پای صحبت مردان همجنسگرای تهرانی

سپیده دم آخرین جمعه ی پاییزی، صفیر تلفن بیدار باش اردلان از خواب بیدارم کرد، به شکوه که "هنوز خوابی ؟" و ادامه داد به خنده که "پاشو خودت رو جمع کن ، همه چی خریدم که اونجا از گشنگی نمیری ، ببین ضبطتت رو می خوای بیاری بیار، ولی لطفا دوربین نیار. بچه ها می ترسن!"

در حالی که هیجان در وجودم وول خورد پرسیدم : "تصمیم گرفتین کجا بریم؟". با حوصله ای سخاوتمندانه، جوابی را که چندین بار در پاسخم گفته بود تکرار کرد: " کوه ".

ترس و احتیاطی ذاتی که انگار با عرف و فرهنگمان آمیخته شده، به سراغم آمد : "اونجا که خیلی تابلوئه!" خاموشم کرد با طنزی آکنده از کنایه: "باز شاه بخشید، شیخ علی خان نه. پاشو ، اول میرم دنبال بچه ها، نیم ساعت دیگه اونجام زنیکه! "

ساعت به شش نرسیده بود که خودروی پر از سر و صدای اردلان جلوی پایم ترمز زد. پیش از اینکه در را باز کنم پنجره را پایین داد و گفت : "آقا خوشگله سوار میشین؟" یکی از چهار سرنشین صندلی عقب هم ادامه داد : "وای نه ... نیا تو، بذار حجابمو سرم کنم. خاک به سرم نا محرم ..."

بین خنده یا قرمز شدن، خنده را انتخاب کردم و جلوی ماشین نشستم.

اردلان (که شخصیتش به خشکی معمولش نیست و گویا نقاب از چهره برداشته) معرفی می کند: "دوست خانوادگی ام علی... ( صدایی از پشت شنیده شد: جوووون ) علی جون، این خانوم خانوما که سمت راسته ، اسمش نیماست بهش می گم نسرین. این یکی هم امیده ولی آرزو بیشتر بهش میاد، این شاسی بلنده اسمش شهیاره ولی بهش میگیم اشرف بلنده، اون ریزه هم که ریش پرفسوری گذاشته مهیاره ولی بهش میگیم مهستی!"

دستش را دراز می کند، ریش مهیار را می گیرد و ادامه می دهد : "خاک به سرم، مادر می بینی دوره آخر زمون شده، خانومه ریش داره!" و قاه قاه می خندد و با تکانی شدید ماشین را به سمت دربند به حرکت در می آورد.

گرچه آفتاب بالا آمده ولی سایه چنارهای خیابان ولیعصر آنقدر هستند که خیابان را همچنان تاریک نگه دارند.

به تجریش که نزدیک تر می شویم، در ماشین و ذهنم، هر دو ، فضای غریبی است. در حالی که جلال همتی با صدایی بلند می خواند و اردلان پشت فرمان و سرنشینان دیگر در عقب، بی تفاوت به نگاه های کنجکاوانه عابران می رقصند، تلفن مهیار ( مهستی ) زنگ می خورد: "الو ... سلام عشق من! آره ما نزدیکیم... بشین تو ماشین. هیزی نکن، کسی رو هم نیگا نکن تا من برسم..." و به خنده ادامه می دهد: "خدا شاهده اگر بشنوم به خانومای دیگه نیگا کردی، با ناخون های لاک زدم چشمتو در میارم."

.

آرایشگاه سیار

اردلان حالی ام می کند که مهیار با زوجش که "دوست پسر" می خواندش صحبت می کند و با حرکت دست می خواهد که گوشم را به دهانش نزدیکتر کنم: "بچه ها با زوج هاشون میان. می دونی دیگه مادر، مردا عقلشون به چشمشونه؛ خانوما می خوان یه کمی به ظاهرشون برسن. یه کمی صاف و صوف تر کنن. مجبورم یه چند لحظه وایستم یه جای خلوت تا مهیار و نیما یه کمی چیز میز بمالن به صورتشون. شهریار و امید هم هنوز کرم پودری نشدن مادر! یه موقع اگر چندشت میشه، می تونی پیاده شی قدم بزنی تا زنیکه ها کارهاشون تموم شه!"

اردلان در کوچه ای نزدیک به کاخ سعدآباد می ایستد. در ماشین می مانم. دوستانش (که در وقت دعوا و بگو مگو "زنیکه" خطابشان می کند) کیف هایشان را گشوده و محتوای را با یکدیگر تقسیم می کنند: "زنیکه کرم پودر نمره 10 رو بده !... اوی نسرین پاچه ورمالیده سایه تو کجا قایم کردی" در همین حین است که جرات می کنم به جزئیات صورتشان دقت کنم.

بین ۱۸ تا ۲۴ سال سن دارند. ابروهایشان را کمی دستکاری کرده اند و همین... آرایششان زیاد مشخص نیست، یا شاید من حرفه ای نیستم!

فرصتی هم پیدا می کنم تا نقش اردلان را درک کنم. مراقب است همه چیز خوب باشد. مدام وارد بگو مگوی دوستانش (که او را مادر می خوانند) می شود که "دخترا با هم مهربون باشید". نقش یک "مادر روشنفکر" را خوب بازی می کند.

نیم ساعت بعد روبروی یک اتوموبیل گران قیمت در میدان دربند ایستاده ایم. اردلان با لحن خاص خودش که با وجود دو سال دوستی برایم تازگی دارد توضیح می دهد : "این ماشینه مال شوهر آرزوئه! اون قد بلنده امیره، شوهر نسرین. مو بور خوش هیکله شوهر منه. شوهر شهریارم اون پسره است که عین دی جی الیگیتوره. مهستی هم مطلقه است فعلا!"

.

همه یکسان نیستیم

از ماشین بیرون می آییم و با چهره های جدید آشنا می شوم که هرچند آنها نیز همجنسگرا هستند، اما ظاهر و خلق و خویشان بر خلاف نمود "دخترانه" همراهانم، بر اساس معیارهای سنتی جامعه کاملا "مردانه" تلقی می شود.

پس از سلام و چاق سلامتی، کوه پیمایی آغاز می شود و سوال های من نیز!

فربد، زوج شهریار ، برایم از گرایش های متفاوت همجنسگرایی می گوید: "اولا از نظر آماری، خیلی از مردها بایسکسوال هستند، یعنی هم گرایش دارن با جنس موافق سکس داشته باشن و هم با جنس مخالف اما گذشته از این حرفها ممکنه یک همجنسگرا تاپ باشه یعنی فعال، یا ممکنه باتوم باشه یعنی مفعول. ممکنه حد وسط این دو باشه که بهش می گیم ورستایل. همجنسگرا ممکنه ترانس باشه یعنی مشتاق به تغییر جنسیت، اما الزاما همه همجنسگراها خواهان تغییر جنسیت نیستن."

اردلان که به گفته خودش می خواهد یک بار برای همیشه "آب پاکی روی دست من بریزد"، گوی صحبت را از بقیه ربوده است و بی وقفه حرف می زند. 

او در پاسخ به سوال من در زمینه زندگی زیر زمینی شان، می گوید: "ببین تو الان با ما اومدی بیرون! ما طوریمونه ؟ الان من شاخ دارم ؟ نه عزیزم... مشکل اینجاست که مردم براشون مساله همجنسگرایی اشتباه جا افتاده. ما هم مثل همه انسانیم. می خوریم، می خوابیم و کار می کنیم.

"شاید از خیلی از آدم های به اصطلاح معمولی (نیما وارد حرفش می شود: ما معمولی هستیم، کسای دیگه غیر عادین!) هم موفق تر باشیم. تنها تفاوت ما با مردهای دیگه اینه که در مسایل جنسی یک جور دیگه فکر می کنیم و نگاهمون با اکثریت متفاوته.

"پس ما نه مریضیم، نه روانی، نه غیر عادی، ما فقط یک اقلیت جنسی هستیم. منتها مشکل اینجاست که در فرهنگ ما به طور کلی مسایل جنسی همیشه تو زیر زمین و خفا بوده چه برسه به اقلیتهای جنسی!"

از مدرسه تا اینترنت

.

می پرسم کی و چگونه متوجه گرایش های جنسی متفاوت خود شده اید، شهریار پاسخ می دهد: "خوب از همون اوایل بلوغ وقتی همه داشتن دختربازی می کردن، من احساس و دلم حمایت های یک مرد رو می خواست."

شیطنتش گل می کند و چنین ادامه می دهد : "به هر حال اگه می خوای نترشی باید از روز اول چشم چشم کنی تا بالاخره شوهر دلخواهتو پیدا کنی دیگه خواهر، منم اولین بار با یک همکلاسی تو دبیرستان یه همچنین احساسی رو داشتم، عاشقش شدم. شب و روز جلوی چشمم بود. .اونم ناخواسته همین حس رو نسبت بهم داشت، همه اش حمایتم می کرد، واسه  من جلوی همه وا میستاد. جریان ادامه داشت تا اینکه عقدمون رو رسما اعلام کردیم. البته اون یه سال بعد رفت کانادا و من تا مدتها بعد حالم گرفته بود ولی خوب خدا پدر و مادر کاشف اینترنت رو بیامرزه که نمیذاره ما کپک بزنیم!"

امید که تا آن لحظه ساکت بود، حرفهای شهریار را چنین ادامه می دهد : "چطور پسرا میرن دنبال دختر بازی، خب ما هم میریم دنبال پسر بازی! تو خیابون اگه پسر خوش تیپ ببینیم نگاهش می کنیم و ممکنه حتی بهش نخ هم بدیم و از اون باحالتر اینکه ممکنه جواب هم بگیریم!"

شاخ در می آورم، چنین کاری جرات می خواهد. مهیار که فعلا با کسی رابطه احساسی ندارد ادامه می دهد: "آره مثلا دیروز رفته بودم خرید کنم. یه پسره بود انقدر خوب بود که داشتم از شدت هیجان می مردم. انقدر بر و بر بهش نگاه کردم و زل زدم تا خودش اومد جلو و بهم شماره تلفن داد! ولی بعد فهمیدم که به دردم نمی خوره."

نگاهم می کند و پیش از "چرا"ی من، پاسخ می دهد: "قرار نیست هر پسری رو که دیدیم بچسبیم بهش. اون ظاهرش خوب بود ولی چیزهایی رو پای تلفن خواست که من هیچ وقت انجام نمی دم. اون فقط سکس می خواست ولی من دنبال یک رابطه عاطفی هستم."

ترس و تظاهر

.

به نقطه تقریبا خالی در جمعیتی از کوه می رسیم . فرصت می کنند تا کمی با هم خودمانی شوند. می فهمم که باید به دنبال نخود سیاه بروم تا راحت باشند. مهیار هم می آید.

نظرش را در مورد دید مردم نسبت به "همجنسگرایی" می پرسم، نگاه تلخی می کند و جواب می دهد : "ببین خسته شدم انقدر متلک شنیدم. انقدر بهمون گفتن «اواخواهر»، از همه کلماتی که از این دسته متنفرم. ما بین خودمون نمیگیم فلانی همجنسگراست یا نه، به جاش میگیم فلانی خودیه ؟ یا فلانی هم با شعوره مثل خودمون؟ هر وقت کسی منو مسخره می کنه ، آرزو می کنم وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد خدا بهش یه فرزندی بده که همجنسگرا باشه... همین !"

بار دیگر تلفن همراه پرترافیک مهیار زنگ می خورد، مادرش روی خط است: "نه مامان، ناهار رو که خوردیم بر می گردیم... نه، توچالیم!"تلفن را که قطع می کند، پیش از سوال من توضیح می دهد: "به من شک کرده اند، همه اش با تلفن کنترلم می کنن، مجبورم دروغ بگم تا مبادا اینجا بیان و ما رو با این وضع (به صورتش اشاره می کند) ببینن. یکی از مشکلات زندگی ما همینه. باید چند تا شخصیت داشته باشیم. شخصیت توی خونه و پیش خانواده، شخصیت اداره و شخصیت توی خیابون... خیلی سخته که آدم همه اش نقشش رو عوض کنه."

به سمت "قرارگاه" بر می گردیم. بچه ها که حالا مشغول خوردن و خندیدن هستند به استقبال می آیند . اردلان ( گفته بودم که مادری حرفه ای و باتجربه ست!) بساط ناهار را پهن کرده و دیگران را (که به جد یا شوخی "دخترا" صدا می زند) به خوردن دست پختش دعوت می کند و "زنیکه"گویان، من را نیز!

فرصتی می شود تا با مهدی، زوج اردلان هم صحبت کنم. از او می خواهم از "ترس"هایش بگوید: "ببین، ما ظاهرمون عادیه، خونواده هامون هم چیزی نمی دونن و این مشکلترین قسمته قضیه است! چون می دونی یهو اگه هوس کنن برای ما آستین بالا بزنن چه اتفاقی میفته ؟ من الان نزدیکه سی سالمه. هر بار که طعنه پدر و مادر رو می شنوم که چرا ازدواج نمی کنی، وسوسه میشم که حقایق رو بهشون بگم ولی می دونم اگر بشنون دق می کنن.»

پس از ناهار ، به در خواست مهیار که تلفن های مکرر والدینش، لذت با دوستان بودن را از او سلب کرده ، به سمت اتوموبیل ها به راه افتادیم.

در مسیر بازگشت، بار دیگر توقف داشتیم. اما اینبار اردلان با بطری های پلاستیکی آب و دستمال کاغذی های مخصوص پاک کردن آرایش، "دخترانش" را برای بازگشت به آن سوی خط قرمزهای فرهنگی آماده می کند و با لحنی دو پهلو به این سوال من که "شما خودتان را مرد می دانید یا زن" چنین پاسخ می دهد : "ما مردیم ولی بر میگردیم!"

منبع : مجله زیگ زاگ

این مجله توسط بنیاد بخش جهانی بی بی سی که نهادی خیریه آموزشی است، منتشر می شود. نویسندگان اصلی این مجله کارآموزان برنامه آموزش از راه دور این بنیاد هستند

+3
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.