گزارش یک خبرنگار زن روسی از سفر به ایران
ایران از 27 سال قبل یعنی از زمان انقلاب اسلامی، کشور بستهای است. اتباع اسراییل و کسانی که در گذرنامه آنها ویزای اسراییلی خورده باشد، نمی توانند وارد این کشور شوند. ورود به ایران برای آمریکاییها و از جمله گردشگران آمریکایی دشوار است. وضعیت روزنامهنگاران غربی هم ساده نیست. معلوم شد که روزنامهنگاران روس هم با مشکلات روبرو میشوند ولو اینکه روسیه، شریک راهبردی ایران است که 10 سال است که اولین نیروگاه اتمی خود را میسازد. نادژدا کوورکوا، خبرنگار ویژه «گازتا»، در آن سوی دیواری که جمهوری اسلامی ایران بین خود و جهان ساخته است، سعی کرد بفهمد چگونگی زندگی این مردم را بفهمد، ببیند چرا زنان چادر میپوشند، آیا ایرانیان منتظر جنگ هستند و نیز اینکه یهودی و مسیحی بودن در ایران سخت است یا خیر. «گازتا» با این گزارش ویژه از تهران و مصاحبه با معاون وزیر امور خارجه ایران سلسله مطالب درباره اوضاع ایران را افتتاح می کند.
تنظیم ویزا در مجموع 4 ماه طول کشید. سفارت ایران نمی توانست دقیقاً بگوید ویزا چه زمانی صادر خواهد شد و مدت تنظیم آن به چه چیزی وابسته است. کارمندان سفارت گفتند: «مدارک شما را فرستادیم و حالا تصمیم با تهران است». درخواستهای من در زمینه مصاحبهها و ملاقاتها چند بار مفقود شدند.
بالاخره از سفارت تلفن کردند و گفتند که اجازه صدور روادید دریافت شده و حالا برنامه اقامت در تهران تنظیم میشود. ولی نگفتند ویزا از کدام تاریخ باز خواهد شد. دوباره تلفن کردند و گفتند که برای 10 روز ویزا می دهند. تعجب کردم و گفتم که برنامه سفر برای دو هفته تنظیم شده است. نمایندگان سفارت جواب دادند: نگران نباشید، در ایران ویزا را به راحتی تمدید خواهید کرد. در روز موعود به سفارت رفتم. آنها خواهش کردند سفر را تا 8 روز دیگر موکول کنم زیرا الآن در ایران مراسم با شکوهی برگزار میشود و کسی نیست که روی برنامه من کار کند.
در همان حال گذرنامه من در راهروهای پر پیچ و خم دیپلماتیک گم شد. ناراحت شدم و به خود اجازه دادم با لحنی صحبت کنم که در ایران بدان عادت ندارند. کارمند کنسولگری توجه مرا به این موضوع جلب کرد و افزود: «می توانید اصلاً به ایران نروید. در کشورمان با این لحن صحبت نمی کنند. شما اینجا عادت دارید ولی پیش ما رسم نیست. آنجا کسی در انتظارتان نیست!».
در فرودگاه تهران خانم مرزبان از حجاب کامل من شگفت زده شد و گفت: «خوش آمدید!» خلبانان توصیه کردند کجا پول خرد کنم. وقتی که به مأمور گیشه بانکی دو هزار دلار دادم، او لبخند زد و یک اسکناس صد دلاری را به من برگرداند. و بعد از یک دقیقه بسته آنچنان قطور اسکناسهای ریالی را به من داد که این بسته به سختی در ساکم جا گرفت. گفتم :فهمیدم!» و دنبال کسی گشتم که تابلویی در دست داشته باشد.
آنجا منتظر هر کس جز من بودند. رانندگان تاکسی با وقار کنار ماشینهای خود ایستاده بودند و به هر کس پیشنهاد نمی کردند جایی ببرند. بالاخره سوار تاکسی شدم و رفتم.
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلام، جایی است که امیدوار بودم که آنجا مهمان خواندهای باشم. در سفارت به هنگام تنظیم برنامه سفر همین را به من گفته بودند. در هتل آدرس ارشاد را برای من به زبان فارسی نوشتند. ساختمان بلندی با نگهبانان دم در. کسی کارمندی را که من دنبال او میگردم، نمیشناسد. انبوه کارمندان با من همدردی می کنند و سعی میکنند کمکم کنند. دو دختر که به زبان انگلیسی خوب صحبت می کنند، مرا به سالن میبرند و کنار کولر مینشانند. بزودی یکی از آنها اطلاع داد که کسی را که من دنبال او میگشتم، پیدا کردند. آدرسی نوشتند و مرا تا تاکسی بردند. بالاخره دفتری را پیدا کردم که به کارهای روزنامهنگاران خارجی رسیدگی می کند. گفتند که باید به طبقه دوم (که به رسم ما طبقه سوم است) بروم. با امید به اینکه آنجا منتظر من باشند، از پلکان بالا میروم.
خانم اقبالی که رفتارش از هر نظر درست است، شانه بالا میاندازد و میگوید که از برنامه من کوچکترین اطلاعی ندارد ولی با علاقه زیادی آکردیتاسیون مرا تنظیم خواهد کرد. در حالی که من بهت زده اوراق جدید را پر می کنم، خانم اقبالی میگوید که در زمینه تمدید ویزا هیچ مشکلی نخواهد بود و اینکه برنامه سفر مرا در دفتری با نشانی معینی درست خواهند کرد. او گفت که این یک آژانس خصوصی است. ولی با پارتیبازی او قیمتها سرسامآور نخواهند بود. عجیب است که در مسکو مرا از نرخ خدمات آژانس مطلع نکرده بودند. خانم اقبالی ضمن خداحافظی میگوید: «همه چیز درست میشود، من تماس میگیرم».
بعد از آنکه دارنده سعادتمند سند آکردیتاسیون شدم، به سوی این آژانس دویدم. دفتری ممتاز، منشی مؤدب. یک آقای خوشرو مرا به دفتر کار دعوت می کند. اگر اشتباه نکنم، او حتی می خواست دست مرا بفشارد. ولی من زیر بار نرفتم. از مسکو می دانستم که در ایران رسم نیست با کسی دست بدهند. شربت بسیاری خوشمزهای آوردند.
آقای صاحب دفتر با لبخند درخشان برایم توضیح داد که همه روزنامهنگاران خارجی از خدمات چنین آژانسهایی استفاده می کنند. ولی او منتظر من نبود و قبل از اینکه من وارد دفتر شوم از وجود من خبر نداشت و برنامه سفر من را به چشم ندیده بود ولی بلافاصله به اجرای این برنامه میپردازد. قیمت چنین است: روزی 150 دلار بابت خدمات مترجم و 25 یا حد اکثر 40 دلار بابت ماشین. موضوعات سیاسی و برنامه سیاسی را کنار بگذارید. ولی موزه، بازار و گفتگو با ایرانیان عادی در خدمت شماست. نخیر، خانم اقبالی تلفن نکرده و خواهش نکرده است تخفیف بدهد. بله، قیمت ما اینقدر است. اگر ما کارهایتان را درست کنیم، باید حق آکردیتاسیون را به ما بپردازید. به ارشاد بر نگردید زیرا روز کارشان تمام شده است.
ظاهراً کارمند سختگیر کنسولگری در مسکو حق داشت: در ایران کسی منتظر من نبود.
هوشیار باشید
وسط تهران ایستاده بودم و هیچ نمی دانستم کجا هستم. (تلفن) سفارت ایران در مسکو جواب نمی داد. در دکههای روزنامهفروشی نقشه شهر وجود نداشت. نتوانستم نقشه را در مغازه لوازم تحریر، کتابفروشی، سوغاتی فروشی، میان لامپها و چراغها، وسایل شومینه و در داروخانه هم پیدا کنم. حتی در مغازه قطعات یدکی اتومبیل نقشه وجود نداشت. وارد محله قطعات یدکی شدم و طی یک ساعت در آنجا گشتم. بالاخره کافه پیدا کردم که آنجا به من گفتند که در همین نزدیکی یک موزه وجود دارد که آنجا می توان نقشه پیدا کرد.
موزه هنر تزیینی. «نقشه دارید؟» - «بله!». از انواع و اقسام نقشهها برای من بهترین نسخه را با زیرنویسهایی به زبانهای فارسی و انگلیسی پیدا کردند. کارمند موزه همچنین کتاب راهنما پیشنهاد کرد که من کلفتترین کتاب را انتخاب کردم که 4 سال پیش توسط دو نفر استرالیایی نوشته شده بود. «از موزه بازدید نمی کنید؟» وسوسه رفتن به موزه بدون راهنمای 150 دلاری بسیار قوی بود ولی من بر آن غلبه کردم.
پارک، فوارهها، سایه. نشستم که خریدم را نوبر کنم. این کتاب با رنگ تیره کشور محل اقامت را توصیف می کرد. این کتاب هشدار داد که به هیچ صورت درباره لباس زنان، سلمان رشدی، قوانین اسلامی، علاقهمندیهای سیاسی و به طور کلی درباره سیاست صحبت نکنم. نباید از سازمانهای دولتی عکس بگیرم. نباید همراه با مردانی که فامیل من نیستند، به کافه بروم. نباید در محله ناشناس تنها روی نیمکت بنشینم.
به هتل بر گشتم (سفارت ایران این هتل را پیشنهاد کرده بود زیرا «اکثر روسها و روزنامهنگاران ترجیح می دهند در این هتل اطاق اجاره کنند»). فهمیدم که کسی با من تماس نگرفته بود.
خودم به همه روزنامهنگاران آشنا و ناآشنای مقیم ایران تلفن کردم. عدهای در مراسم تشییع جنازه حضور داشتند، دیگر در سفر بودند، عدهای مریض بودند یا برای برنامه تلویزیونی آماده میشدند. به من انبوه تلفنها را دادند ولی هشدار دادند که اگر شماره ناآشنا باشد و ارشاد کمک نکند، کارمندان دولت جواب نخواهند داد. ولی ارشاد کمک نمی کرد. ما برگشتیم سر جای اول.
فقط عجله نکن
نومید شدم و خواستم در فضاهای شبکه اینترنت بگردم. در این هتل مجلل سه سالن بزرگ غذاخواری، هالهای مجلل و اطاقهای پهناور مذاکرات و همچنین تلویزیونی با مجموعه سرشار شبکههای جهانی (غیر از آمریکایی). ولی سه کامپیوتر با نوشته «اینترنت» در یک اطاقک 5 متری زیر پلکان قرار داشتند. این تنها جای هتل بود که دستگاههای تهویه کار نمی کردند. هر سه کامپیوتر با نوشتهای که ویروس دارند، از من استقبال کردند. مأمور هتل در جوابیه سئوال من با لحنی آرام گفت: «ویروس دارد؟ همینجوری هم نوشته؟ حتماً برنامه ضد ویروس مهلتش تمام شده است. فردا یا پس فردا یا بعد از تعطیلات تلفن می کنم». بعد از آن دنبال چایی رفت.
یک زن آمریکایی به این اطاقک سر زد. او یک هفته است که مشغول انجام کارهای کامپیوتری در این شهر است. واکنش او به این وضعیت کاملاً آرام بود: «نگران نباشید، او بعد از تعطیلات همه چیز را درست خواهد کرد». یک خانم استرالیایی آمد و جلوی کامپیوتر دیگری نشست. در رفتار او هم اثری از نگرانی نبود. او به راحتی فایلی به دیسک «فلش» داونلود کرد و گفت: «نگران نباشید. ویروس دارد؟ باید چک کنیم!».
از قبل باید بگویم که بعد از جمعه اول و دوم چیزی تغییر نکرد. الآن می فهمم که در فضای اسلامی نباید عجله کرد، نباید نگران چیزی بود و نباید برنامهریزی کرد. هر اتفاقی باید بیفتد بالاخره خواهد افتاد. ولی در آن زمان هنوز این را نمی دانستم. نزدیک بود به جوش آیم.
کتاب راهنمای من اطلاع داد که ایرانیان برای وقت، به ویژه برای وقت دیگران ارزشی قایل نیستند.
سزامی باز شو
مأمور هتل با تلفن در دست و با چهره شاد به سوی من دوید: «خانم، تلفن!». درب ورودی غار برای من همانندعلاءالدین (باید علی بابا باشد – مترجم) باز شد. خدا این نفر را برای من فرستاده بود. اسم او ادریس بود و او در دانشگاه تهران تحصیل می کرد. از گوشی تلفن چنین حرفهایی را شنیدم: «به من گفتند که شما آمدهآید ولی کسی کارتان را درست نکرده است. اگر بتوانم، سعی میکنم به شما کمک کنم. الآن میآیم». فکر کردم که ادریس همان شخص است که برنامه اقامت من طی چهار ماه با او هماهنگ میشد. با احتیاط از او در این مورد سئوال کردم ولی او جواب داد: «نخیر. شما به سفارت تلفن کردید، آنها با رایزنی فرهنگی تماس گرفتند، رایزنی با شورای دانشجویان تماس گرفت. ما را اغلب دعوت می کنند که برای هیأتهای نمایندگی ترجمه کنیم». معلوم نبود چگونه ادریس موفق میشود قرار ملاقات بگذارد، سفرها و مصاحبهها را تنظیم کند، امتحانات آخر ترم را بدهد، هیأت نمایندگی قزاقستان را همراهی کند و مسابقههای جام جهانی فوتبال را در تلویزیون ببیند.
هر موقعی که ما با در بسته روبرو میشدیم، او میگفت: «نگران نباشید!». بالاخره درها باز میشد و افراد لازم پیدا میشدند. آنها زمانی پیدا میشدند که احساس بیتفاوتی و نومیدی کامل به من دست میداد. در همان لحظه یادم آمد که باید ویزا را تمدید کنم. ادریس با خوش حالی گفت که چیزی از این سادهتر وجود ندارد. ما به اداره نیروی انتظامی رفتیم.
آنجا یک خانم مسن سختگیر اطلاع داد که خیلی خسته شده است و اینکه باید با یک افسر صحبت کرد. افسر به ما گفت که همه کارها دست پیر زن است. مذاکرات نیم ساعت ادامه یافت و هر دفعه گذرنامه من دست به دست میشد و هر کس تقویم ورق میزد و روی انگشت خود حساب می کرد. برای من توضیح دادند که تقویم اصلی ایران شمسی است و اینکه برای تطبیق آن با تقویم اروپایی باید به مغز خود فشار آورد.
پیرزن با خرسندی عمیق از کاری که انجام داد اعلام کرد: «شما باید ویزای خود را تمدید کنید.. نه اینجا بلکه در وزارتخانه. خانم روزنامهنگار است و ویزای او باید در اداره مرکزی گذرنامه تمدید شود. این کار 7 روز طول میکشد».
ادریس زیر لبی گفت: «ای کاش افغانها آنجا نباشند!» من می دانستم که در ایران 2 میلیون آوره زندگی میکنند. اگر همه آنها برای تمدید ویزا حضور یابند، کار من زار است.
حتی اگر الله خواهش کند، بدون نامه ویزا نمیدهند
تعداد افغانیها در وزارتخانه از 2 میلیون نفر کمتر بود. کارمندان پشت شیشه پنهان شده و با بیمیلی با ما صحبت می کردند. زنان انبوه اسناد را ورق زده و مهر میزدند. عدهای به تقویم نگاه کرده و مانند آن پیر زن انگشت خم می کردند. جان کلام، همه سرگرم کاربودند. چه چیزی مانع از آن شده بود که این افراد دو ثانیه از وقت خود را به من بدهند که ویزای مرا تمدید کنند؟
با عصبانیت گفتم: «در کشورمان می توان رشوه داد تا کارت را راه بیاندازند. شاید آنها هم پول بخواهند؟» چشمان ادریس مربعشکل شد. او فقط همان دفعه واقعاً از سئوالی که من کردم ترسیده بود. سپس گفت: «کسی را که سعی کند چنین کاری را بکند، ظرف 24 ساعت از کشور اخراج می کنند. می توانند به زندان بیاندازند. چنین حرفهایی ر ابر زبان نیاورید».
کارمندانی که گریه مرا دیدند، دنبال ما دویدند و گفتند: «رئیس آمده است، زودتر بیایید!». ادریس به نحوی برای پلیسها توضیح داد چرا من ناراحت شدم و به من گفت: «زن گریان ، آن هم زن خارجی، برای ایرانیان صحنه وحشتناکی است».
رئیس بعد از بررسی اسناد من با غم و غصه گفت: «حتی اگر الله برای او ویزا بخواهد، نمی توانم بدون نامهای از ارشاد ویزای او را تمدید کنم». باور نکردم و دوباره سئوال کردم. رئیس سرش را تکان داد و گفت: «بله، حتی اگر خود الله خواهش کند».
دوباره به ارشاد رفتیم. خانم اقبالی با کنجکاوی آشکاری از ما استقبال کرد و پرسید: «شما از خدمات آژانس استفاده نکردید؟ به همین دلیل خودتان مجبور شدید همه جا بروید». اعتراض کردم: «ولی برای روس 150 دلار زیاد است. آنها نمی خواستند تخفیف بدهند و نمی خواستند بر اساس برنامه من ملاقاتها را تنظیم کنند. خودم می توانم به موزه بروم». خانم اقبالی توضیحات دور و درازی داد که به من از قبل گفته بود که باید به سازمان آنها برای دریافت نامه مراجعه کنم و اینکه ارشاد به هیچ عنوان نباید روی برنامه من کار کند.
ولی قسم میخورم که او دفعه قبل درباره نامه چیزی نگفته بود. ولی برای اجتناب از اتلاف وقت گرانبها نخواستم بحث کنم. خانم اقبالی به من اجازه داد عریضهای به نام رئیس او بنویسم که او به وزارت کشور نامه ارسال کند. وی گفت: «او نامه شما را بررسی کرده و پاسخ خواهد داد». - «پس پاسخ امروز داده نخواهد شد؟» - «باید صبر کنید».
منشی بیرون آمد و پرسید: «آقای خوشبخت سئوال کردند آیا شما می توانید زودتر از کشور خارج شوید که احتیاجی به تمدید ویزا نباشد؟». فقط خداوند متعال مانع از آن شد که من در باره این تلاش بیشرمانه برای بیرون رفتن هر چه زودتر از کشور چیزی نگویم. حاضرجوابی کردم و گفت: «برای مسکو بلیط نیست!». این حقیقت محض بود. منشی به داخل اطاق رئیس بر گشت.
سپس دوباره ظاهر شد و با مهربانی فراوان گفت: «آقای خوشبخت عریضه شما را بررسی کرده و برای تمدید ویزا نامه ارسال خواهد کرد». خانم اقبالی به من نگاه کرد و پرسید: «ممکن است بنویسید با چه کسی می خواهید مصاحبه کنید؟». من گوشم را باور نکردم ولی در همان حال دستم روی کاغذ فهرست اسامی را نوشت. شجاع شدم و بعضی تلفنها را خواستم که به من داده شد. کار شروع شد.
چرا مرا ترشی انداخته بودند
دو روز بعد افراد جدی پیش من به هتل آمدند که واقعاً به تنظیم برنامه من پرداختند. یک روزنامهنگار فرانسوی به من گفت: «روزنامهنگارانی که به ایران میآیند، بعداً درباره ایران دروغ مینویسند. من گزارشی درباره اینکه به دختران اجازه ندادند در مسابقه فوتبال حضور داشته باشند، مینویسم. از تمام مطلب فقط این موضوع باقی می ماند که ایران کشوری است که رئیس جمهور آن می خواهد اسراییل را نابود کند. و دو جمله درباره رویدادی که وصف می کنم. به همین دلیل ارشاد مایل نیست کمک کند».
من هم چند مقاله هموطنان خود را به یاد آوردم. در یکی از آنها بر دو نکته تأکید شده بود: خبرنگار و دوستش با چالاکی تمام در جریان گردش در تهران در ماشین ودکا می خوردند و نیز اینکه ایران به اتحاد شوروی «دوران رکود» شباهت دارد. گزارش دیگر تماماً به این موضوع اختصاص داشت که دختران ایران برای نویسنده مقاله عشوه میرفتند و می خواستند خود را تسلیم او بکنند. فکر کردم که در این صورت کار درستی میکنند که از آنها 150 دلار در روز میگیرند. ولی چه لزومی داشت که به من قول مصاحبهها را بدهند؟
احمدینژاد: دوست دارد – دوست ندارد
راننده تاکسی مرا به خیابان بغلدستی میبرد و قیمت گزافی می خواهد (به جای یک هزار تومان که برابر 1 دلار است، 3 هزار تومان می خواهد). او به ظاهر به هیپی بازنشسته شباهت دارد. او میگوید: «در زمان یلتسین به روسیه سفر کرده بودم. همه چیز ارزان بود و حالا گران شده است. در زمان یلتسین ارزان بود و در زمان پوتین گران شد. درست است؟» او نه تنها به انگلیسی صحبت می کند بلکه چند کلمه روسیه به یادش مانده است.
با احتیاط از او پرسیدم که با رئیس جمهور جدید چطور است. او جواب داد: «از احمدینژاد خوشم نمیآید. او چه چیزی میگوید؟ نمی فهمد که رئیس جمهور باید سنجیده صحبت کند تا با رؤسای جمهوری دیگر روابط را توسعه دهد. ما به خاطر او به انزوا میافتیم».
سئوال کردم که آیا او از گفتگوی بی پرده درباره حکومت نمیترسد. گفتم که روزنامهنگار هستم. او فرمان را ول کرده و به من رو می کند (خوب است که چراغ قرمز است). دستان خود را به شدت تکان داده و توضیح می دهد که من اخلاق ایرانیان را نمی فهمم و همزمان مسافری را که به تاکسی بغلی پیاده شد، بد و بیراه میگوید. (خطاب به عابر پیاده) «داری چکار می کنی؟ مگر می توان این کار را کرد. (خطاب به من) ما کشور آزادی هستیم و هر چیزی را که فکر میکنیم، بر زبان میآوریم. (خطاب به عابر پیاده) عقلت را از دست دادهای؟ در ماشینم را خراش دادی. حالا کی باید جواب پس بدهد؟ در کشورمان کسی را به خاطر افکار و حرفها تعقیب نمی کنند. آنچه که دیگران درباره کشورمان مینویسند، مسئولیت خودشان است. از احمدینژاد خوشم نمیآید زیرا بهتانها را تغذیه می کند».
مردم هرچه فقیرتر باشند، احتمال بیشتری میرود که آنها طرفدار احمدینژاد باشند. ولی دیگران می توانند هر نظری داشته باشند. سعی کردم بدون مترجمین با استفاده از مجموعه ساده کلمات فارسی در این مورد صحبت کنم که ما بتوانیم همدیگر را درک کنیم.
عدهای از آنهایی که طرفدار رئیس جمهور هستند، از آیتالله خامنهای (در متن «خمینی» آمده است – مترجم) رهبر روحانی ایران طرفداری نمی کنند. این موضوع چنین بیان میشود: «ملایان بد، قم بد، احمدینژاد خوب (علامت دست به نشانه تقابل) علیه ملایان، او طرفدار مردم است».
با فروشندگان کافه فست-فود در انتظار همبرگری که به این زودی درست نمیشود، صحبت می کنم و میشنوم: « احمدینژاد خوب، خامنهای خوب، دیگران بد».
یک مرد با ظاهر روشنفکرانه به زبان انگلیسی جواب میدهد: «من به رفسنجانی رأی داده بودم. اگر او رئیس جمهور میشد، ما همینطور به برنامه هستهای خود ادامه می دادیم ولی او حیلهگرانه و نه به صورت باز و بیپرده در این مورد صحبت می کرد». بحث شدیدی شروع شد: «رفسنجانی میلیونر است، بچههای او میلیونرند، ما این رئیس جمهور را لازم نداریم». مرد روشنفکر نقش مترجم را بازی کرده و در عین حال حرفهای دیگران را تصحیح می کند: «این تأثیر تبلیغات است. تبلیغات محمود احمدینژاد اینطور بود. رفسنجانی، مرد عادی است. درست است که فرزندان او میلیونر هستند ولی او برای ایران گزینه خوبی بود».
کسانی که از حضور روحانیت در قدرت خسته شدند، میگویند: «ما به احمدینژاد رأی دادیم زیرا همه از ملایان خسته شدهاند. حال ملای میلیونر را کم داشتیم».
پرسیدم: آیا از دین هم خسته شدهاید؟ ایرانیان بین این دو موضوع ربطی نمیبینند. دین، قاعده زندگی است. کار خود انسان است که نماز بخواند یا نخواند. یک تاجر برای من توضیح داد: «من مسلمان، اهل تشیع و ایران هستم و کشور خود را دوست دارم. ولی همراه با کارمندان دیگر با شنیدن زنگ نماز نخواهم خواند. به همین دلیل، من که مدیر خوبی هستم، در سازمان دولتی استخدام نمیشوم. مرا دعوت می کنند ولی آنجا باید همراه با همه نماز ظهر خواند. ولی من نمی خواهم همراه با هم نماز بخوانم. عده زیادی را میشناسم که ایمان ظاهری دارند ولی کارشان برای آنها مهم نیست. فقط می خواهند برای اعضای خانواده خود جای گرم و نرمی پیدا کنند و رضایت رؤسا را به خود جلب کنند. من این را لازم ندارم». این تاجر افزود: «بسیاری از آخوندهای شهرستانی انسانهای خوبی هستند. وقتی که می گویند که از ملایان به تنگ آمدهاند، منظورشان کسانی هستند که در مجلس و در حکومت هستند و از تلویزیون صحبت می کنند. چیزی که در محمود احمدینژاد مورد پسند من واقع شد، این است که او چیزی میگوید که مردم عادی فکر می کنند (البته، من به او رأی ندادم و اصلاً در انتخابات شرکت نکردم). ولی او تنهاست و تیم خود را ندارد. تنها افرادی در وزارت امور خارجه و شورای امنیت همفکر او هستند. او می داند که مدیران و گردانندگان خوبی در ایران وجود دارند و نباید از خارج دعوت شوند ولی سیستمی ایجاد شده است که گرداننده خوب نمی تواند به مقامی که شایسته او باشد، برسد. احمدینژاد این واقعیت را میفهمد. به همین دلیل اینقدر غمگین به نظر میآید».
این تاجر در زمان انقلاب پسر جوانی بود. او در جبهه جنگ با عراق نجنگیده بود زیرا کارمندان دولت فقط داوطلبانه به جبهه میرفتند. فرزندان او هم در ارتش خدمت نخواهند کرد. ایرانیانی که خارج از کشور فامیل دارند، می توانند با پرداخت 5 هزار یورو معافیت خود را بخرند.
منبع : سایت روسیران