم میرسد. فکر میکنم معتادها و اراذل مخفیگاه خوبی دارند.
ما سفرمان را روز یکشنبه آغاز کردیم. فکر کنم پنجم شهریور بود، شهریور سال 1385. ساعت سه از قم حرکت کردیم. مستقیم به سمت مهران. اتوبوس کولردار ولوو. من لباس را در آورده و از ابتدا دشتاشه پوشیده بودم. در مهران چند ساعتی معطل شدیم تا مرز باز شود، از چهار صبح تا هفت. در مسجد نماز خواندیم و اتوبوس ما را تا لب مرز رساند. گفتند مرز را عراق بسته است، ولی پرس و جویی کردیم و چون با کاروان نبودیم توانستیم از مرز بگذریم. کاروانها بیشتر معطل میشدند. عراقیها چقدر فاسدند. پلیس عراق منظورم است. همان لحظه ورود مأمور گذرنامه عراقی دو هزار تومان از هر کدام ما رشوه گرفت! گفتم: پول چیست؟ گفت: شیرینی! ندهی مهر نمیزنم! فهمیدم این شیرینی که میگوید همان پول زور است!
از مرز هم با تاکسیهای وَن ساخت شرکت کیا تا ترمینال آمدیم و آنجا امام حسین (ع) یکی را فرستاد دنبال ما. مردی حدوداً چهلساله که زاده کربلا بود و از هفده سالگی در اصفهان زندگی کرده بود. به ما کمک کرد و همگی با تاکسی مستقیم به سمت کربلا حرکت کردیم. زمان زیادی در راه بودیم. به خاطر خرابی جاده بسیار معطل شدیم. جاده داغانی بود. هر ده کیلومتر یک سیطره گذاشته بودند. یعنی ایست و بازرسی. به عراقیها کاری نداشتند، ولی تا ما ایرانیها را میدیدند، گذرنامه میخواستند. آخرین نگبانی که نزدیک کربلا بود، به ما اجازه ورود نداد تا مأمور سیاحت بیاید و اسامی ما را ثبت کند. عجیب بود … ما وارد کربلا شدیم. خیلی جالب بود. اشک همهمان در آمده بود. وسط بینالحرمین برایمان اتاق گرفت، همان برادر که ما را آورده بود، کربلایی!
فاصله هتل اَجرس تا حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) یکی بود. دو شب در کربلا ماندیم. روز دوشنبه حدود پنج عصر رسیدیم و در هتل مستقر شدیم، هتل که نه، مسافرخانه. کولر گازی داشت، ولی بیشتر ساعات روز خاموش بود. در عراق با کمبود برق مواجه هستند. لذا آن را جیرهبندی کردهاند. سه چهار ساعت در طول روز برق حکومتی داشت که کولر کار میکرد و باقی روز ژنراتور روشن بود که فقط لامپها را روشن میکرد و پنکه سقفی را که البته غیر از زمانی که ژنراتور وقت استراحت داشت!
نماز مغرب و عشاء را در حرم سیدالشهدا (ع) خواندیم و بعد از زیارت به حرم حضرت ابوالفضل (ع) رفتیم. آخر شب بازگشتیم و نان و پنیری با هندوانه خریدیم و خوردیم. مغازهها اجناس ایرانی بیشتر میفروشند تا عراقی! پنیر صباح داشتند. صبح روز بعد افتادیم دنبال اماکن متبرکه، از تلّ زینبیه (س) و مقام دست راست و دست چپ حضرت ابوالفضل (ع) گرفته، تا مقام امام زمان (عج) و امام جعفر صادق (ع) و مرقد حرّ، مقام علی اصغر و علی اکبر و… همه را زیارت کردیم.
عصر اندکی در هتل استراحت کردیم و غروب دوباره در حرم سیدالشهدا (ع) بودیم. در حرم چند نماز جماعت برگزار میشود، یکی اطرافیان سید سیستانی، یکی مقتدا صدر، دیگری حکیم و یکی که تازه معروف شده به نام سید حسنی و طرفدارانش پیراهن عربی مشکی میپوشند. همه هم با هم دشمن هستند.
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش دوم
صبح روز سوّم قبل از نماز صبح در حرم بودیم، یعنی صبح چهارشنبه، خیمهگاه را دیدیم و به سمت نجف حرکت کردیم. یک ساعت در راه بودیم. با تاکسی، عصر به نجف رسیدیم. عراقیها خودشان کربلا را بیشتر از نجف دوست دارند. میگویند نجف دلگیر است.
اولین ورودم به حرم با لباس رفتم، ولی بقیه اماکن را به جهت امنیت و راحت بودن با همان دشتاشه بودم. یک دو نفر از شیعیان دلسوز عراقی به من گفتند: لباست تو را وهابی نشان میدهد! پرسیدم، گفتند: دشتاشه شیعیان عراق چهار انگشت بلندتر است! عجب! فرهنگ قومی را اگر بلد نباشی از این خطاها هم گریزی نداری.
خلاصه به نجف که وارد شدیم مانند شهر مردگان بود. تمام شهر خالی از سکنه به نظر میرسید. هوا گرم بود و هنگام عصر کسی در خیابان نبود. هتلها هم بسیاری پر بودند. گشتیم تا این هتل فائز را پیدا کردیم و برای ما جا داشت. به جهت ایام ولادت سید الشهدا (ع) گویا همه به عتبات آمدهاند. اندکی استراحت کردیم و غروب که با لباس برای نماز خارج میشدم، مسئول هتل از دیدنم شگفتزده شده بود، با لباس مرا نشناخته بود!
حرم حضرت امیر (ع) خیلی شلوغ بود، خیلی هم کوچکتر از حرم سیدالشهدا (ع) است. طلبه و روحانی هم زیاد دارد. نجف است دیگر! اما درسها تعطیل است. تابستان است و تا اول ماه مبارک درس نیست. همین ابتدای خیابان کوچههایی است که به خانه آیةالله سیستانی منتهی میشود. همه نگهبان دارد، تمام وقت. شب کنسرو لوبیا خوردیم و خوابیدیم.
امروز صبح که پنجشنبه بود به سمت کوفه رفتیم، با اتوبوس. میثم تمّار جدا و بعد مسجد کوفه بود. مسجد بزرگی است این مسجد کوفه. هانی و مسلم و مختار را زیارت کردیم. محل قبول شدن توبه حضرت آدم و حضور جبرائیل، حتی محلی که پیامبر در سفر معراج آنجا نماز خواند، کشتی نوح و… خیلی تاریخ دارد این مسجد.
رفتیم به خانه حضرت امیر (ع). در کنار مسجد کوفه است. اتاقی دارد محل غسل و کفن حضرت بوده است و چاهی که از آن آب برمیداشتند. اتاق امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و چند اتاق که خانواده حضرت در آن زندگی میکردند، امالبنین و فرزندانش! خانه نسبتاً بزرگی است، ولی اتاقها کوچک هستند، حدود 2*3.
به مسجد سهله رفتیم و آنجا هم نماز خواندیم. تمام انبیاء در این دو مسجد رفته و نماز خواندهاند. از سهله به نجف آمدیم و استراحت کردیم و نهار خوردیم. مسجد حنانه در مسیر راه بود، مسجدی که وقتی بدن حضرت امیر (ع) را از آنجا میگذراندند صدای آه و ناله شنیده میشد، ولی از خیر آن گذشتیم، هوا خیلی گرم بود. مسجد صعصعه نیز نرفتیم. نماز کوفه را نماینده آیةالله سیستانی خواند. بعد از نماز هم زنهای عرب صف میکشیدند و نامهای نشان داده و مبلغی کمک از ایشان دریافت میکردند، ظاهراً ماهانهای نزد ایشان داشتند.
چقدر مقتدا طرفدار دارد. فردا جمعه مقتدا صدر در کوفه نماز میخواند، شاید رفتیم!
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش سوم
از حمام آمدهام. ساعت نه شب جمعه 10 شهریور است و من در هتل تنها هستم. دوستان برای تهیه شام رفتهاند بیرون. فلافل برای هر نفر 250 دینار عراقی، یعنی هر هزار دینار عراقی معادل 610 تومان است. بنابراین فلافل دانهای 150 تومان در میآید. فلافلهای خوبی دارند. سه قرص فلافل با سالاد و سس انبه بسیار غلیظ را در نانی به نام صَمّون میریزند. به شکل لوزی است که وسط آن را باز میکنند. خوشمزه است.
روز بسیار فعالی بود. قصد داشتم بروم مسجد کوفه که مقتدا صدر را ببینم، ولی دوستان موافق نبودند. دفتر سید سیستانی رفتیم. ما را راه ندادند. ملاقات تعطیل بود، به جهت امنیت ایشان. ولی گفتند اگر از قم دفتر ایشان تماس بگیرند ممکن است. پدر دوست یکی از بچهها با پسر سید سیستانی رفاقتی داشت. تلفن کردند و ما را راه دادند. حدود ساعت 11 صبح بود. چقدر امنیت سنگینی دارد. ابتدا همه وسایل ما را گرفتند؛ انگشتر، تسبیح، پول، سکه و… و از چهارچوب x-ray گذشتیم، پس از این که یک تفتیش بدنی دقیق را گذراندیم. چند قدمی که راه رفتیم داخل ساختمانی شدیم و دستگاه عجیبی دیدیم. شبیه دستگاه اسکن مغز یا MRI. اما به صورت عمودی. روی یک سکوی متحرک میایستادیم و سکو شروع به حرکت میکرد و از مقابل آن دستگاه بزرگ رد میشد و شخصی آن سو در یک مانیتور تمام اجزای درون بدن ما را میدید! میترسند در بدنشان با عمل جراحی بمب جاسازی کنند و به صورت انتحاری سید را بکشند! پس از این مرحله باز هم هنگام ورود به دفتر تفتیش بدنی سنگینی انجام دادند.
در دفتر نشستیم و برای ما چای و آب آوردند. ظاهراً ملاقاتکنندهای جز ما نبود. سایرین اعضای دفتر بودند که انگشتر و تسبیح داشتند! پس از نیم ساعت ما را صدا کردند و خدمت آقا رسیدیم. یک شیخ هم در کنار ایشان بود. در اتاقی بزرگ من در کنار سید نشستم و گفتگو آغازیدم.
از قم پرسید و در مورد حوزه و خودمان چیزهایی گفتم و بعد از اوضاع و احوال عراق صحبت کردم و ایشان خیلی محترمانه فرمودند که به شما ربطی ندارد، چون به اوضاع داخلی عراق مسلط نیستید. دیدم واقعاً راست میگوید، ما شرایط عراق را دقیقاً نمیدانیم و حق نداریم درباره آن نظر دهیم! نظر ایشان را در مورد ولایت فقیه و امر حکومت پرسیدم، گفتند همان است که علما در کتابهایشان نوشتهاند و آنچنان که آقای جوادی میگویند تصوّرش تصدیق میآورد! خلاصه به ربع ساعت نرسید که با ادای احترام خارج شدیم. میگفت عراق جنگ است و وظیفه خود را حفظ آرامش میدانست. نتوانسته بودم گفتگو را ضبط کنم. ولی پس از خروج گزارشی گفتم و ضبط کردم.
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش چهارم
در هتل استراحت کردیم و عصر به حرم رفتیم، پس از زیارت امینالله و جامعه کبیره به قصد زیارت قبر شهید حکیم به انتهای سوق کبیر رفتیم. بازار بزرگی است مانند بازار رضای مشهد. نشانی را از مردم گرفتیم و رفتیم. ساختمان مجلس اعلاء را که دیدیم جلو رفتیم. اندکی عربی صحبت کردیم. بچههای سپاه بدر آنجا بودند و خیلی استقبال کردند از ایرانیها. ولی گفتند مقبره ایشان در میدان تشرین است. یک میدان بزرگ که دروازهای گرد و بزرگ بر فراز آن ساختهاند و در سمت چپ آن ترمینال نجف قرار دارد. همان جایی که برای کوفه و کربلا ماشین دارد. از بچههای بدر برای رفتن به سوریه اطلاعات گرفتیم، آنها نیز مانند دیگران مسیر را نا امن میدانستند! یکی از دوستان طلبه که در قم در مدرسه معصومیه (س) با ما بود را دو روز پیش در حرم دیدیم که میگفت احتمال 80% مرگ است! چون فلوجه و رمادی وهابی هستند و کشتن شیعه را مستحب میدانند! خون شیعه برایشان مباح است. گفت: خودم میخواستم بروم ولی نرفتم! سپاه بدری وقتی با اصرار ما برای رفتن مواجه شد گفت فردا صبح بیایید، بلکه امکانی فراهم شد و ما به شما کمک کردیم.
در کربلا که بودیم آیةالله بشیر نجفی را دیدیم که برای زیارت به حرم مشرّف شده بود، چقدر محافظ داشت! چند ماشین همه مسلح! چون مخالفان ناگهان حمله میکنند. یکی از تفنگدارها به دوستم گفت: ترسیدی؟ او پاسخ داد: ایرانی از چیزی نمیترسد! بنده خدا خندید و احسنت گفت و رفت!
حالا ما بدون محافظ در مسیری که سه برابر مهران تا کربلا است قدم میگذاریم، همه هم سنّی و دشمن!
مقتدا دوستان زیادی بین جوانان عراق دارد. دکههای کوچکی در تمام نقاط کربلا و نجف گذاشتهاند و نوارها و cdهای مقتدا و جیشالمهدی را توزیع و تبلیغ میکنند. فیلمی را دیدیم که مربوط به نبرد دو هفته قبل جیش مهدی با آمریکاییها در کاظمین بود. بیست روز قبل نیز یک بمب در نزدیکی بابالساعة (باب کبیر) حرم حضرت امیر (ع) منفجر شده بود که یک پلیس عراقی مرده بود. در مجموع عراق خیلی امن نیست. در کربلا نیز یک روز صبح که رفته بودیم حرم دیدیم یک دکه کتابفروشی را آتش زده بودند. شاید چون کتابهای مربوط به آیةالله حکیم را داشت! خلاصه همه میگویند راه فلوجه راه مرگ است.
قبر حکیم را در یک زمین وسیع ساختهاند. مناره و گنبد ساختهاند و مصلایی بزرگ در حال احداث است که امکانات زیادی دارد؛ کتابخانه و باغ و بسیاری موارد دیگر.
به حرم بازگشتیم و پس از نماز به هتل آمدیم. هر روز لباسهایم را میشویم و استحمام میکنم از شدت گرما و تعرّق. این جا بهتر است، به راحتی میتوانم با عراقیها تفاهم کنم.
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش پنجم
ساعت هشت صبح است، یکشنبه دوازدهم شهریور. الحمدلله در کربلا هستیم. هنوز برای سوریه تصمیم قطعی نگرفتهایم. شرایط دشواری است. بین دوستان اختلاف افتاده است. آنهایی که تعلّق بیشتری به دنیا دارند برای سفر به سوریه دچار تردید شدهاند! خُب حق هم دارند. انتخاب دشواری است. چهارده پاکستانی را دیروز در مسیر بازگشت از سوریه کشتهاند. فلوجه و رمادی در دست بعثیها و وهابیها است و آنها برای رضای خدا شیعه میکشند!
دیروز صبح به مجلس اعلاء که محل استقرار سپاه بدر است سری زدیم. با مسئول امنیت آنجا صحبت کردیم. تلاش ما این بود که از طریق سپاه بدر و در پناه آنها حرکت کنیم، ولی آنها نیز هیچ ارتباطی با آن سو ندارند. حسن از بچههای بدر یکی از آژانسهای نجف را میشناخت. ما را به آنها معرفی کرد تا با کاروان خود از مرز رد کنند. پیش ابوحیدر رفتیم و او ما را پذیرفت. اتوبوس به سوی سوریه داشتند. مستقیم دمشق. پس از کلّی بالا و پایین کردن بالاخره بلیط خریدیم، هر نفر 15 هزار تومان، از نجف تا دمشق!
پس از این که از امنیت قضیه مطمئن شدیم و این که لابهلای عراقیها در اتوبوس پنهان خواهیم شد، یکی از بچههای کربلایی آژانس نگران ما شد و گفت دو سال است هیچ ایرانی از این مرز وارد سوریه نشده است، ممکن است مأمورین مرز اصلاً ایرانیها را نپذیرند! حرف بیدلیلی میزد. گفتم ویزای ما معتبر است و هیچ تفاوتی نمیکند از کدام مرز وارد شویم. میگفت تمام کارمندان مرز عراق در سمت سوریه وهابی هستند و سه کیلومتر بین مرز عراق و مرز سوریه بدون محافظ و پلیس است، ممکن است آنجا شما را بکشند، گفتم ما در میان این همه عراقی در اتوبوس هستیم، احتمال این مطلب کم است.
خلاصه همین تردیدها و اما و اگر ها نظر دوستان ما را برگرداند و مجبورم کردند بلیطها را پس بدهیم و قرار شد ابتدا با کنسول ایران در کربلا مشورت کنیم و بعد تصمیم قطعی بگیریم.
خواستیم برگردیم حرم مولا علی (ع)، ولی تمام خیابانها بسته بود. پلیس همه جا را محاصره کرده و اجازه ورود خودروها را نمیداد. پرسیدیم گفتند به خاطر نوری مالکی، رئیسالوزرای عراق که به دیدار سید سیستانی و زیارت مولا رفته است.
مقبره کمیل در مسیر بود، همان بزرگواری که دعای کمیل به نام او منسوب است. زیارت کردیم و دو رکعت نماز بالای سرش خواندیم. مقداری از راه را پیاده آمدیم در گرمای سوزان ظهر نجف. نجف از کربلا خیلی خشکتر و سوزانتر است. کربلا هوای مرطوب و شرجی دارد. چون کنار شط فرات است. چند روز قبل که در کربلا بودیم در شریعه فرات شنا کردم و غسل زیارت نمودم. شاید نیمساعت در آب بودم. آب گرمی بود. لذا در کربلا بیشتر عرق میکنم.
در گرمای سوزان ظهر یک ساعت پیاده راه رفتیم. ماشین نمیتوانست تا بیست کیلومتری حرم بیاید. گفته بودند نخست وزیر میخواهد در مورد تغییر بعضی از وزرا با سید سیستانی مشورت کند.
یکی از محافظین سید سیستانی رد میشد، دست تکان دادیم و ما را سوار کرد. کارت دخول داشت و میتوانست نزدیک حرم شود. یک کیلومتر به حرم مانده او را هم راه ندادند. دروغی فیالبداهه ساخت و راه را باز کرد. گفت: من راننده هستم و ایشان میهمانان سید حکیم هستند که از ایران آمدهاند و باید فوراً به نزد حکیم بروند! پلیس نگاهی به مسافران کرد و عمامه سیاه را که دید ادای احترامی کرده و راه را گشود. راننده بازگشت و به من گفت: شما خیلی شبیه بیت آیةالله حکیم هستید! منظورش این بود که شباهت به فرزندان ایشان دارید! از ابراز محبت ایشان تشکر کردم. توفیقی اجباری پیدا کرده بودیم که سید حکیم را هم زیارت کنیم. برای این که پلیس مشکوک نشود همگی همراه راننده وارد دفتر آیةالله حکیم شدیم.
سالنی بزرگ، همه دور تا دور نشسته بودند. به احترام هیئت ایرانی از جا برخواستند و ما را به بالای مجلس جایی که سید هادی حکیم نشسته بود هدایت کردند. ایشان بنده را در کنار خود جای داد و به فارسی با هم صحبت کردیم. از قم و اوضاع و احوال آن گفتم و این که ویزای ما را اخوی ایشان زحمت کشیدند و درست کردند. ایشان هم از اوضاع نگران کننده عراق برای ما گفت. از سید حسنی پرسیدم و ایشان گفتند همان که شما شنیدهاید ما هم شنیدهایم. داستان رسوایی و اعدام محمدعلی باب در ایران را متذکر شدم و این که باید علما فکری برای حسنی بکنند. گفت: وقتی کسی خودش را از همه علما عالمتر میداند و اعتقاد دارد به او وحی میشود چطور میشود با او سخن گفت!
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش ششم
حکیم میگفت مدتی است بین سید مقتدا صدر و سید عبدالعزیز حکیم وحدت حاصل شده. میگویند هر کدام سه میلیون نفر طرفدار دارند و سید سیستانی شش میلیون.
پیاده آمدیم هتل. ولی دیگر بچهها وسایل را جمع کرده بودند و قرار بود به کربلا برویم. سیبزمینی پختهها را خوردیم با نیم کیلو گوجهفرنگیای که خدا تومان خریده بودیم! دوباره عرب شدم (دشتاشه) و آمدیم حرم و تا سه عصر زیارت کردیم و بعد گاراژ (ترمینال) شمالی نجف و از آنجا آمدیم کربلا.
در گاراژ هنگام سوار شدن به کیا دو پلیس رهگذر به ایرانی بودن ما پی بردند. خُب بچهها تابلو بودند! دیگر احساس ناامنی در عراق نمیکردم، جرأت به خرج دادم و با آنها دهن به دهن شدم، فریاد زدم چه خبر است؟! همه جا ایرانیها را میگردند! ما که تروریست نیستیم! گفت: به خاطر امنیت خود شماست. گفتم: شما بیایید ایران یک بار هم شما را نمیگردند، این طور که شما تمام وسایل ما را میگردید! خود عراقیها جرأت ندارند اینطور با پلیس صحبت کنند. ما هم ابتدا نداشتیم، ولی اکنون دیگر نترس شده بودم. وسایل مرا نگشت! فکر کنم این بار پلیس عراق از من ترسیده بود! گفتم: امنیت را ایرانیها به خطر نمیاندازند، دیگرانی به خطر میاندازند که شما کاری به کارشان ندارید! منظورم بعثیها و وهابیها بودند، ولی نام نبردم.
فقط یک ساعت در راه بودیم. مسیر خوب بود. خیلی هم نگهمان نداشتند. در کربلا دوباره هتلی وسط بینالحرمین گرفتیم و شب به زیارت حضرت سیدالشهداء (ع) و علمدار کربلا (ع) رفتیم. به غیر از یکی، همه ما متأهل بودیم که زن و فرزند را در شهر قم تنها گذاشته بودیم. برای خوشحال شدن زوجهام، این بار از ابتدا تا انتها به نیابت از او زیارت کردم. بسیاری از زیارات را خواندم و مقتل و قبر حبیب و سید مُجاب و شهدای کربلا، همه را بالنیابه زیارت کردم، آن هم از روی مفاتیحی که او برای این سفر به من هدیه کرده بود. حضرت ابوالفضل (ع) را هم زیارت کردم و چند صفحه قرآن در حرم او کنار ضریح از طرف زوجهام خواندم. یقین داشتم وقتی خبرش را بشنود از خوشحالی پرواز خواهد کرد (اتفاقاً همینطور هم شد!).
شب فلافل خوردیم و خوابیدیم و صبح هم دوباره در حرم بودیم. نان و پنیر و چایی را در هتل خوردیم و قرار شد به دیدن پدر یکی از همراهان برویم که با کاروان به کربلا آمده بودند. کاروان آنها فردا عازم ایران است. این جا ایرانی خیلی زیاد است. عراقیها هم خیلی فارسی یاد گرفتهاند، در اثر ارتباط با ایرانیها. پول ایرانی هم از پول عراقی رایجتر است. بسیار پیش آمده با کسی عربی حرف زدهام و او گفته است فارسی حرف بزن بفهمم!!!
به نظر من نجف از کربلا بهتر آمد. حرم کوچکتر و مردم اصیلتر. ولی کربلا خیلی بزرگتر است و اجناس هم ارزانتر. طلبه و روحانی در نجف خیلی زیادتر است و شهر شهریتر است. ولی کربلا کاملاً زیارتی است و شبیه مشهد میماند.
دلم میخواست مقتدا صدر را هم ببینیم و صحبت کنیم، ولی همراهانم خیلی مشتاق نیستند و مانع میشوند، البته معلوم هم نبود اگر تلاش میکردیم، موفق میشدیم!
برنامه این است که فردا برویم کاظمین و اگر مسیر باز بود و مشکلی نبود از آنجا برویم برای فلوجه و بعد رمادی و بعد از مرز وارد سوریه شویم و مستقیم در دمشق پیاده گردیم. قصد ما این است که مقبره حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را زیارت کنیم و سپس اگر موفق شدیم با کمک شیخ ایوب ویزای لبنان بگیریم و به دیدار شیخ موسی در لبنان برویم. از طریق او شاید بتوانیم سید حسن نصرالله و بچههای حزبالله را ملاقات کنیم. دوستم میگفت شیخ موسی خیلی با نفوذ است.
از لبنان دوباره به سوریه باز خواهیم گشت، ویزای متعدّد گرفتهایم که میتوانیم چند بار وارد سوریه شویم. ولی برای عراق دیگر ویزا نخواهیم داشت و ناگزیر از ترکیه باز خواهیم گشت. فقط اگر هزینهها برای ما قابل تحمّل باشد!
بعضی میگویند اگر عربستان از سوریه ویزا بدهد، شاید بتوانیم از سوریه به حج عمره هم برویم! البته در آن صورت باید از ایران برای ما پول بفرستند. هر چه خدا بخواهد و هر چه او اراده کند.
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش هفتم
ساعت ده شب یکشنبه دوازدهم شهریور است. بالاخره تصمیم قطعی گرفته شد، نه به وسیله ما که از جانب او قضا و قدر نازل شد.
من نظرم رفتن به رمادی بود و یک تن از دوستان با من موافق، یکی مخالف و نفر سوّم ممتنع که البته به جهت میل به جانب اکثر قصد آمدن داشت. به ایران باز میگردیم، همین فردا صبح!
اولین کار ما امروز رفتن به سفارت ایران بود، تا اطلاعاتی در خصوص مرز سوریه و امکان ورود به آن بگریم و دلمان آرام شود. تا خود سفارت پیاده رفتیم، ساعتی بیش نبود. شلوغ، ازدحام عجیبی از عراقیهای صف کشیده، همه در انتظار ویزای ایران. نفری سی هزار تومان میدهند و کلّی نوبت و عرق کردن زیر آفتاب سوزنده کربلا، تا مگر به بارگاه ثامنالحجج (ع) و حضرت معصومه (س) باریابند. کارشان از ما هم دشوارتر است. خلاصه ندا در دادیم که ایرانی هستیم، ولی صدا در میان موج جمعیت گم میشد و نگهبانها هم که همه عراقی بودند! دلشان برای ما نمیسوخت! خلاصه یک نفر را پذیرفتند و من داخل شدم. ربع ساعتی نگهم داشتند تا کنسول ایران را ببینم. داستان پاکستانیهای دیروز کشته شده به دست وهابیها را دوباره به سرم کوبید که نروید امنیت نیست! ابودرّاء مقتدا صدری هر بار که فلوجه و رمادی میرود، چهار وهابی سر بریده، پیشکش مقتدا میکند و وهابیها هم متقابلاً هر چه بتوانند.
چهارده مرد را دیروز تیر خلاص زدند و پول و اموال بردند، زنها را رها کردند، معلوم نیست بعد از تجاوز یا قبل آن! زنها مردم را خبر کردند که کسی جرأت رفتن به میان وهابیها برای آوردن اجساد نداشت. جیشالمهدی اجساد را آورد کربلا. دیروز تشییع کرده و در وادیالسلام کربلا، بخشی که ملک صدریها است دفن کردند.
گفتم ما اتوبوس گرفتهایم، آژانس، همه عراقی و ما لابهلای آنها. دید که جواب دادهام مهر انحصار تردد کربلا و نجف ما را در گذرنامهام نشانم داد و گفت: اگر شما را سیطره بگیرد ششماه زندانی میکنند و درد سر ما است که شما را درآوریم. گفتم، بعد از اندکی تأمل، آیا اگر این مهر پاک شود هم مشکل وجود خواهد داشت؟! به من نگاه کرد و در چشمانم خیره شد، کنسول ایران بود، طلبهها را میشناخت، اگر هم ناآشنا بود، حتماً در این زمان حضور در کربلا بیمخبازیهای ما را تجربه کرده بود، لب وا کرد و گفت: این کار را نکن! اگر یکی بفهمد پانزده سال زندان به خاطر جعل اسناد گریبانگیرتان خواهد شد. تشکر کردم و خارج شدم.
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش هشتم
بسیار گفتگو کردم تا سه نفر را راضی کنم و غیر از یکی، باقی را راضی کردم به استخاره! عصر استخاره برای رفتن کردم که این آیه آمد: ﴿ وَ سَنُمَتِّعُهُم ثُمَّ یُعَذِّبُهُم اللهُ عَذَاباً ألِیِمَاً ﴾ و حکم کردن به «بدی» و برنامه را تغییر دادیم. همه موافق شدیم که بازگردیم، همین فردا صبح، صبح زود!
بلیط گرفتیم و زیارت ناحیه مقدسه خواندیم در تلّ زینبیه و در نهایت سری به قحطان زدیم. دوستی که در اتوبوس هنگام آمدن به کربلا پیدا کرده بودیم. اصلاً کربلایی است که به جهت زیارت در قم بود و دکّانی دارد در بازار کربلا. تسبیح و مهر میفروشد. پنجاه تسبیح 33 دانه تربت خریدم، دانهای پنجاه تومان بود که به سی تومان به من داد. هر کس مقداری سوغات خرید. دینارها را نیز تبدیل به دلار کردیم و خلاص. دیگر به آنها احتیاج نداشتیم. اکنون آماده رفتنیم. قرار شد نان را من بخرم. چقدر معطل شدم. شانزده تا گرفتم و در راه بازگشت هر چه دینار خُرد باقی داشتم، 700 دینار، و یک سیدی سخنرانی مقتدا خریدم. تمام سیدیهایی که میفروشند آهنگ و مارش نظامی جیشالمهدی است، ولی اصرار کردم که خطابه میخواهم و این یکی را گشت و پیدا کرد. تنها چند دقیقه صحبت کردن مقتدا را قبل از رفتن به حج و احرام بستن نشان میدهد. قصد داشتم ادبیات سخن گفتن او را ببینم و دانش و هوشیاری او را محک بزنم.
قرار است فردا صبح ساعت 6 حرکت کنیم و به مهران رویم، سفر عراق ما پایان پیدا کرده و سفر سوریه خود را میآغازیم. از آنجا به ارومیه رفته و وارد ترکیه میشویم. از ترکیه به دمشق میرویم و پس از زیارت اگر موفق شدیم چند روزی را پیش سیدنصرالله و مقاوت بگذرانیم، إنشاءالله.
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش نهم
سه شنبه است، چهارده شهریور، ساعت 9 شب و من در ارومیه هستم. چقدر طولانی بود. راه سختی را طی کردیم تا به این جا برسیم. البته دوستان خوبی هم پیدا کردیم؛ غفران، هدی، سجاد، مهدی و….
صبح روز دوشنبه به سرعت خود را آماده کردیم. اندکی دیر شده بود. مینیبوس با مسافرانی عراقی و تنها چهار ایرانی حرکت خود را آغاز کرد. از اتوبان بدره آمدیم. چقدر دستانداز و مانع دشوار خاکی بر سر راه داشتیم. شش ساعت راه دشوار پر پیچ و خم در جادههای مخروبه عراق با مینیبوسی که ما را در بوفه آن انداخته بودند، هوای گرم بدون تبرید و کولر!
چه صف طولانیای در پشت مرز بود، تا جوازها را مهر کنیم و بگذریم. وقتی گذشتم دیدم تنها هستم. مأمور لامروّت عراقی میخواست سامسونت دوستانم را بگردد، آنها را نگه داشته بود. معطلمان میکرد. دیگر به مرز ایران رسیده بودیم و من جرأت زیادی پیدا کرده بودم. حوصله ماندن نداشتم. گمان کردم این نیز دنبال گرفتن رشوه و شیرینی است، بازگشتم و به عربی داد و هواری راه انداختم، مأمور به لکنت افتاد و گفت بروید و بیخیال شد! از عربها این یکی را خوب یاد گرفتهام. سر پلیس اگر داد نزنی پدرت را در میآورد! هنوز قومیت و رجولیّت در این دیار جایگاه بالایی دارد، باید دلاور باشی و دیگران را بترسانی تا بر تو حمله نیاورند، زبان زبان زور است، بازو میخواهد و رجز خوانی علی اکبر (ع) را میطلبد!
در مینیبوس چند کودک بودند. با آنها خود را سرگرم کردیم. دختر ششسالهای به نام غفران با مادر و خواهرش هدی قصد زیارت اماکن متبرکه ایران را داشتند. ام لیث دخترش را در کنار ما در بوفه انداخت که بلیط برایش ندهد! با او گفتگو کردم. زبان هم را نمیفهمیدیم، ولی با اشاره به یکدیگر میفهماندیم. ایران را دوست داشت و عراق را نه! گفتم پس با من بیا و دختر من بشو و برای همیشه در ایران بمان! کشورش را اصلاً دوست نداشت، ولی پدر و مادرش را چرا. وقتی برایش با کاغذ موشک و کشتی و این قبیل چیزها را میساختم، ریسه میرفت از خنده، خیلی عربی میخندید!
مردی عراقی که گذرنامه ایرانی هم گرفته بود با زن و دو فرزندش همسفر ما بود. استاد فیزیک دانشگاه الزهراء بود که فوق لیسانس فیزیکش را از فرانسه گرفته بود. هم صحبت ما شد. به ایرانی بودنش افتخار میکرد (!). با فرزندش که عربی حرف زدیم، مادر برگشت و به فارسی گفت: سارا و مهدی ایرانی هستند و فارسی حرف میزنند! وطن آنها ایران است! گویا میخواست ـ به گمان خود ـ ننگِ (خیالیِ) عراقی بودن خود و شوهرش را از پیشانی فرزندانش پاک کند! اندکی احساس افتخار کردم و بلافاصله اندوهناک شدم. اینها به خاطر همان حرف نانوا خود را ایرانی مینمایانند، نه به خاطر حرف استاذنا! (نانوای کربلایی، هنگامی که در صف خریدن نان ایستاده بودم، به دوستش میگفت: ایران اروپا است!). روزی تمام جهان به ایرانی بودن احساس افتخار خواهند کرد. چرا که بیت ولایت و امالقرای جهان اسلام خواهد شد. هم چون آمریکا که پرچمدار کفر و تمدن مدرن است! ولی اینها به جهت تمدن مدرن و ظاهر اروپایی ایران که آن نانوا میگفت خود را به ایرانی میزنند! و این غمانگیز است. با غفران خود را سرگرم کردم.
سفرنامه خاورمیانه اسلامی - بخش دهم
مسجد جامع مهران را تمام کردهاند و چند کولر گازی راه انداخته، چه بهشتی شده است. بار قبل که آمدم طبقه بالا رفتیم و نیمه ساز بود. نماز را که خواندیم، محسن را در کنار خود یافتم، همان دانشجویی که در سفر قبل میبایست مرا قاچاقی از مرز رد میکرد و نکرد! آن قدر با من حرف زد تا پشیمانم کند! با آغوش باز مرا و همراهانم را پذیرفت. احسان، برادر کوچکترش هم بود. به اصرار ما را به خانه بردند و کبابی از بیرون تهیه کرد و خوردیم. اگر چه خورش بامیه داشتند و همان برای ما کافی بود! مهماننوازی خوب است، ولی نباید به زحمت میافتادند. با پدرش زیاد صحبت کردم و فیلم مقتدا صدر را دادم دیدند.
آدمهای خیلی خوبی هستند. در سفر قبلی با آنها آشنا شدم. دوستانی که در مسیر کرمانشاه به ایلام در مینیبوس پیدا کرده بودم محسن را به من معرفی کردند. دانشجویان دانشگاه آزاد ایلام بودند که مرا به خوابگاه دانشگاه دعوت کردند و گفتگوهای مفصلی داشتیم. وقتی شنیدند که بدون گذرنامه قصد رفتن به کربلا را دارم، محسن را به عنوان راه بلد معرفی کردند.
فروردین امسال بود. به نیت زیارت بدون گذرنامه حرکت کرده بودم، ولی نشد و برگشتم. محسن رأیم را زده بود و درست میگفت. میگفت کاری ندارد رد کردن تو از مرز، ولی آن طرف تو را خواهند گرفت و جریمه سنگینی دارد. دقیقاً همینطور بود. این بار که با گذرنامه رفتم دیدم. قدم به قدم سیطره دارد و پلیس میگردد و کنترل میکند. دیگر قاچاقی به این راحتی نمیشود رفت! محسن خیلی خوشحال شد که فهمید بالاخره توانستم به زیارت بروم.
پدرش فرهنگی بازنشسته است. از زمان جنگ خاطرات زیادی از مهران دارد. هم در سفر قبل و هم در این سفر صحبت کردیم و تعریف کرد. مردم شریفی دارد این شهر. در سفر قبل احسان مرا به زیارت فرزند امام موسی کاظم (ع) و برادر امام رضا (ع) برد. زیارتگاه بزرگی دارد در حومه شهر مهران. مردم برای زیارت زیاد به آنجا میروند. برادر حضرت معصومه (س) و حضرت شاهچراغ (ع) است ظاهراً.
حدود 3 عصر به سمت ایلام آمدیم و تا رسیدیم برای ارومیه اتوبوس داشت. خیلی عجیب بود. مسیر ارومیه از ایلام کم رهگذر است و مدتی میگفتند بدون مشتری بوده و تعطیل شده، ولی تازه دوباره راه افتاده و ما را سوار کرد و بلافاصله حرکت کردیم.
با دشتاشه بودم و پانزده ساعت راه بود. کوفته شدیم و بیحال. امروز صبح رسیدیم و تلاش کردیم برای ترکیه و دمشق راهی بجوییم. دو روز است استحمام نکردهایم و مدام در راه بودهایم. بخشهای سخت و خستهکننده سفر را میگذرانیم. خدا به فریادمان برسد!
آغاز یک نوشته؛ سفرنامه خاورمیانه
بسم الله الرحمن الرحیم
سفری رفتم، چند روزی، حدود 18 روز. خاورمیانه بودم، قلب جهان اسلام، به قصد زیارت. سفر مغتنمی بود. توشهها برگرفتم. فراوان و ارزشمند. نوشتم چند کلمهای در هر شب، از جغرافیا و فرهنگ و ادب. بخوانید و در این سرگذشت با من شریک شوید.
خلاصه است، میدانم. تلاش خواهم کرد، شاید در آینده، مفصلتر چیزی بنویسم و به زیور طبع بیارایم. وقت اندک بود در سفر و ما مشکلات فراوان داشتیم.
التماس دعا