۱۵ دی سال ۱۳۱۳ در تهران در خانهی قدیمی سرهنگ محمد فرخزاد و توران وزیریتبار دختری به دنیا آمد که او را فروغ نام نهادند. فروغ فرخزاد معمولن از گذشتهی خود چیزی نمیگفت و معتقد بود: حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بیفایده است. خب اینکه واقعیته که هر آدم که به دنیا میآید بالاخره یک تاریخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسهای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگی اتفاق افتاده که بالاخره برای همه میافتد، مثل توی حوض افتادن در بچگی، یا مثلن تقلب کردن دورهی مدرسه، عاشق شدن دورهی جوانی، عروسی کردن، از این جورچیزها دیگر. فروغ در هفده سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و از او صاحب فرزندی شد به نام کامیار. در همان سال در ۱۳۳۱ اولین مجموعهی شعرش را با نام «اسیر» منتشر کرد.
او شراب بوسه میخواهد زمن من چه گویم قلب پر امید را او به فکر لذت و غافل که من طالبم آن لذت جاوید را
فروغ به معنای واقعی یک شورشی دوآتشه بود. او اعتقاد دارد: من از آن آدمهایی نیستم که وقتی میبینم سر یک نفر به سنگ میخورد و میشکند دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند معنی سنگ را نمیفهمم! یک یاغی که از هیچ کس و هیچ چیز ترسی ندارد. در سال ۱۳۳۴ قطعه شعری از فروغ «گنه کردم، گناهی پرلذت» در یکی از مجلات تهران چاپ شد و جنجالی عظیم در خانهی سرهنگ فرخزاد به پا کرد.
باز هم قلبی به پایم افتاد باز هم چشمی به رویم خیره شد باز هم در گیرودار یک نبرد عشق من بر قلب سردی چیره شد باز هم از چشمهی لبهای من تنشنهای سیراب شد، سیراب شد باز هم در بستر آغوش من رهروی در خواب شد، در خواب شد
ولی روح سرکش فروغ فرخزاد حاضر به کوتاه آمدن نبود. چمدانش را برداشت و با آن سن و سال کم از خانهی پدری رفت. یک اتاق پشت دبیرستان فیرزوکوهی اجاره کرد تا زندگی کند. فروغ دربارهی سرهنگ فرخزاد این گونه سخن میگوید: یادم میآید به محض اینکه صدای مهمیز چکمههایش بلند میشد همهی ما از حالی که بودیم بیرون میآمدیم و خودمان را از دیدرس و دسترس او دور میکردیم. سرسختی فروغ ازدواجش را با پرویز شاهپور به جدایی کشاند. او میان شعر و خانواده یکی را انتخاب کرد. شعر تنها پناهگاه او بود. به او قدرت زنده بودن و مبارزه کردن میداد. فروغ میگوید: شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش میروم خود به خود باز میشود، من آنجا مینشینم، نگاه میکنم، آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم، با عکس درختها قاطی میشوم و میدانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر میشنود، یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته باشد، شعر وسیلهای است برای ارتباط با هستی، با موجود به معنای وسیعش.
او به من میگوید ای آغوش گرم مست نازم کن، که من دیوانهام من به او میگویم ای ناآشنا بگذر از منع من ترا بیگانه ام
خوبیش این است که آدم هر وقتی شعر میگوید میتواند بگوید: من هستم، یا من هم بودم. من در شعر خودم چیزی جستجو نمیکنم بلکه در شعر خودم تازه «خودم» را پیدا میکنم. فروغ یک روز پی به مسئلهای میبرد: حالا شعر برای من یک مسئله جدی است. مسئولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس میکنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همانقدر به شعر احترام میگذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش.»
آه از این دل، از این جام امید عاقبت بشکست و کس رازش نخواند چنگ شد در دست هر بیگانهای ای دریغا، کس به آوازش نخواند
دومین مجومعه شعرش را با نام دیوار در سال ۱۳۳۶ و سومین مجموعه شعر را هم در همین سال با نام عصیان منتشر کرد. که در مقدمهاش از تورات قطعاتی را آورده است. سال بعد با ابراهیم گلستان آشنا میشود و به کار در گلستان فیلم پرداخت. دو سال بعد فیلم کوتاه «خواستگاری» را برای موسسه فیلم ملی کانادا ساخت و در آن بازی کرد. در سال ۱۳۴۰ قسمت دوم فیلم مستند «آب و گرم» را در گلستان فیلم تهیه کرد و در ساختن فیلم «موج و مرجان و خارا» گلستان را یاری کرد و همچنین فیلمی یک دقیقهای دربارهی صفحهی نیازمندیهای کیهان ساخت. در سال ۱۳۴۱ فیلم «خانه سیاه است» را در جذامخانه تبریز از زندگی جذامیها ساخت. با جذامیها دوست شد بر سرسفرهشان نشست و فرزندی از آنان را به نام حسین، پسرخواندهی خود کرد و با خود به تهران آورد. سال بعد در نمایش شش شخصیت در جستجوی پیراندللو به کاگردانی پری صابری در تهران به روی صحنه رفت. در همین سال کتاب تولد دیگر منتشر شد.
من صفای عشق میخواهم از او تا فدا سازم وجود خویش را او تنی میخواهد از من اتشین تا بسوزاند در او تشویش را
در سال ۱۳۴۳ در فیلم خشت و آینه ابراهیم گلستان در چند صحنه بازی کرد و در تدوین آن گلستان را یاری کرد. سال بعد یونسکو فیلمی نیمساعته از زندگی او تهیه کرد و برناردو برتولوچی نیز یک فیلم پانزده دقیقهای از او ساخت. در سال ۱۳۴۵ به ایتالیا سفر کرد و در فستیوال فیلم موئلف در شهر پزارو شرکت کرد. در شب کوچک من، افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهرهی ویرانیست گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟
در ساعت ۳ بعدازظهر دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، فروغ روی زندگی و مرگ را با هم کرد. او که دوست قدیمی بچهها بود وقتی دید ماشین دبستان شهریار قلهک به جلوی او پیچید، برای جلوگیری از تصادف به راست راند و از جادهی اصلی منحرف شد. تنها لبخند یک کودک که از بند مرگ رسته بود برای او کافی بود. در اثر ترمز شدیدی که کرد به شیشهی جلو جیپ خورد و بینیاش از وسط پاره شد. شدت ضربه به حدی بود که در اتومبیل به شدت باز شد و فروغ از ماشین بیرون افتاد. در همین موقع سرش به در ماشین گرفت و گوش سمت چپش کنده شد. آنگاه فروغ با سر به جدول خیابان خورد و سرش شکست. او را به بیمارستان رساندند ولی... خاک پذیرنده / که اشارتی به آرامش داشت / با آن دهان سرد مکنده / که در هیات گور در آمده بود / او را به سوی خود خواند. او رفت تا لب هیچ و پشت حوصله ی نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها میمانیم. فروغ سالها قبل پیشبینی همچین روزی را کرده بود:
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده به نقطه تلاقی و پایان نمیرسد؟
|