نویسنده : ابوالمعالی نصرالله منشی
تاریخ نشر : اردیبهشت 83
تایپ : لیلا اکبری
کلیله و دمنه
.......................................................
باب القرد و السلحفاة
رای گفت :شنودم داستان تصون از خداع دشمن و توقی از نفاق خصم و فرط تجنب و کمال تحرز که ازان واجبست . اکنون بیان کند مثل آن کس که د رکسب چیزی جد نماید و پس از ادراک نهمت غفلت برزد تا ضایع شود .
برهمن گفت :کسب آسانتر که نگاه داشت ، چه بسیار نفایس باتفاق نیک و مساعدت روزگار بی سعی واهتمامی حاصل آید ، اما حفظ آن جز برایهای ثاقب و تدبیرهای صائب صورت نبندد. و هرکه در میدان خرد پیاده باشد و از پیرایه حزم عاطل مکتسب او سخت زود در حیز تفرقه افتد ، و در دست او ندامت و حسرت باقی ماند ، چنانکه باخه بی جهد زیادت بوزنه را در دام کشید و بنادانی بباد داد .
رای پرسید :چگونه ؟ گفت :
در جزیره ای بوزینگان بسیار بودند ، و کارداناه نام ملکی داشتند . با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل . چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید .
و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد .
خویشتن را در لباس عروسان بجهانیان می نماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هریک عرض می دهد . آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده ، تا همگان در دام آفت او می افتند و اسیر مراد وهوای او می شوند ، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دناءت طبع و سستی عهدش بی خبر
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پرزهر
در غرورش ، توانگر ودرویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
و خردمند بدین معانی الفتات ننماید ، ودل در طلب جاه فانی نبندد ، و روی بکسب خیر باقی آرد ، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپای دار است ، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است .»
چیست دنیا و خلق و استظهار ؟
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهریک خامش این همه فریاد
بهر یک توده خاک این همه باد
هست مهر زمانه پرکینه
سیر دارد میان لوزینه
در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد ، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت . ا زاقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود ، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا ، و استحقاق وی برتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم ، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.
و بدقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد ، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت ، و دلهای همه برطاعت و متابعت او بیارامید ، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد .بیچاره را باضطرار جلا اختیار کرد و بطرفی از ساحل دریا کشید ، که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار . و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید ، و بقوتی که از ثمرات آن حاصل می آمد قانع گشت ، و توشه راه عقبی بتوبت وا نابت می ساخت ، و بضاعت آخرت بطاعت و عبادت مهیا می کرد .
بار مایه گزین که برگذرد
این ههم بارنامه روی چند
و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و بسایه آن استراحت طلبیدی . روزی بوزنه انجیر می چید ، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن بگوش او رسید ، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد . و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی وبآواز تلذذی نمودی . سنگ پشت آن می خورد و صورت می کرد که برای او می اندازد . و این دل جویی و شفقت در حق او واجب می دارد . اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت می فرماید ، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز وا کرام می فرماید ، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید . بوزنه را آواز داد و صحبت خود برو عرضه کرد . جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان بیک دیگر میلی بکمال افتاد ؛ و مثلا چون یک جان می بودند در دو تن و یک دل در دو سینه .
مثل المصافاة بین الماء و الراح.
هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه بمحبت او مستظهر گشت .
و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت می گرفت و دوستی موکد می گشت . و مدتی برین گذشت .
چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت ، و شکایت خود با یاری باز گفت . جواب داد که :اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداریترا از حال او بیاگاهانم . گفت :ای خواهر ، در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود ، و در اشارت تو تهمت و بچه تاویل صورت بندد ؟ گفت : او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده است و ، دل و جان بر صحبت او وقف کرده ، و مودت او از وصلت تو عوض می شمرد ، و آتش فراق تو بآب وصال او تسکینی می دهد . غم خوردن سود ندارد ، تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد . پس هر دو رایها در هم بستند . هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود.واو خود باشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد .
باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند . چون آنجا رسید زن را بیمار دید . گرد دل جوبی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت . البته التفاتی ننمود و بهیچ تاویل لب نگشاد . از خواهر خواهنده وتیمار دار پرسید که : موجب آزار و سخن ناگفتن چیست ؟ گفت :بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد ؟ چون این باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد وگفت :این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و بجهد و حیلت بران قادر نمی توان شد ؟ زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگرجان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم .جواب داد که :این نوع درد رحم ،معالجت آن بابت زنان باشد ، و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه . باخه گفت :آن کجا بدست آید ؟ جواب داد که :همچنین است ، و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانی ،و الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر . باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت ، و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید . طمع در دوست خود بست و با خود گفت : اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم ، و اگر برکرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند . از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد ، که شاهین وفا سبک سنگین بود .
و پیغامبر گفت علیه السلام حبک الشی ء یعمی و یصم . و دانست که تا بوزنه را د رجزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیز باشد .
در حال ضرورات مباح است حرام
بدین عزیمت بنزدیک بوزنه باز رفت . و اشتیاق بوزنه بدیدار او هرچه صادق تر گشته بود و نزاع بمشاهدت او هرچه غالبتر شده . چندانکه بر وی افگند اندک سکون وسلوتی یافت و گرم بپرسید ، و از حال فرزندان و عشیرت استکشافی کرد . باخه جواب داد که :رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شده بود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد ، و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع واشیاع هرگه میاندیشیدم عمر بر من منغص می گشت و صفوت عیش من کدورت می پذیرفت ؛ و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود ، و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید ، و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود.
بوزنه گفت : زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی ، که اعتداد من بمکارم تو زیادت است و احتیاج من بوداد تو بیشتر ، چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتاده ام . و ملک و ملک را نه باختیار پدرود کرده . هرچند ملک خرسندی ، بحمدالله و منه ، ثابت تر است و معاشرت بی منازعت مهناتر . و اگر پیش ازین نسیم این راحت بدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملک بسیار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانیدمی ، و سمت این حیرت برمن سخت نشدی .
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید
و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بمودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال قراق که بیرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی ؟ پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوان تر .بدین موونت وتکلف محتاج نیستی ؛ که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است ، و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد ، که انواع جانوران بی سابقه معرفت با هم نشین در طعام و شراب موافقت می نمایند ، و چون ازان بپرداختند از یک دیگر فارغ آیند ، و باز دوستان را اگرچه بعد المشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز بیاد یک دیگر صورت نبندد ، و راحت ایشان جز به خیال یک دیگر ممکن نگردد در یوبه وصال خوش می باشند و برامید خیال بخواب می گرایند .
و اختلاف دزدان بخانها از وجه دوستی و مقاربت نیست ، اما برای غرضی چندان رنج برگیرند وگاه و بیگاه تجشم واجب دارند . وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند . اگرخواهی که بزیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم می دان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است . باخه گفت :من ترا برپشت بدان جزیره رسانم ، که در وی هم امن و راحت است و هم خصب و نعمت .در جمله بر وی دمید تا بوزنه توسنی کم کرد و زمام اختیار بدو داد . او را بر پشت گرفت و روی بخانه نهاد . چون بمیان آب رسید تاملی کرد و از ناخوبی آنچه پیش داشت بازاندیشید و با خود گفت :سزاوارتر چیزی که خردمندان ازان تحرز نموده اند بی وفایی و غدر است خاصه در حق دوستان ، و از برای زنان که نه در ایشان حسن عهد صورت بندد و نه ازیشان وفا و مردمی چشم توان داشت. و گفته اند که :«برکمال عیار زر بعون و انصاف آتش وقوف توان یافت ؛ و بر قوت ستور بحمل بارگران دلیل توان گرفت ؛ و سداد و امانت مردان بداد و ستد بتوان شناخت ، و هرگز علم بنهایت کارهای زنان و کیفیت بدعهدی ایشان محیط نگردد.»
بیستاد و با دل ازین نمط مناظره می کرد ، و آثار تردد در وی می نمود .بوزنه را ریبی افتاد که پیغامبر گفته است ، صلی الله علیه و سلم «العاقل یبصر بقلبه مالا یبصر الجاهل بعینه .» و پرسید که :موجب فکرت چیست ؟ مگر برداشتن من بر تو گران آمد و ازان جهت رنجور شدی ؟ باخه گفت :از کجا می گویی و از دلایل آن بر من چه می بینی ؟ گفت :مخایل مخاصمت تو با خود و تحیر رای تو در عزیمت تو ظاهر است . باخه جواب داد که :راست می گویی .من در این اندیشه افتاده ام که روز اولست که تو این تجشم می نمایی ، و جفت من بیمار است و لابد خللی خالی نباشد ، و چنانکه مراداست شرایط ضیافت و لوازم اکرام و ملاطفت بجای نتوانم آورد . بوزنه گفت:چون عقیدت تو مقرر است و رغبت در طلب رضا و تحری مسرت من معلوم ، اگر تکلف د رتوقف داری بصحبت و محرومیت لایق تر افتد . و معول دراین معانی برمعاینه ضمایر و مناجات عقاید تواند بود . و آنچه من می شناسم از خلوص اعتقاد تو ورای آنست که بموونت محتاج گردی و در نیکو داشت من نتوق لازم شمری . دل فارغ دار و خطرات بی وجه بی خاطر مگذار.
باخه پاره ای برفت ، باز دیگر بیستاد وهمان فرکت اول تازه گردانید . بدگمانی بوزنه زیادت گشت و باخود گفت :چون در دل کسی از دوست اوشبهتی افتاد باید که زود در پناه حزم گریزد و اطراف فراهم گیرد ، و برفق و مدارا خویشتن نگاه دارد ، اگر آن گمان یقین گردد از بدسگالی او بسلامت ماند ، و اگر ظن خطا کند ا زمراعات جانب احتیاط و تیقظ عیبی نیاید و دران مضرتی و ازان منقصس صورت نبندد . دل را برای انقلاب او قلب نام کرده اند ، و نتوان دانست که هر ساعت میل او بخیر و شر چگونه اتفاق افتد .
آنگاه او را گفت که :موجب چیست که هر لحظت در میدان فکرت می تازی و در دریای حیرت غوطه می خوری ؟ گفت :همچنین است . ناتوانی زن و پریشانی حال ، مرا متفکر می گرداند . بوزنه گفت :از وجه مخالصت مرا از این دل نگرانی اعلام دادی. اکنون بباید نگریست که کدام علت است و طریق معالجت آن چیست ، که وجه تداوی پیش رای تو متعذر ننماید . باخه گفت :طبیبان بدارویی اشارت کرده اند که دست بدان نمی رسد . پرسید که :آخر کدام است ؟ گفت :دل بوزنه .
در میان آب دودی بسر او برآمد و چشمهاش تاریک شد ، و با خود گفت :شره نفس و قوت حرص مرا در این ورطه افگند ، و غلبه شهوت و استیلای نهمت مرا در این گرداب ژرف کشید . و من اول کس نیستم که بدین ابواب فریفته شده ست و سخن منافقان را در دل جای داده و تیر آفت از گشاد جهل و ضلالت بردل خورده و اکنون جز حیلت و مکر دست گیری نمی شناسم . چندانکه در آن جزیره افتادم اگر از تسلیم دل امتناعی نمایم از گرسنگی بمیرم و محبوس بمانم ، و اگر خواهم که بگریزم و خویشتن در آب افگنم هلاک شوم و خسارت دنیا و عقبی بهم پیوندد.
آنگه باخه را گفت :وجه معالجت آن مستوره بشناختم ، سهل است . و علما گویند که نیکو ننماید که کسی از زاهدان آنچه برای خیرات و ادخار حسنات طلبند بازگیرد ، یا از ملوک روزگار چیزی که از جهت صلاح خاص و عام خواهند دریغ دارد ، یا با دوستان درآنچه فراغ ایشان را شاید مضایقت پیوندد.» و من محل این زن در دل تو می دانم ، و در دوستی نخورد که داروی صحت او بی موجبی موقوف کنم . وا گر این اندیشم ، تا بکردن رسد ، بنزدیک اهل مروت چگونه معذور باشم ؟ و من این علت را می شناسم ، و زنان ما را ازین بسیار افتد و مادلها ایشان را دهیم و دران رنج بیشتر نبینیم ، مگر اندکی ، که د رجنب فراغ ما و شفای ایشان خطری نیارد . و اگر برجایگاه اعلام دادیی دل با خود بیاوردمی ، و این نیک آسان بودی بر من ، که در صحت زن تو راحت است و در فرقت دل مرا فراغت . و دراین باقی عمر بدل حاجتی صورت نمی توانم کرد و در مقامی افتاده ام که هیچیز دران بر من از صحبت دل دشوارتر نیست ، از بس غم که بر وی بباریده است ، و هر ساعت موجی هایل می خیزد و آرزوی من بر مفارقت وی مقصور شده ست ، مگر اندیشه هجران اهل و عشیرت و تفکر ملک و ولایت بفراق او کم گردد ، و یکچندی از آن غمهای جگر سوز و فکرتهای جان خوار برهم .
باخه گفت : دل چرا رها کردی؟ گفت :بوزنگان را عادت است که چون بزیارت دوستی روند و خواهند که روز برایشان بخرمی گذرد و دست غم بدامن انس ایشان نرسد دل با خود نبرند . که آن مجمع رنج و محنت و منبع غم و مشقت است و باختیار صاحب خود بر اندوه و شادی ثبات نکند ، و هر ساعت عیش صافی را تیره می گرداند و عمرهنی را منغص می کند . و چون بخانه تو می آمدم خواستم که انس دیدار تو بر من تمام شود . وزشت باشد که خبر ملالت آن مستوره شنودم و دل با خود نبرم ، و ممکن است که تو معذور داری ، لکن آن طایفه بد برند که «با چندین سوابق اتحاد دراین محقر مضایقت می نماید ، و طلب فراغ تو در آنچه ضرری بمن راجع نمی گردد فرو می گذاری.»
اگر بازگردی تا ساخته و آماده آیم نیکوتر .
باخه برفور بازگشت و بنجح مراد و حصول عرض واثق شد ، و بوزنه را برکران آب رسانید ، او بتگ بر درخت دوید . باخه ساعتی انتظار کرد ، پس آواز داد . بوزنه بخند ید و گفت :
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط تو نبود که با من تواین کنی
که من در ملک عمر بآخر رسانیده ام و گرم و سرد روزگار چشیده و بخیر و شر احوال بینا گشته ، و امروز که زمانه داده خود باز ستد وچرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع تجربت بیافته ، و مثل مشهور است که «قد انزلنا و ایل علینا.» و بحکم این مقدمات هرچه رود برمن پوشیده نماند ، و موضع نفاق و وفاق نیکو شناسم . درگذر از این حدیث و بیش در مجلس مردان منشین و لاف حسن عهد فروگذار . چه اگر کسی درهمه هنرها دعوی پیوندد واز مردمی ومروت بسیار تصلف جایز شمرد چون وقت آزمایش فراز آید هراینه بر سنگ امتحان زرد روی گردد ، و انواع چوبها در صورت مجانست و مساوات ممکن شود ، و اگر بانگی بیارایند و در زینت تکلفی فرمایند کمتر چوبی را بر ظاهر دیدار بر عود رجحان ومزیت افتد ، اما چون انصاف آتش در میان آید عود را در صدر بساط برند و ناژ را علف گرمابه سازند .
چون بآتش رسند هر دو بهم
نبود فعل عود چون چند چندن
و نیز گمان مبر که من همچون آن خرم که روباه گفته بود که دل و گوش نداشت . باخه پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که شیری را گر بر آمد و قوت او چنان ساقط شد که از حرکت فروماند و شکار متعذر شد . روباهی بود د رخدمت او و قراضه طعمه او چیدی. روزی او را گفت : ملک این علت را علاج نخواهد فرمود ؟ شیر گفت : مرا نیز خار خار این می دار د ، وا گر دارو میسر شود تاخیری نرود . و چنین می گویند که جز بگوش و دل خر علاج نپذیرد ، و طلب آن میسر نیست . گفت :اگر ملک مثال دهد توقفی نرود و بیمن اقبال او این قدر فرونماند ، و چون اشتر صالح خری از سنگ بیرون آورده شود . و موی ملک بریخته است و فر و جمال و شکوه و بهای او اندک مایه نقصان گرفته و بدان سبب از بیشه بیرون نمی توان رفت که حشمت ملک و مهابت پادشاهی را زیان دارد . و در این نزدیکی چشمه ای است و گازری هر روز بجامه شستن آنجا آید ، و خری که رخت کش اوست همه روز در آن مرغزار و بیارم ، و ملک نذر کند که دل و گوش او بخورد و باقی صدقه کند . شیر شرط نذر بجای آورد .
روباه نزدیک خر رفت و با او مفاوضت گشاده گردانید. آنکه گفت :موجب چیست که ترا لاغر و نزار و رنجور می بینم؟ این گازر برتواتر مرا کار می فرماید ، و در تیمار داشت اغباب نماید ، و البته غم علف نخورد ، و اندک و بسیار آسایش صواب نبیند . روباه گفت :مخلص و مهرب نزدیک و مهیا ، بچه ضرورت این محنت اختیار کرده ای؟گفت:من شهرتی دارم و هرکجا روم از این رنج خلاص نیابم ؛ و نیز تنها بدین بلا مخصوص نیستم ، که امثال من همه در این عنااند . روباه گفت :اگر فرمان بری ترا بمرغزاری برم که زمین او چون کلبه گوهر فروش بالوان جواهر مزین است و هوای او چون طبل عطار بنسیم مشک و عنبر معطر .
نه امتحان پسوده چنو موضعی بدست
نه آرزو سپرده چنو بقعتی بپای
و پیش ازین خری را دلالت کرده ام و امروز در عرصه فراغ و نهمت می خرامد و در ریاض امن و مسرت می گرازد . چون خر این فصل بشنود خام طمعی او را برانگیخت تا نان روباه پخته شد و از آتش گرسنگی فرج یافت . گفت :از اشارت تو گذر نیست ، چه می دانم که برای دوستی و شفقت این دل نمودگی و مکرمت می کنی.
روباه پیش ایستاد و او را بنزدیک شیر آورد . شیر قصد وی کرد و زخمی انداخت ، موثر نیامد و خر بگریخت ،روباه از ضعف شیر لختی تعجب نمود ، آنگاه گفت:بی از آنکه دران فایده ای و بدان حاجتی باشد تعذیب حیوان از سداد رای و ثبات عزم دور افتد ، و اگر ضبط ممکن نگشت کدام بدبختی ازین فراتر که مخدوم من خری لاغر را نتوانست شکست ؟ این سخن بر شیر گران آمد ، اندیشید که : اگر گویم اهمال ورزیدم برکت رای و تردد و تحیر منسوب گردم ، و اگر بقصور قوت اعتراف نمایم سمت عجز التزام باید نمود . آخر فرمود که :هرچه پادشاهان کنند رعایا را بران وقوف و استکشاف شرط نیست و خاطر هرکس بدان نرسد که رای ایشان بیند . ازین سوال درگذر ، و حیلتی ساز که خر باز آید و خلوص اعتقاد و فرط تو بدان روشن تر شود و از امثال خویش بمزید عنایت و تربیت ممیز گردی.
روباه رفت ، خر عتابی کرد که :مرا کجا برده بودی ؟ روباه گفت :سود ندارد . هنوز مدت رنج و ابتلای تو سپری نشده است و با تقدیر آسمانی مقاومت و پیش دستی ممکن نگردد . والا جای آن بود که دل از خود نمی بایستی برد و برفور بازگشت ، که اگر شیر بتو دست دراز کرد از صدق شهوت و فرط شبق بود ، و آرزوی صحبت و مواصلت بتو او را بران تعجیل داشت . اگر توقفی رفتی انواع تلطف و تملق مشاهده افتادی ، و من در آن هدایت و دلالت سرخ روی گشتمی. بر این مزاج دمدمه ای می داد تا خر را بفریفت و بازآورد که خر هرگز شیر ندیده بود ، پنداشت که او هم خراست .
شیر او را تالفی و استیناسی گرفت پس ناگاه بروجست و فروشکست . آنگه روباه را گفت : من غسلی بکنم پس گوش ودل او بخورم ، که علاج این علت بر این نسق و ترتیب فرموده اند . چون او غایب شد روباه گوش و دل هر دو بخورد . شیر چون بازآمد گفت : گوش و دل کو ؟ جواب داد که : بقا باد ملک را اگر او گوش و دل داشتی ، که یکی مرکز عقل و دیگر محل سمع است ، پس از آنکه صولت ملک دیده بود دروغ من نشنودی و بخدیعت فریفته نشدی و بپای خود بسر گور نیامدی.
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که من بی گوش و دل نیستم ، و تو از دقایق مکر و خدیعت هیچ باقی نگذاشتی و من به رای وخرد خویش دریافتم و بسیار کوشیدم تا راه تاریک شده روشن شد و کار دشوار گشته آسان گشت هنوز توقع مراجعت می باشد؟ محال اندیشی شرط نیست .
گر ماه شوی بآسمان کم نگرم
وربخت شوی رخت بکویت نبرم
باخه گفت :امروز اعتراف و انکار من یک مزاج دارد ، و در دل تو از من جراحتی افتاد که بلطف چرخ و رفق دهر مرهم نپذیرد . و داغ بدکرداری و لئیم ظفری در پیشانی من چنان متمکن شد که محو آن در وهم و امکان نیاید ، و غم و حسرت و پشیمانی و ندامت سود ندارد ، دل برتجرع شربت فرقت می بباید نهاد و تن اسیر ضربت هجر کرد .
بهمه عمر یک خطا کردم
غم و تشویر صد خطا خوردم
بچه خدمت زمن شوی خشنود
تا من امروز گرد آن گردم؟
این فصل مقرر کردن بود و خایب و نومید بازگشتن .
اینست داستان آنکه دوستی یا مالی آرد و بنادانی و غفلت بباد دهد تا دربند پشیمانی افتد ، و هرچند سر بر قفص زند مفید نباشد. و اهل رای و تجربت باید که این باب را با خرد وممارست خود باز اندازند و بحقیقت شناسند که مکستب خود را ، از دوستان و مال و جز آن ، عزیز باید داشت ، و از موضع تضییع و اسراف برحذر باید بود ، که هرچه ازدست بشد بهر تمنی باز نیاید و تلهف و ضجرت و تاسف و حیرت مفید نباشد.
ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت هدایت و ارشاد ارزانی داراد ، بمنه و رحمته .
باب الزاهد وابن عرس
رای گفت برهمن را :شنودم داستان کسی که برمراد خود قادر گردد و در حفظ ان اهمال نماید ، تا در سوز ندامت افتاد و بغرامت و موونت ماخوذ گردد . اکنون بیان کند مثل آنکه در امضای عزایم تعجیل روا دارد و از فواید تدبر و تفکر غافل باشد ، عاقبت کار و ووخامت عمل او کجا رسد . برهمن گفت :
ایاک والامر الذی ان توسعت
هرکه قاعده کار خود بر ثبات حزم و وقار ننهد عواقب کار او مبنی برملامت و مقصور برندامت باشد .و ستوده تر خصلتی که ایزدتعالی آدمیان را بدان آراسته گردانیده ست جمال حلم و فضیلت وقار است ، زیرا که منافع آن عام است و فواید آن خلق را شامل :قال النبی علیه السلام «انکم لن تسعوا الناس باموالکم فسعوهم باخلاقکم . » و اگر کسی در تقدیم ابواب مکارم و انواع فضایل مبادرت نماید و برامثال و اقران اندران پیش دستی و مسابقت جوید چون درشت خویی و تهتک بدان پیوندد همه هنرها را بپوشاند ، و هرآینه در طبع ازو نفرتی پدید آید . و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک .و در صفت خلیل علیه السلام آمده ست «ان ابرهیم لاواه حلیم . » زیرا که حلیم محبوب باشد و دلهای خواص و عوام بدو مایل. و بر لفظ معاویه رضی الله عنه رفتی که «ینبغی ان یکون الهاشمی جوادا والاموی حلیما والمخزومی تیاها والزبیری شجاعا.» این سخن بسمع حسن رضوان الله علیه برسید گفت «می خواهد تا هاشمیآن سخاوت ورزند و درویش گردند ، و مخزومیان کبر کنند تا طبع ازیشان برمد و مردمان ایشان را دشمن گیرند ، و زیبریان بغرور شجاعت ، خویشتن را در جنگ و کارهای صعب اندازند و کشته گردند ، و مردم ایشان بآخر رسد ، و ذکر بنی امیه که اقربای اویند بحلم و کم آزاری در افواه افتد و در دلهای مردمان محبوب گردند و خلق را بولا و وفای ایشان میل افتد .»
و سمت حلم جزئیات عزم و سکون طبع حاصل نتواند بود که پیغامبر گفت ، علیه السلام ، «لاحلیم الا ذواناة» چه شتاب کاری پسندیده نیست و باسیرت ارباب خرد و حصافت مناسبتی ندارد ، فان العجلة من الشیطان .و لایق بدین سیاقت حکایت آن زاهد است که قدم بی بصیرت در راه نهاد تا دست بخون ناحق بیالود و بیچاره راسوی بی گناه را بکشت . رای پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که زاهدی زنی پاکیزه اطراف را که عکس رخسارش ساقه صبح صادق را مایه داده بود و رنگ زلفش طلیعه شب را مدد کرده
در حکم خودآورده بود و نیک حرص می نمود برآنچه او را فرزندی باشد چون یکچندی بگذشت و اتفاق نیفتاد نومید گشت . پس از یاس ایزد تعالی رحمت کرد و زن را حبلی پیدا آمد . پیر شاد شد و می خواست که روز و شب ذکر آن تازه می دارد .یک روزی زن را گفت :سخت زود باشد که ترا پسری آید ، نام نیکوش نهم و احکام شریعت و آداب طریقت درو آموزم و در تهذیب و تربیت وترشیح او جد نمایم ، چنانکه در مدت نزدیک و روزگار اندک مستحق اعمال دینی گردد و مستعد قبول کرامت آسمانی شود و ذکر او باقی ماند و از نسل او فرزندان باشد که ما را بمکان ایشان شادی دل و روشنایی چشم حاصل آید .
زن گفت :ترا چه سر است و از کجا می دانی که مرا پسر خواهد بود ؟ و ممکن است که مرا خود فرزند نباشد ، و اگر اتفاق افتد پسر نیاید . وانگاه که آفریدگار ، عزاسمه و علت کلمته ، این نعمت ارزانی داشت هم ، شاید بود که عمر مساعدت نکند . در جمله این کار درازاست و تو نادان وار برمرکب تمنی سوار شده ای و در عرصه تصلف می خرامی .
و این سخن راست بر مزاج حدیث آن پارسا مرد اس تکه شهد روغن بر روی و موی خویش فروریخت . زاهد پرسید که : چگونه است آن؟ گفت :
پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی ، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی . چیزی ازان بکار بردی و باقی در سبویی می کردی و در طرفی از خانه می آویخت . بآهستگی سبوی پر شد . یک روزی دران می نگریست . اندیشید که :«اگر این شهد و روغن بده درم بتوانم فروخت ، ازان پنج سرگوسپند خرم ، هرماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رمها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد ، اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم ؛ لاشک پسری آید ، نام نیکوش نهم و علم و ادب درآموزم ، چون یال برکشد اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم . این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد ، درحال بشکست و شهد و روغن تمام بروی او فرو دوید .
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که افتتاح سخن بی اتقان تمام و یقین صادق از عیبی خالی نماند و خاتمت آن بندامت کشد . زاهد بدین اشارت حالی انتباهی یافت ، و بیش ذکر آن بر زبان نراند ، تا مدت حمل سپری شد . الحق پسری زیبا صورت مقبول طلعت آمد . شادیها کردند و نذرها بوفا رسانید . چون مدت ملالت زن بگذشت خواست که بحمامی رود ، پسر را بپدر سپرد و برفت . ساعتی بود معتمد پادشاه روزگار باستدعای زاهد آمد . تاخیر ممکن نگشت ؛ و در خانه راسوی داشتند که با ایشان یکجا بودی و بهرنوع از وی فراغی حاصل شمردندی ، او را با پسر بگذاشت و برفت . چندانکه او غایب شد ماری روی بمهد کودک نهاد تا اورا هلاک کند . راسو مار را بکشت و پسر را خلاص داد. چون زاهد بازآمد راسو در خون غلطیده پیش او باز دوید . زاهد پنداشت که آن خون پسر است ، بیهوش گشت و پیش از تعرف کار و تتبع حال عصا را در راسو گرفت و سرش بکوفت . چون در خانه آمد پسر را بسلامت یافت و مار را ریزه ریزه دید . لختی بر دل کوفت و مدهوش وار پشت بدیوار بازگشت و روی و سینه می خراشید :
نه بتلخی چو عیش من عیشی
نه بظلمت چو روز من قاری
و کاشکی این کودک هرگز نزادی و مرا با او این الف نبودی تابسبب او این خون ناحق ریخته نشدی و این اقدام بی وجه نیفتادی ؛ و کدام مصیبت از این هایل تر که هم خانه خود را بی موجبی هلاک کردم و بی تاویل لباس تلف پوشانیدم ؟
شکر نعمت ایزدی در حال پیری که فرزندی ارزانی داشت این بود که رفت ! و هرکه در ادای شکر و شناخت قدر نعمت غفلت ورزد نام او در جریده عاصیان مثبت گردد و ذکر او از صحیفه شاکران محو شود . او در این فکرت می پیچید و در این حیرت می نالید که زن از حمام در رسید وآن حال مشاهدت کرد ؛ در تنگ دلی و ضجرت با او مشارکت نمود و ساعتی در این مفاوضت خوض پیوستند ، آخر زاهد را گفت :این مثل یاددار که هرکه در کارها عجلت نماید و از منافع وقار و سکینت بی بهر ماند بدین حکایت او را انتباهی باشد واز این تجربت اعتباری حاصل آید .
اینست داستان کسی که پیش از قرار عزیمت کاری بامضا رساند . و خردمند بایدکه این تجارب را امام سازد ، و آینه رای خویش را باشارت حکما صیقلی کند ، و در ههمه ابواب بتثبیت و تانی و تدبر گراید ، و از تعجیل و خفت بپرهیزد ، تا وفود اقبال و دولت بساحت او متواتر شود و امداد خیر و سعادت بجانب او متصل گردد ، والله ولی التوفیق.
باب السنور و الجرذ
رای گفت شنودم مثل آن کس که بی فکرت و رویت خود را در دریای حیرت و ندامت افگند و بسته دام غرامت و پشیمانی گردانید . اکنون بازگوید داستان آنکه دشمنان انبوه از چپ و راست و پس و پیش او درآیند چنانکه در چنگال هلاک و قبضه تلف افتد ، پس مخرج خویش در ملاطفت و موالات ایشان بیند و جمال حال خود لطیف گرداند و بسلامت بجهد و عهد با دشمن بوفا رساند . و اگر این باب میسر نشود گرد ملاطفت چگونه درآید و صلح بچه طریق التماس نماید ؟
برهمن جواب داد که :اغلب دوستی و دشمنایگی قایم و ثابت نباشد ، و هراینه بعضی بحوادث روزگار استحالت پذیرد .و مثال آن چون ابر بهاریست که گاه می بارد وگاه آفتاب می تابد و آن را دوامی و ثباتی صورت نبندد .
سحابة صیف لیس یرجی دوامها.
و وفاق زنان و قربت سلطان و ملاطفت دیوانه وجمال امرد همین مزاج دارد و دل در بقای آن نتوان بست ؛ و بسیار دوستی است که بکمال لطف و یگانگی رسیده باشد و نما و طراوت آن برامتداد روزگار باقی مانده ، ناگاه چشم زخمی افتد و بعداوت و استزادت کشد ؛ و باز عداوتهای قدیم و عصبیتهای موروث بیک محاملت ناچیز گردد و بنای مودت و اساس محبت موکد و مستحکم شود . و خردمند روشن رای در هر دوباب برقضیت فرمان حضرت نبوت رود -قال النبی صلی الله علیه و علی آله «احبب حبیبک هوناما ، عسی ان یکون بغیضک یوما ما ؛ و ابعض هونا ما ، عسی این یکون حبیبک یوما ما». نه تالف دشمن فروگذارد و طمع از دوستی او منقطع گرداند و نه بر هر دوستی اعتماد کلی جایز شمرد و بوفای او ثقت افزاید . واز مکر دهر و زهر چرخ در پریشان گردانیدن آن ایمن شود . واما عاقبت اندیش التماس صلح و مقاربت و دشمن را غنیمت پندارد چون متضمن دفع مضرتی و جر منفعتی باشد برای این اغراض که تقریر افتاد . و هرکه در این معانی وجه کار پیش چشم داشت و طریق مصلحت بوقت بدید بحصول غرض و نجح مراد نزدیک نشیند ، و بفتح باب دولت و طلوع صبح سعادت مخصوص گردد . و از قرائن واخوات آن ، حکایت گربه و موش است . رای پرسید که :چگونه است ؟ گفت :
آورده اند که بفلان شهر درختی بود ، و در زیر درخت سوراخ موش ، و نزدیک آن گربه ای خانه داشت ؛ و صیادان آنجا بسیار آمدندی.روزی صیاد دام بنهاد . گربه در دام افتاد و بماند . و موش بطلب طعمه از سوراخ بیرون رفت . بهرجانب برای احتیاط چشم می انداخت و راه سره می کرد ، ناگاه نظر برگربه افگند . چون گربه رابسته دید شاد گشت . در این میان از پس نگریست راسویی از جهت او کمین کرده بود ، سوی درخت التفاتی نمود بومی قصد او داشت .بترسید و اندیشید که :اگر بازگردم راسو در من آویزم ، و اگر برجای قرار گیرم بوم فرود آید ، واگر پیشتر روم گربه در راهست . با خود گفت :در بلاها باز است و انواع آفت بمن محیط و راه مخوف ، و با این همه دل از خود نشاید برد .
و هیچ پناهی مرا به از سایه عقل و هیچ کس دست گیرتر از سالار خرد نیست . و قوی رای بهیچ حال دهشت را بخود راه ندهد و خوف و حیرت را در حواشی دل مجال نگذارد ، چه محنت اهل کیاست و حصافت تا آن حد نرسد که عقل را بپوشاند ، و راحت در ضمیر ایشان هم آن محل نیابد که بطر مستولی گردد و تدبیری فروماند . و مثال باطن ایشان چون غور دریاست که قعر آن در نتوان یافت واندازه ژرفی آن نتوان شناخت ، و هرچه در وی انداخته شود در وی پدید نیاید و در حوصله وی بگنجد واثر تیرگی در وی ظاهر نگردد .و مرا هیچ تدبیر موافق تر از صلح گربه نیست که در عین بلا مانده ست و بی معونت من ازان خلاص نتواند یافت ، و شاید بود که سخن من بگوش خرد استماع نماید و تمییز عاقلانه در میان آرد و برصدق گفتار من وقوف یابد ، وبداند که آن را باخداع و نفاق آسیبی صورت نبندد و از معرض مکر و زرق دور است ، و بطمع معونت مصالحت من بپذیرد ، و هردو را ببرکات راستی و یمن وفاق نجاتی حاصل آید .
پس نزدیک گربه رفت و پرسید که حال چیست ؟ گفت :مقرون بابواب بلا و مشقت . موش گفت :لو لم اترک الکذب تاثما لبترکته تکرما و تذمما .هرگز هیچ شنوده ای از من جز راست ؟ و من همیشه بغم تو شاد بودمی و ناکامی ترا عین شاد کامی خود شمردی ، و نهمت برآنچه بمضرت پیوندد مقصور داشتمی ، لکن امروز شریک توام در بلا ، و خلاص خویش دران می پندارم که بر خلاص تو مشتمل است ، بدان سبب مهربان گشته ام . و برخرد و حصافت تو پوشیده نیست که من راست می گویم و درین خیانت و بدسگالی نمی دانم ، و نیز راسو را براثر من و بوم را بر بالای درخت می توان دید ، و هر دو قصد من دارند و دشمنان تو، اند ، وهرگاه که بتو نزدیک شدم طمع ایشان از من منقطع گشت .
لقای تو سبب راحت است در ارواح
بقای تو سبب صحت است در ابدان
اکنون مرا ایمن گردان و تاکیدی بجای آر تا بتو پیوندم ،و غرض من بحصول رسد و بندهای تو همه ببرم و فرج یابی . این سخن را یاد دار و بحسن سیرت و طهارت سریرت من واثق باش ، که هیچ کس از یافتن حسنات و ادراک سعادات از دو تن محروم تر نباشد : اول آنکه برکسی اعتماد نکند و بگفتار خردمندان ثقت او مستحکم نشود ، دیگر آنکه دیگران از قبول روایت و تصدیق شهادت او امتناع نمایند و در آنچه گوید خردمندان را جواب نبود . و من در عهد وفای خود می آیم و می گویم :
اگر یگانه شوی با تو دل یگانه کنم
زعشق و مهر دگر دلبران کرانه کنم
این ملاطفت بپذیر و در این کار تاخیر منمای ، که عاقل در مهمات توقف و در کارها تردد جایز نشمرد ، ودل ببقای من خوش کن که من بحیات تو شادم ، چه رستگاری هر یک از ما ببقای دیگری متعلق است ، چنان که کشتی بسعی کشتی بان بکرانه رسد و کشتی بان بدالت کشتی خلاص یابد . و صدق من بآزمایش معلوم خواهد گشت و چون آفتاب روشن شد که قول من از عمل قاصر است و کردار من بر گفتار راجح.
چون گربه سخن موش بشنود و جمال راستی بر صفحات آن بدید شاد شدو گفت :سخن تو بحق می ماند ، و من این مصالحت می پذیرم ، که فرمان باری عز اسمه بر آن جملتست :و ان جنحوا للسلم فاجنح لها . و امید می دارم که هر دو جانب را بیمن آن خلاص پیدا آید و من مجازات آن بر خود واجب گردانم و همه عمر التزام شکر ومنت نمایم .
موش گفت :من چون بتو پیوستم باید که ترحیبی تمام و اجلالی بسزا رود ، تا قاصدان من بمشاهده آن بر لطف حال مصافات و استحکام عقد موالات واقف شوند و خایب و خاسر بازگردند ، و من با فراغت و مسرت بندهای تو ببرم . گفت :چنین کنم .
آنگه موش پیشتر آمد . گربه او را گرم بپرسید ، و راسو و بوم هر دو نومید برفتند ، و موش بآهستگی بندها بریدن گرفت . گربه استبطایی کرد و گفت :زود ملول شدی ، و اعتقاد من در کرم عهد تو بخلاف این بود ، چون برحاجت خویش پیروز آمدی مگر نیت بدل کردی و در انجاز وعد مدافعت می اندیشی ؟ بدان که قوت عزیمت و ثبات رای هرکس در هنگام نکبت توان آزمود ، زیرا که حوادث زمانه بوته وفا و محک مردان است
آتش کند هرآینه صافی عیار زر
این مماطلت باخلاق کریمان لایق نیست و باعادات بزرگان مناسبتی ندارد ، و منافع مودت و فواید حریت من هرچه عاجل تر بیافتی و طمع دشمنان غالب از ذات تو منقطع گشت ، و حالی بمروت آن لایق تر که مکافات آن لازم شمردی و زودتر بندهای من ببری و سوالف وحشت را فروگذاری ، که این موافقت که میان ما تازه گشت سوابق مناقشت را ،بحمدالله ومنه ، برداشت ؛ و فضیلت وفاداری و شرف حق گزاری بر خرد و رای تو پوشیده نماند ، و وصمت غدر و منقصت مکر سمیتی کریه است و خدشه ای زشت ، کریم جمال مناقب و آینه محاسن خویش بدان ناقص و معیوب نگرداند . وهرکرا بحریت میلی است ظاهر و باطن با دوستان پس از معاهدت برابر دارد . و نیز اگر خواهی که کعبتین کژ در میان آری هم بران اطلاع افتد و معایب آن برهرکس مستور نماند .
و هرکجا کرمی شامل و مروتی شایع است طبع اهمال حقوق نفور باشد و همت برگزارد مواجب آن مقصور . و مرد خوب سیرت نیکو سریرت بیک تودد قدم در میدان مخالصت نهد و بنای دوستی و مصادقت را باوج کیوان رساند ، ونهال مردمی و مروت را پیراسته وسیراب گرداند ، و اگر در ضمیر سابقه وحشتی و خشونتی بیند سبک محو کند و آن را غنیمت بزرگ و تجارتی مربح شمرد ، خاصه که وثیقتی در میان آمده باشد و بسوگندان مغلظه موکد گشته .
و بباید شناخت که عقوبت غادران زود نازل گردد ، و سوگند دروغ قواعد عمر و اساس زندگانی زود با خلل کند ، و زبان نبوت بدین دقیقه اشارت کند که:الیمین الغعموس تدع الدیار بلافع . و آن کس که بتواضع و تضرع مقدمات آزار فرو نتواند گذاشت و در عفو و تجاوز پیش دستی و مبادرت نتواند نمود از پیرایه نیکونامی عاطل گردد و درپیش مردان سرافگنده ماند .
یاری که ببندگیت اقرار دهد
با او تو چنین کنی ! دلت بار دهد ؟
موش گفت :هرکس که در وفای تو سوگند بشکند پشت و دلش بزخم حوادث زمانه شکسته باد . و بدان که دوستان د ونوع اند : اول آنکه بصدق رغبت و طول دل بموالات گرایند؛ ودوم آنکه از روی اضطرار صحبتی نمایند . و هر دو جنس از التماس منافع و احتمال مضار غافل نتوانند بود ؛ اما آنکه بی مخافت بدواعی صفای عقیدت افتتاحی کند بر وی در همه احوال اعتماد باشد و بهمه وقت ازو ایمن توان زیست ، و هر انبساط که نموده آید از خرد دور نیفتد ، و آنکه بضرورت در پناه دوستی کسی درآید حالات میان ایشان متفاوت رود :گاه آمیختگی و مباسطت ، و گاه دامن درچیدن و محانبت ، و همیشه زیرک بعضی از حاجات چنین کس را در صورت تعذر فرا می نماید . آنگاه آن را بآهستگی به تیسیر می رساند ، و در اثنای آن خویشتن نگاه می دارد ، که صیانت نفس در همه احوال فرض است ، تا هم بمنقبت مروت مذکور گردد و هم برتبت رای و رویت مشهور شود .
و کلی مواصلات عالمیان جز برای عاجل نفع ممکن نباشد . و من بدانچه قبول کرده ام قیام می نمایم و در صیانت ذات مبالغت جایز می شمرم . چه مخافت من از تو زیادت از آنست که از آن طایفه که باهتمام تو از قصد ایشان ایمن گشتم و قبول صلح تو برای رد حمله ایشان فرض گشت ، و مجاملتی که از جهت تو در میان آمد هم برای مصلحت وقت و دفع مضرت حالی بود ، که هرکاری را حیلتی است . و هرکه صلاح آن ساعته را فروگذاشت چگونه توان گفت او را در عواقب کارها نظری است ؟ و من تمامی بندهای تو می برم و هنگام فرصت آن نگاه می دارم ، و یک عقده را برای گرو جان خود گوش می دارم تا بوقتی برم که ترا از قصد من فریضه تر کاری باشد وبدان نپردازی که بمن رنجی رسانی .
و هم بر این جمله که تحریر افتاد موش بندها ببرید و یکی که عمده بود بگذاشت ، و آن شب ببودند . چندان که سیمرغ سحرگاه در افق مشرقی پروازی کرد و بال نورگستر خود را براطراف عالم پوشانید صیاد از دور پدید آمد . موش گفت :وقت آنست که باقی ضمان خود بادا رسانم ؛ و آن عقده ببرید . و گربه بهلاک چنان متیقن بود و بدگمانی و دهشت چنان مستولی بود که از موشش یاد نیامد ، پای کشان بر سردرخت رفت ، و موش در سوراخ خزید ، و صیاد پای دام گسسته و نومید و خایب بازگشت .
دیگر روز موش از سوراخ بیرون آمد و گربه را از دور بدید ، کراهیت داشت که نزدیک او رود . گربه آواز داد که :تحرز چرا می نمایی؟ قداستکرمت فارتبط . در این فرصت نفیس ذخیرتی بدست آوردی و برای فرزندان واعقاب دوستی کار آمده الفغدی .
پیشتر آی تا پاداش شفقت و مروت خویش هرچه بسزاتر مشاهده کنی . موش احتراز می نمود . گفت :
علام اذا جنحت الی انبساط
دیدار از من دریغ مدار و دوستی و برادری ضایع مگردان .چه هرکه دوستی بجهد بسیار در دایره محبت کشد و بی موجبی بیرون گذارد از ثمرات موالات محروم ماند و دیگر ، دوستان از وی نومید شوند .
بد کسی دان که دوست کم دارد
زوبتر چون گرفت بگذارد
گرچه صد بار باز کردت یار
سوی او بازگرد چون طومار
و ترا بر من نعمت جان و منت زندگانی است ، و چنانکه ترا در آن معنی توفیق مساعدت کرد هیچ کس را میسر نتواند بود .
و مادام که عمر من باقی است حقوق ترا فراموش نکنم و از طلب فرصت مجازات و ترصد کوشید تا حجاب مجانبت از میان بردارد و راه مواصلت گشاده گرداند ، البته مفید نبود . موش جواب داد که :جایی که ظاهر حال مبنی بر عداوت دیده می شود چون بحکم مقدمات در باطن گمان مودت اگر انبساطی رود و آمیختگی افتد از عیب منزه ماند و از ریب دور باشد ، و باز جایی که در باطن شبهتی متصور گردد اگرچه ظاهر از کینه مبرا مشاهده کرده می آید بدان التفات نشاید نمود و از توفی و تصون هیچ باقی نباید گذاشت ، که مضرت آن بسیار است و عاقبت آن وخیم ، و راست آن را ماند که کسی بر دندان پیل نشیند وانگاه نشاط خواب و عزیمت استراحت کند . لاجرم سرنگون در زیر پای او غلطد و باندک حرکتی هلاک شود .
و میل جهانیان بدوستان برای منافع است ، و پرهیز از دشمنان برای مضار . اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان باهتمام دشمن امید دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند یافت گرد تودد برآید و در اظهار مودت کوشد ؛ و باز اگر از دوستی خلاف بیند تجنب نماید و عداوت ظاهر گرداند ، و بچگان بهایم بر اثر مادران برای شیر دوند ، و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ریبت آشنایی هم فرو گذارند ، و هیچ خردمند آن را برعداوت حمل نکند . اما چون فایده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزدیک تر باشد .
و عاقل همچنین در کارها برمزاج روزگار می رود و پوستین سوی باران می گرداند ، و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبیری می اندیشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملایم مصلحت تواند بود زندگانی می کند، و در همه معانی جانب رفق و مدارا برعایت می رساند .
بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و ا زمرور مایه گرفته است و در طبعها تمکن یافته ، و بر دوستی که بر حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عبره ای بیشتر نتوان نهاد ، که چون موجب از میان برخاست بقرار اصل باز رود ، چنانکه آب مادام که آتش در زیر او می داری گرم می باشد ، چون آتش ازو بازگرفتی باصل سردی باز شود و هیچ دشمن موش را از گربه زیان کار تر نیست ، و هر دو را اضطرار حال و دواعی حاجت بران داشت که صلح پیوستیم . امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد.
و هیچ خبر نیست خصم ذلیل را در مواصلت خصم عزیز ، و در مجاورت دشمن قوی خصم ضعیف را ، و ترا هیچ اشتیاقی نمی شناسم بخود جز آنکه بخون من ناهار بشکنی ، و بهیچ تاویل نشاید که بتو فریفته شوم . و بدوستی تو ثقت موش را کی بوده است ؟ چه بسلامت آن نزدیک تر که بی توان از صحبت احتراز نماید و عاجز از مقاومت قادر پرهیز واجب بیند ، که اگر بخلاف این اتفاق افتد غافل وار زخم گران پذیرد . و هرکه بآسیب غرور و غفلت درگردد کمتر تواند خاست .
و خردمند چون عنان اختیار بدست آورد و دواعی اضطرار زایل گردانید در مفارقت دشمن مسارعت فرض شناسد ، و مثلا لحظتی تاخیر و توقف و تانی و تردد جایز نشمرد ؛ هرچند از جوانب خویش سراسرثبات و وقار مشاهده کند از جانب خصم آن در وهم نیارد ، و هراینه از وی دوری گزیند . هیچیز بحزم و سلامت از ان لایق تر نیست که تواز صیاد پرهیز واجب بینی و من از تو برحذر باشم .و میآن دوستان چون طریق مهادات وملاطفت بسته ماند و دل جویی و شفقت در توقف افتاد صفای عقیدت معتبر دارند و بنای مخالصت برقاعده مناجات ضمایر نهند . برین اختصار باید نمود که اجتماع ممکن نگردد و ا زخرد و رای راست دور باشد .
گربه اضطرابی کرد و جزع و قلق ظاهر گردانید و گفت:
همی داد گویی دل من گوایی
که باشد مرا از تو روزی جدایی
چنین من گمان برده بودم ولیکن
نه چونانکه یکسو نهی آشنایی
بر این کلمه یک دیگر را وداع کردند و بپراگند.
اینست مثل خردمند روشن رای که فرصت مصالحت دشمن بوقت حاجت فایت نگرداند و پس از حصول غرض ا زمراعات جانب حزم و احتیاط غافل نباشد . سبحان الله ! موشی با ضعف و عجز خویش چون آفات بدو محیط گشت و دشمنان غالب گرد او درآمدند دل از جای نبرد و بدقایق مخادعت یکی را از ایشان در دام موافقت کشید ، تا بدان وثیقت و وسیلت محنت از وی دور گشت ، و از عهده عهد دشمن بوقت بیرون آمد ، و پس از ادراک نهمت در تصون ذات ابواب تیقظ بجای آورد . اگر اصحاب خرد و کیاست و ذکا و فطنت این تجارب را نمودار عزایم خویش گردانند ودر تقدیم مهمات این بشارت را امام سازند فواتح و خواتم کارهای ایشان بمزید دوستکامی و غبط مقرون باشد وسعادت عاجل و آجل بروزگار ایشان متصل گردد ، والله ولی التوفیق.
باب الملک والطائر فنزة
رای گفت برهمن را :شنودم مثل کسی که دشمنان غالب و خصوم قاهر بدو محیط شوند و مفزع و مهرب از همه جوانب متعذر باشد و او بیکی ازیشان طوعا او کرها استظهار جوید و با او صلح پیوندد ، تا ازدیگران برهد و از خطر ومخافت ایمن گردد ، و عهد خویش در آن واقعه با دشمن بوفا رساند ، و پس از ادراک مقصود در تصون نفس برحسب خرد برود ، و بیمن حزم و مبارکی خرد از دشمن مسلم ماند . اکنون بازگوید داستان اصحاب حقد و عداوت که ازایشان احتراز و مجانبت نیکوتر یا با ایشان انبساط و مقاربت بهتر ، و اگر یکی از آن طایفه گرد استمالت برآید بدان التفات شاید نمود و آن را در ضمیر جای باید داد یا نه؟
برهمن گفت:هرکه بمادت روح قدس متظهر شد و بمدد عقل کل موید گشت در کارها احتیاطی هرچه تمامتر واجب و مواضع خیر و شر و نفع و ضر اندران نیکو بشناسد ، و بر تمییز او پوشیده نماند که از دوست مستزید و قرین آزرده تحرز ستوده تر و از مکامن غدر و مکر او تجنب اولی تر ، خاصه که تغیظ باطن و تفاوت اعتقاد او بچشم خرد می بیند و جراحت دل او بنظر بصیرت مشاهدت می کند و آن را از جهت خویش باهمالی مرموز یا مکاشفتی صریح موجبات می داند ، چه اگر بچرب زبانی و تودد او فریفته شود و جانب تحفظ و تیقظ را بی رعایت گرداند هراینه تیر آفت را جان هدف ساخته باشد و تیغ بلا را بمغناطیس جهل سوی خود کشیده.
و از اخوات این سیاقت حکایت آن مرغ است . رای پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که ملکی بود او را ابن مدین خواندندی ، مرغی داشت فنزه نام با حسی سلیم و نطق دل گشای ، در گوشک ملک بیضه نهاد و بچه بیرون آورد .ملک فرمود تا او را بسرای حرم بردند و مثال داد تا د رتعهد او و فرخ او مبالغت نمایند . آن پادشاه را پسری آمد که انوار رشد و نجابت در ناصیه او تابان بود و شعاع اقبال و سعادت بر صفحات حال وی درفشان .
در جمله شاه زاده را با بچه مرغ الفی تمام افتاد ، پیوسته با او بازی کردی و هر روز فنزه بکوه رفتی و از میوه های کوه که آن را در میان مردمان نامی نتوان یافت دو عدد بیاوردی ، یکی پسر ملک را دادی و یکی بچه خود را ، و کودکان حالی بدان تلذذی می نمودند از حلاوت آن ، و بنشاط و رغبت آن را می خوردند ، و اثر منفعت آن در قوت ذات و بسطت جسم هرچه زودتر پیدا می آمد ، چنانکه در مدت اندک ببالیدند و مخایل نفع آن هرچه ظاهرتر مشاهده کردند ، و وسیلت فنزه بدان خدمت موکد تر گشت و هرروز قربت و منزلت وی می افزود .
و چون یکچندی بگذشت روزی فنزه غایب بود بچه او در کنار پسر ملک جست و بنوعی او را بیازرد . آتش خشم شاه زاده را در غرقاب ضجرت کشید تا خاک در چشم مردی و مروت خود زد ، و الف صحبت قدیم ببادداد ، پای او بگرفت و گرد سر بگردانید و بر زمین زد ، چنانکه برفور هلاک شد . چون فنزه بازآمد بچه خود را کشته دید ، پرغم و رنجور گشت و در توجع و تحسر افتاد ، و بانگ و نفیر بآسمان رسانید ، و می گفت : بیچاره کسی که بصحبت جباران مبتلا گردد ، که عقده عهد ایشان سخت زود سست شود ،و همیشه رخسار وفای ایشان بچنگال جفا محروم باشد ، نه اخلاص و مناصحت نزدیک ایشان محلی دارد و نه دالت خدمت و ذمام معرفت در دل ایشان وزنی آرد ، محبت و عداوت ایشان برحدوث حاجت و زوال منفعت مقثور است ،عفو در مذهب انتقام محظور شناسند ، اهمال حقوق در شرع نخوت و جبروت مباح پندارند ، ثمره خدمت مخلصان کم یاد دارند ،و عقوبت زلت جانیان دیر فراموش کند ، ارتکابهای بزرگ را از جهت خویش خرد و حقیر شمرند ، و سهو ها ی خرد از جهت دیگران بزرگ و خطیر دانند ، و من باری فرصت مجازات فایـت نگردانم و کینه بچه خود ازین بی رحمت غادر بخواهم که همزاد و هم نشین خود را بکشت ، و همخانه و هم خوابه خود را هلاک کرد . پس بر روی ملک زاده جست و چشمهای جهان بین او برکند ، و پروازی کرد و بر نشیمن حصین نشست .
خبر بملک رسید ، برای چشمهای پسر جزعها کرد و خواست که مرغ را بدست آرد و بدام مکر و حیلت در قفص بلا و محنت افگند ، وانگاه آنچای سزای چنو بی عاقبت و جزای چنان مقتحمی تواند بود در باب او تقدطم فرماید . پس بر نشست
بر باره ای که چون بشتابد چو آفتاب
از غرتش طلوع کند کوکب ظفر
و پیش آن بالا رفت و فنزه را آواز داد و گفت :ایمنی ، فرود آی . فنزه ابا نمود و گفت : مطاوعت ملک بر من فرض است ، و بادیه فراق او بی شک دراز و بی پایان خواهد گذشت ، که همه عمر کعبه اقبال من در گاه او بوده است و عمده سعادت عمره رعایت او را شناخته ام ، اگر جان شیرین را عوضی شناسمی لبیک زنان احرام خدمت گیرمی ، و گمان چنان بود که من در سایه او چون کبوتر در مکه مرفه توانم زیست و در فراز صفا و مروه او پرواز توانم کرد ، اکنون خون پسرم چون ذبایح در حریم امن او مباح داشتند هنو زمرا تمنی و آرزوی بازگشتن ؟! و در خبر آمده است که :لا یادغ المومن من جحر مرتین .و موافق تر تدبطری بقای مرامخالفت این فرمان است ، و از آنجا که رحمت ملک است امیدوارم که معذور دارد .
و نیز مقرر است ملک را که مجرم را ایمن نشاید زیست ، اگرچه در عاجل توقفی رود عذاب آجل بی شبهت منتظر و مترصد باشد ، و هرچند روزگار بیش گذرد مایه زیادت گیرد ، و اگر بموافقت تقدیر و مساعدت بخت ازان برهد اعقاب را تلخی آن بباید چشید و خواری و نکال آن بدید ، و پسر ملک با بچه من غدری اندیشید و من از سوز فرزند آن پاسخ دادم ، و مرا بر تو اعتماد نباید کرد و برسن مخادعت تو مرا فروچاه نشاید شد که چشم ندیده ست چنو کینور
ملک گفت : از جانبین ابتدا و جوانی رفت فاکنون نه ما را بر تو کراهیت یمتوجهست ونه ترا از ما آزاری باقی ، قول ما باور دار و بیهوده مفارقت جان گداز اختیار مکن . و بدان که من انتقام وتشفی را از معایب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خویش دران مبالغت روا نبینم .
خشم نبوده ست براعدام هیچ
چشم ندیده ست در ابروم چین
فنزه گفت :باز آمدن هرگز ممکن نگردد ، که خردمندان از مقاربت یار مستوحش نهی کرده اند . و گویند هرچند مردم آزرده را لطف ودل جویی بیش واجب دارند و اکرام و احسان لازم تر شناسند بدگمانی و نفرت بیشتر شود و احتراز واحتراس فراوان تر لازم آید . و حکما مادر و پدر را بمنزلت دوستان دانند ،و برادر را در محل رفیق ، و زن را بمثابت الیف شمرند ، و اقربا را در رتبت غریمان ، و دختر را در موازنه خصمان دانند ، و پسر را برای بقای ذکر خواهند و در نفس و ذلات خویشتن را یکتا شناسند و درعزت آن کس را شکرت ندهند و چه هرگاه که مهمی حادث گردد هر کس بگوشه ای نشینند و بهیچ تاویل خود را از برای دیگران درمیان نهند .
داشت زالی بروستای چکاو
مهستی نام دختری و دو گاو
نو عروسی چو سرو تر بالان
گشت روزی زچشم بد نالان
گشت بدرش جو ماه نو بایک
شد جهان پیش پیرزن تاریک
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی چنو نداشت دگر
از قضا گاو زالک از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد
ماند چون پای مقعد اندر ریگ
آن سر مرده ریگش اندر دیگ
گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزراییل
بانگ برداشت پیش گاو نبیل
که :ای مکلموت من نه مهستیم
من یکی پیر زال محنتیم
گر ترا مهستی همی باید
رو مرو را ببر ، مرا شاید
بی بلا نازنین شمرد او را
چون بلا دید در سپرد او را
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچ کس مر ترا نباشد هیچ
و من امروز از همه علایق منقطع شده ام و از همه خلایق مفرد گشته ، و از خدمت تو چندان توشه غم برداشته ام که راحله من بدان گران بار شده است ، و کدام جانور طاقت تحمل آن دارد ؟ در جمله ، جگر گوشه و میوه دل و روشنایی دیده و راحت جان در صحبت تو بباختم .
دشمن خندید بر من و دوست گریست
کو بی دل و جان و دیده چون خواهد زیست
و با این همه بجان ایمن نیستم وبدین لاوه فریفته شدن از خرد و کیآست دور می نماید ، رای من هجر است و صبر.
ملک گفت : اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی ، ولکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی ، و قضیت معدلت همین است ، مانع ثقت و موجب نفرت چیست ؟ فنزه گفت :موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دلها مولم ، وا گر بخلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید ، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت ، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد ، اما دلها یک دیگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت ، و دل تو در آنچه می گویی موافق زبان نیست ، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از باس تو ایمن نتوانم بود.
کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب
وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان
ملک گفت : میان دوستان ومعارف احقاد و ضغائن بسیار حادث گردد ، چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است ، و هر که بنور عقل آراسته باشد و بزینت خرد متحلی بر میرانیدن آ نحرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد . فنزه گفت :العوان لاتعلم الخمرة. من گرم و سرد جهان بسیار دیده ام و عمر در نظاره مهره بازی چرخ بپایان رسانیده ام ، و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب بباد داده ام ، و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده ، و بحقیقت بشناخته که هرکه برپشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان بهمگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشیده گرداند ؛ و برمن این معانی نگردد ؛ و پیر فریفتن روزگار ، ضایع گرداندینست .
و آنچه برلفظ ملک می رود عین صدق و محض حقیقت است ، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام . زیرا که دران خطر بزرگست و جان بازی ندبی گران ، تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد دران شروع نشاید پیوست .و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید ، و بسیار دشمنانند که بقوت و زور بریشان دست نتوان یافت و بحیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید ، چنانکه پیل وحشی موانست پیل اهلی در دام افتد . و من بهیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود ، روزی در خدمت او برمن سالی گذرد ، چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب.
شیطان سنان آب دارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامگارت را
نادوخته روزگار بارانی
ملک گفت :کریم الیف را در سوز فراق نیفگند و بهر بدگمانی انقطاع دوستی و برادری روا ندارد و معرفت قدیم و صحبت مستقیم را بظن مجرد ضایع و بی ثمره نگرداند ، اگر چه دران خطر نفس و مخافت جان باشد . و این خلق در حقیر قدر و خسیس منزلت از جانوران هم یافته شود ،
المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور
فنزه گفت :حقد و آزار در اصل مخوفست ، خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد ، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی ؛ تاویل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهیت راه ندارد ، و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند ، و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع ، و اگر کسی بخلاف این چشم دارد زرد روی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ ، و بدین مراد نتوانست رسید .
و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بی هیزم است ، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانه ای یافت و علتی دید برآن مثال که آتش درخف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغهای تر را خشک گرداند ، و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد ، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود ، چنانکه تا هیزم بر جای است آتش نمیرد . و با این همه اگر کسی از گناه کاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی بجای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد ، و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم بنسیم امن خوش و خنک گردد .و من ازان ضعیف تر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید ، یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند ، اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم ، در این مراجعت مرا فایده ای نمانده ست که خود را دست دیت نمی بینم و سرو گردن فدای تیغ نمی توانم داشت .
نه مرا برتکاب تو پایاب
نه مرا برگشاد تو جوشن
ملک گفت :هیچ کس برنفع و ضر در حق کسی بی خواست باری عز اسمه قادر نتواند بود و اندک و بسیار و خرد و بزرگ آن بتقدیری سابق و حکمی مبرم باز بسته است ، چنانکه مفاتحت پسر من و مکافات تو بقضای آسمانی و مشیت ایزدی نفاذ یافت ، و ایشان علت آن غرض و شرط آن حکم بودند ، ما را بمقادیر آسمانی مواخذت منمای ، که اگر این هجر اتفاق افتد بتقسیم خاطر و التفات ضمیر کشد ، و شادمانگی و مسرت از کامرانی و بسطت آنگاه مهنا گردد که اتباع و پیوستگان را ازان نصیبی باشد .
فنزه گفت :عجز آفریدگان از دفع قضای آفریدگار عز اسمه ظاهر است ، و مقرر است که انواع خیر و شر و ابواب نفع و ضر برحسب ارادت و قضیت مشیت خداوند جل جلاله نافذ می گردد ، و بجهد و کوشش خلایق دران تقدیم و تاخیر و ممالطت و تعجیل صورت نبندد ، لامرد لقضاء الله و لامعقب لحکمه یفعل الله مایشاء و یحکم مایرید . (با اینهمه)اجماع کلی و اتفاق جملی است برآنکه جانب حزم و احتیاط را مهمل نشاید گذاشت و تصون نفس از مکاره واجب باید شناخت.اعقلها و توکل علی الله. و میان گفتار و کردار تو مسافت تمام می توان شناخت ، و راه اقتحام مخوفست و من بنفس معلول ، و تجنب از خطر لازم ، و تو می خواهی که درد دل خود را بکشتن من تشفی دهی و بحیلت مرا در دام افگنی ، و نفس من از مرگ ابا می نماید ، و الحق هیچ جانور باختیار این شربت نخورد و تاعنان مراد بدست اوست ازان تحرز صواب بیند .و گفته اند که :غم بلاست و فاقه بلاست و نزدیکی دشمن بلا و فراق دوست بلا و ناتوانی بلا و خوف بلا ، و عنوان همه بلاها مرگست ، وصوفیان آن را آکفت کبیر خوانند
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و از مضمون ضمیر مصیبت زده آن کس تنسم تواند کرد که بارها بسوز آن مبتلا بوده باشد و هم از آن نوع شربتهای تلخ تجرع کرده.و من امروز از دل خویش برعقیدت ملک دلیل می توانم کرد و کمال حسرت و ضجرت او بچشم خرد می توانم دید ؛ و فرط توجع و تاسف من نمودار حال اوست . و نیز متیقنم که هرگاه ملک را از بینایی پسر یاد آید ، و من از بچه خود براندیشم ، تغیری و تفاوتی در باطنها پیدا آید ، و نتوان دانست که ازان چه زاید . در این صحبت بیش راحتی نیست ، مفارقت اولی تر .
با هر که بدی کردی تا مرگ براندیش
ملک گفت :چه خبر تواند بود در آن کس که از سهوهای دوستان اعراض نتواند نمود و ، از سر حقد و آزار چنان برنتواند خاست که در مدت عمر بدان مراجعت نپیوندد و ، بهیچ وقت و در هیچ حال بر صحیفه دل او ازان اندک و بسیار نشانی یافته نشود و ، اعتذار و استغفار اصحاب را باهتزاز و استبشار تلقی ننماید ؟ قال النبی صلی الله علیه و سلم : الا انبئکم بشر الناس :من لایقبل عذرا و لایقبل عشرة.و من باری ضمیر خود را هرچه صافی تر می بینم و از ین ابواب که برشمرده می آید در خاطر خود اثری نمی یابم ، و همیشه جانب عفو من اتباع را ممهد بوده ست و انعام و احسان من خدمتگاران را مبذول .
فنزه گفت :
گر باد انتقام تو بربحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد شود غبار
من می دانم که گناه کارم ، و اگر چه مبتدی نبوده ام معتدی هستم ، و هرکه در کف پای او قرحه ای باشد اگر چه بثبات عزم و قوت طبع بی باکی کند و در سنگ درشت رفتن جایز شمرده چاره نباشد از آنچه جراحت تازه شود و پای از کار بماند . چنانکه برخاک نرم رفتن بیش دست ندهد ، و آنکه با علت رمد استقبال شمال جایز بیند همت او برتعرض کوری مقصور باشد . و مقاربت من با تو همین مزاج دارد و تحرز ازان از وجه شرع و قانون رسم فرض است ، قال الله تعالی :ولاتلقوا بایدیکم الی التهلکة.و استطاعت خلایق ازان نتواند گذشت که در صیانت ذات خود آن قدر مبالغت نمایند که بنزد خود معذور گردند . چه هرکه برقوت ذات و زور نفس اعتماد کند لاشک در مخاوف و مضایق افتد و اقتحام او موجب هلاک و بوار باشد ، و هرکه مقدار طعام و شراب نشناسد و چندان خورد که معده از هضم آن عاجز آید ، یا لقمه براندازه دهان نکند تا در گلو بیاویزد ،او را دشمن خود باید شمرد .
حیات را چه گوارنده تر زآب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
و هر که بغرور فریفته شود بنزدیک اصحاب خرد از ارباب جهل و ضلالت معدود گردد. و هیچ کس نتواند شناخت که تقدیر د رحق وی چگونه رانده شده است و او را مترصد سعادت روزگار می باید گذاشت یا منتظر شقاوت زیست . لکن برهمگنان واجبست که کارهای خویش بر مقتضای رایهای صایب می گزارند ، و در مراعات جانب حزم ، و خرد تکلف واجب می بینند ، و در حساب نفس خویش ابواب مناقشت لازم می شمرند ، و در میدان هوا عنان خود گرد می گیرند ، و با دوست و دشمن در خیرات سبقت می جویند ، تا همیشه مستعد قبول و اقبال و دولت توانند بود ، واگر اتفاق خوب روی نماید از جمال آن خالی ننماید .
و کارهای جهان خود برقضیت حکم آسمانی می رود ، و دران زیادت و نقصان و تقدیم و تاخیر صورت نبندد. وبر اطلاق عاقل آن کس را توان شناخت که از ظلم کردن و ایذای جانوران بپرهیزد ، و مادام که را ه حذر پیش وی گشاده باشد در مقام خوف و فزع نه ایستد . و من بمهرب نزدیکم وگریزگاه ، بسیار دارم ، و حرام است بر من توقف در این حیرت و تردد ، که سخط ملک خون من حلال دارد و آنچه از وجه دیانت و مروت محظور است مباح داند . و امید چنین می دارم که هرکجا روم اسباب معیشت من ساخته و مهیا باشد . چه هرکه پنج خصلت را بضاعت و سرمایه عمر خویش سازد بهر جانب که روی نهد اغراض پیش او متعذر نگردد و مرافقت رفیقان ممتنع نباشد و وحشت غربت او را موانست بدل گردد ، از بدکرداری باز بودن ، واز ریبت و خطر پهلو تهی کردن ، و مکارم اخلاق را لازم گرفتن ، وشعار و دئار خود کم آزاری و نیکو کاری ساختن ، و حسن ادب در همه اوقات نگاه داشتن . و عاقل چون در منشاء و مولد و میان اقربا و عشیرت بجان ایمن نتواند بودن دل بر فراق اهل ودوستان و فرزندان و پیوستگان خوش کند ، که این همه را عوض ممکن گردد.
و از نفس و ذات عوض صورت نبندد
این بنده دگر باره نروید نی نیست
و بباید دانست که ضایع تر مالها آنست که ازان انتفاع نباشد و و در وجه انفاق ننشیند ، و نابکارتر زنان اوست که با شوی نسازد ، و بتر فرزندان آنست که از اطاعت مادر و پدر ابا نماید و همت برعقوق مقصور دارد ، و لئیم تر دوستان اوست که در حال شدت و نکبت دوستی و صداقت را مهمل گذارد ، و غافل تر ملوک آنست که بی گناهان ازو ترسان باشند و در حفظ ممالک و اهتمام رعایا نکوشد ، و ویران تر شهرها آنست که درو امن کم اتفاق افتد . وهرچند ملک کرامت می فرماید و انواع تمنیت و قوت دل ارزانی می دارد و آن را بعهود و مواثیق موکد می گرداند البته مرا بنزدیک او امان نیست و درخدمت و جوار او ایمن نتوانم زیست ، چه روزگار میآن ما مفارقتی افگند که مواصلت را در حوالی آن مجال نتواند بود ، و در مستقبل هرگاه که اشتیاقی غالب گردد حکایت جمال تخت آرای ملک بر چهره ماه و پیکر مهر خواهم دید و اخبار سعادت او از نسیم سحری خواهم پرسید .
و از حال غربت من رای ملک را هم بر این مزاج معلوم تواند شد.
ای باد صبح دم گذری کن بکوی من
پیغام من ببر ببر ماه روی من
بر این کلمه سخن بآخر رساندیدند و ملک را وداع کرد .
بجست با رخ زرد از نهیب تیغ کبود
چنانکه برگ بهاری زپیش باد خزان
اینست داستان حذر از مخادعت دشمن مستولی و احتراز از تصدیق لاوه و زرق خصم غالب . و بر عاقل پوشیده نماند که غرض از بیان این مثال آن بوده است تا خردمندان در حوادث هریک را امام سازند و بنای کارها برقضیت آن نهند . ایزد تعالی جملگی مومنان را شناسای مصالح حال و مآل و بینای مناظم دین و دنیا کناد ، بمنه و رحمته .
باب الاسد و ابن آوی
رای گفت :شنودم مثل دشمن آزرده که دل بر استمالت او نیارامد ، اگر چه در ملاطفت مبالغت نماید و در تودد تنوق واجب دارد . اکنون بازگوید داستان ملوک در آنچه میان ایشان و نزدیکان حادث گردد ، پس از تقدیم جفا و عقوبت و ظهور جرم و خیانت مراجعت صورت بندد و تازه گردانیدن اعتماد بحزم نزدیک باشد ؟
برهمن جواب داد که :اگر پادشاهان در عفو و اغماض بسته گردانند ، و از هرکه اندک خیانتی بینند یا در باب وی بکراهیت مثال دهند بیش بر وی اعتماد نفرمایند ، کارها مهمل شود و ایشان از لذت عفو و منت بی نصیب مانند ؛ و مامون می گوید :رضی الله عنه اهل الجرایم لذتی فی العفو لارتکبوها.
و جمال حال و کمال کار مرد را نه هیچ پیرایه از عفو زیباتر است و نه هیچ دلیل از اغماض و تجاوز روشن تر .
و پسندیده تر سیرتی ملوک را آنست که حکم خویش در حوادث عقل کل را سازند ، و در هیچ وقت اخلاق خود را از لطفی بی ضعف و عنفی خالی نگذارند ، تا کارها میان خوف و رجا روان باشد . نه مخلصان نومید شوند و نه عاصیان دلیر گردند . یکی از مشایخ طریقت را پرسیدند که :و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس را معنی بگوی . پیر رحمة الله علیه جواب داد که واضح آیت در شریعت مستوفی بیاوردهاند و بران مزید نیست ، اما پیران طریقت رضوان الله علیهم چنین گفته اند که :خشم فرو خوردن آنستک ه در عقوبت مبالغت نرود ، و بباید دانست که ایزد تعالی بندگان خویش را مکارم اخلاق آموخته است و بر عادات ستوده تحریض کرده ، و هرکرا سعادت اصلی و عنایت ازلی یار و معین بود قبله دل و کعبه جان وی احکام قرآن عظیم باشد .
و هرگاه که در این مقامات تاملی بسزا رفت و فضایل عفو و احسان مقرر گشت همت بر ملازمت آن سیرت مقصور شود و وجه صلاح و طریق صواب دران مشتبه نگردد و پوشیده نیست که آدمی از سهو و غفلت و جرم و زلت کم معصوم تواند بود ، واگر درمقابله این معانی و تدارک این ابواب غلو جایز شمرده شود مضرت آن مهمات سرایت کند .
در جمله باید که اندازه اخلاص و مناصحت و هنر و کفایت آن کس که در معرض تهمتی افتاد نیکو بشناسد ، اگر در مصالح بدو استعانتی تواند کرد و از رای و امانت او دفع مهمی تواند کرد و در تازه گردانیدن اعتماد بر وی مبادرت نماید و آن را از ریب و عیب خالی پندارد . و قوت دل او از وجه استمالت و تالف بقرار معهود باز رساند واین حدیث را امام سازد که اقیلوا ذوی الهیئات عثراتهم . چه ضبط ممالک بی وزرا و معینان در امکان نیاید وانتفاع از بندگان آنگاه میسر گردد که ذات ایشان بخرد و عفاف وهنر و صلاح آراسته باشد و ضمیر بحق گزاری ، و نصیحت و هواخواهی و مودت پیراسته .
و نیز مهمات ملک را نهایت نیست و حاجت ملوک بکافیان ناصح که استحقاق محرمیت اسرار و استقلال تمشیت اعمال دارند همه مقرر است ، و کسانی که بسداد و امانت و تقوی و دیانت متحزم اند اندک اندک و طریق راست در اینمعنی معرفت محاسن و مقابح اتباع است و وقوف برآنچه از هر یک چه کار آید و کدام مهم را شاید ، و چون پادشاه به اتقان و بصیرت معلوم رای خویش گردانید باید که هریک را فراخور هنر واهیلت براندازه رای و شجاعت و بمقدار عقل و کفایت کاری می فرماید ، و اگر در مقابله هنرهای کسی عیبی یافته شود ازان هم غافل نباشد ، که هیچ مخلوقی بی عیب نتواند بود .
و پس از تفهیم این معانی و شناخت این دقایق بر پادشاه فرض است که تفحص عمال و تتبع احوال و اشغال که بکفایت ایشان تفویض فرموده باشد ، بجای می آرد . و از نقیر و قطمیر احوال هیچیز بر وی پوشیده نگردد ، تا اگر مخلصان را توفیق مساعدت کند و خدمتی کنند ، و یا خائنان را فرصتی افتد و اهمال نمایند ، هر دو می داند و ثمرت کردار مخلصان هرچه مهناتر ارزانی می دارد ، و جانیان را بقدر گناه تنبیه واجب می بیند ؛ چه اگر یکی از این دو طرف بی رعایت گردد مصلحان کاهل و آسان گیر و مفسدان دلیر و بی باک شوند ، و کارها پیچیده و اعمال و اشغال مختل و مهمل ماند ، و تلافی آن دشوار دست . و داستان شیر و شگال لایق این تشبیب است . رای چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که در زمین هند شگالی بود روی از دنیا بگردانیده و در میان امثال خویش می بود . اما از خوردن گوشت و ریختن خون و ایذای جانوران تحرز نمودی . یاران بروی مخاصمت بر دست گرفتند و گفتند : بدین سیرت تو راضی نیستیم و را ترا درین مخطی می دانیم ، چون از صحبت یک دیگر نمی نماییم در عادت و سیرت هم موافقت توقع کنی» ، و نیز عمر در زحیر گذاشتن را فایده ای صورت نمی توان کرد .چنانکه آید روزی بپایان می باید رسانید و نصیب خود از لذت دنیا می برداشت . و لاتنس نصیبک من الدنیا . و بحقیقت بباید شناخت که دی را باز نتوان آورد و ثقت بدریافتن فردا مستحکم نیست .
در نسیه آن جهان کجا بندد دل
آن را که بنقد اینجهانش تویی؟
شگال جواب داد که: ای دوستان و برادران ، از این ترهات درگذرید ، و چون می دانید که دی گذشت و فردا در نمی توان یافت از امروز چیزی ذخیره کنید که توشه راه را شاید ، که این دنیای فریبنده سراسر عیب است ، هنر همین دارد که مزرعت آخرت است ، در وی تخمی می توان افگند که ریع آن در عقبی مهناتر می باشد . نهمت باحراز مثوبات و امضای خیرات مصروف دارید ، و بر مساعدت عالم غدار تکیه مکنید ، و دل در بقای ابد بندید ، و از ثمره تن درستی و زندگانی و جوانی خویش بی نصیب مباشید . که لذات دنیا چون روشنایی برق و تاریکی ابر بی ثبات و دوام است . در جمله ، دل بر کلیه عنا وقف کردن و تن در سرای فنا سبیل داشتن از علو همت و کمال حصافت دور افتد . و عاقل از نعیم اینجهانی جز نام نیکو و ذکر باقی نطلبد . زیرا که خوشی و راحت و کامرانی و نعمت آن روی بزوال و انتقال دارد .
اگر سعادت دو جهانی می خواهید این سخن در گوش گذارید و از برای طعمه خویش که حلاوت آن تا حلق است ابطال جانوری روا مدارید و بدانچه بی ایذا بدست آید قانع باشید ، چه آن قدر که بقای جثه و قوام نفس بدان متعلق است هرگز فرونماند . این مواعظ را بسمع خرد استماع نمایید و از من در آنچه مردود عقل است موافقت مطلبید ، که صحبت من با شما سبب وبال نیست ، اما موافقت در اعمال ناستوده موجب عذاب گردد ، چه دل و دست آلت گناهست ، یکی مرکز فکرت ناشایست و دیگر منبع کردار ناپسندیده ، و اگر موضعی را در نیکی و بدی این اثر تواند بود هرکه د رمسجد کسی را بکشتی بزه کار نبودی ، و آنکه در مصاف یک تن را زنده گذارد بزه کار شدی . و من نیز در صحبت شما ام و بدل از شما گریزان .
یاران او را معذور داشتند و قدم او بر بساط ورع و صلاح هرچه ثابت تر شد و ذکر آن در آفاق سایر گشت و بمدت و مجاهدت در تقوی و دیانت ، منزلتی یافت که مطمح هیچ همت بدان نتواند رسید .
و در آن حالی مرغزاری بود که ماه رنگ آمیز از جمال صحن او نقش بندی آموختی و زهره مشک بیز از نسیم اوج او استمداد گرفتی .
نموده تیره و منسوخ با هوا و فضاش
صفای چرخ اثیر و صفات باغ ارم
و در وی سباع و وحوش بسیار ، و ملک ایشان شیری که همه در طاعت و متابعت او بودندی و در پناه حشمت و حریم سیادت او روزگار گذاشتندی . چندانکه صورت حال این شگال بشنود او را بخواند و بدید و بهر نوع بیازمود ، و پس بچند روز با وی خلوت فرمود و گفت :ملک ما بسطتی دارد و اعمال و مهمات بسیار است ، و بناصحان و معینان محتاج باشیم ، و بسمع ما رسانیده اند که تو در زهد و عفت منزلتی یافته ای ، و چون ترا بدیدیم نظر بر خبر راجح آمد و سماع از عیان قاصر .
فلما التقینا صغر الخبر الخبر
و اکنون بر تو اعتماد می خواهیم فرمود تا درجه تو بدانافراشته گردد و در زمره خواص و نزدیکان ما آیی . شگال جواب داد که : ملوک سزاوارند بدانچه برای کفایت مهمات انصار و اعوان شایسته گزینند ، و با این همه بر ایشان واجب است که هیچ کس را بر قبول عملی اکراه ننمایند ، که چون کاری بجبر در گردن کسی کرده شود او را ضبط آن میسر نگردد و از عهده لوازم مناصحت بواجبی بیرون نتواند آمد . و زندگانی ملک دراز باد ، من عمل سلطان را کارهم و بران وقوفی و دران تجربتی ندارم ، و تو پادشاه محتشمی و در خدمت تو وحوش و سباع بسیارند ، که هم قوت و کفایت دارند و هم حرص و شره اعمال اینجهانی . اگر در باب ایشان اصطناعی فرمایی دل تو فارغ گرداند ، و بمنال و اصابت که از اشغال یابند شادمان و مستظهر شوند .
شیر گفت : در این مدافعت چه فایده ؟ که البته ترا معاف نخواهیم فرمود . شگال گفت : کار سلطان بابت دو کس باشد : یکی مکاری مقتحم که غرض خویش به اقتحام حاصل کند و بمکر و شعوذه مسلم ماند ، و دیگر غافلی ضعیف که برخواری کشیدن خو دارد و بهیچ تاویل منظور و محترم و مطاع و مکرم نگردد . که در معرض حسد و عداوت افتد . و بباید دانست که عاقل همیشه محروم باشد و محسود . و من از اطن هر دو طبقه نیستم ، نه آزی غالب است که خیانت کنم .
و نه طبع خسیس که مذلت کشم .
و هرکه بنلاد خدمت سلطان بنصیحت و امانت و عفت و دیانت موکد گرداند واطراف آن را از ریا و سمعه و ریب و خیانت مصون و منزه دارد کار او را استقامتی صورت نبندد و مدت عمل او را دوامی و ثباتی ممکن نگردد . هم دوستان سپر معادات و مناقشت در روی کشند و هم دشمنان از جان او نشانه تیر بلا سازند : دوستان از روی حسد در منزلت ، مخاصمت اندیشند ، و دشمنان از جهت یکدلی و مناصحت مناقشت کنند ، و هرگاه که مطابقت دوستان و دشمنان بهم پیوست وا جماع بر عداوت او منعقد گشت البته ایمن نتواند زیست ، و اگرچه پای بر فرق کیوان نهاده ست جان بسلامت نبرد . و خائن باری از جانب دشمنان پادشاه فارغ باشد ، اگرچه از دوستان بترسد.
شیر فرمود که : قصد نزدیکان ما این محل ندارد چون رضای ما ترا حاصل آمد ، خود را به وهم بیمار مکن که حسن رای ما رد کید وبدسگالی دشمنان را تمام است بیک تعریک راه مکاید ایشان را بسته گردانیم و ترا بنهایت همت و غایت امنیت برسانیم . شگال گفت : اگر غرض ملک از این تربیت و تقویت احسانی است که در باب من می فرماید بعاطفت و رحمت و انصاف و معدلت آن لایق تر که بگذارد تا در این صحرا ایمن و بی غم می گردم ، و از نعیم دنیا بآب و گیاه قانع شوم ، و از معادات و محاسدت جملگی اهل عالم فارغ . و مقرر است که عمر اندک در امن و راحت و فراغ و دعت بهتر که بسیار در خوف و خشیت . شیر گفت : این فصل معلوم گشت . ترا ترس از ضمیر و هراس ازد ل بیرون می باید کرد ، که هراینه بما نزدیک خواهی گشت .
شگال گفت :اگر حال بر این جملت است مرا امانی باید داد که چون یاران قصدی پیوندند ، زیردستان بامید منزلت من و زبردستان از بیم منزلت خویش ، باغرای ایشان بر من متغیر نگردی و دران تامل و تثبت وزی و شرایط احتیاط هرچه تمام تر بجای آری
تا با تو چنان زیم که رای دل تست
شیر با او وثیقتی موکد بجای آورد و اموال و خزاین خود بدو سپرد ، و از همه اتباع او را منزلت و مزید کرامت مخصوص گردانید و ابواب مشاورت و رایها در انواع مهمات بر وی مقصور شد ، و اعجاب شیر هر روز در باب وی زیادت می گشت .
و قربت و مکانت او بر نزدیکان شیر گران آمد ، در مخاصمت او با یک دیگر مطابقت کردند و روزها در آن تدبیر بودند الی ان رموه بثالثه الاثافی . یکی را پیش کردند تا قدری گوشت که شیر از برای چاشت خویش را بنهاده بود بدزدید و در حجره شگال پنهان کرد . دیگر روز که وقت چاشت شیر فراز آمد بخواست ، گفتند : نمی یابیم ، و شگال غایب بود و خصمان وقاصدان حاضر ، چون بدیدند که آتش گرسنگی و آتش خشم هر دو بهم پیوست و تنور گرم ایستاد فطیر خویش در بستند. و یکی از ایشان گفت :چاره نیست از آنچه ملک را بیاگاهانیم از هرچه از منافع و مضارا او بشناسیم ، اگرچه بعضی را موافق نیفتد . و بمن چنان رسانیدند که شگال آن گوشت سوی وثاق خویش برد .
دیگری گفت : اگرترا این باور نمی آید درین احتیاط باید کرد ، که معرفت خلایق دشواراست ، و راست گفته اند که :
لاتحمدن امرءا حتی تجربه
دیگری گفت : همچنین است ، وقوف بر اسرار و اطلاع بر ضمایر صورت نبندد ، لکن اگر این گوشت در منزل او یافته شود هراینه هرچه در افواهست از خیانت او راست باشد . دیگری گفت : بدانش خویش مغرور نشاید بود ، که غدار هرگز نجهد ، چه خیانت بهیچ تاویل پنهان نماند .
ویاتیک بالاخبار من لم تزود .
دیگری گفت : امینی ازو بمن هرچیزی می رسانید و در تصدیق آن تردد می داشتم تا این سخن از شما بشنودم ، و نیکو مثلی است « اخبر تقله . » دیگری گفت :مکر و خدیعت او هرگز بر من پوشیده نبوده است ، و خبث وکید او را نهایت نیست ، و من کار او را بشناخته ام و فلان را گواه گرفته که کار این زاهد عابد بفضیحت کشد و از وی خطایی عظیم و گناهی فاحش ظاهر گردد. دیگری گفت :اگر این زاهد متقی که تقلد اعمال ملک را در ظاهر بلا و مصیبت می شمرد این خیانت بکرده است عجب کاری است . دیگری گفت : اگر این حوالت راست است ، موقع اختزال اندران بکفران نعمت و ، دلیری بر سبک داشت مخدوم بدان ، مقرون است ، و هیچ خردمند آن را بر مجرد خیانت حمل نکند . دیگری گفت : شما همه اهل امانتید و تکذیب شما از رسم خرد دور افتد ، اگر این ساعت ملک بفرماید تا این گوشت در منزل او بجویند برهان این سخن ظاهر شود و گمانهای خاص و عام اندران یقین گردد .دیگری گفت : اگر احتیاطی خواهد رفت تعجیل باید کرد ، که جاسوسان او از همه جوانب بما محیط باشند و هیچ موضع ازان خالی نگذارند . دیگری گفت : در این تفتیش چه فایده ؟ که اگر جرم او معلوم گردد او بزرق و بوالعجبی بر رای ملک پوشانیده گرداند .
از این نمط در حال خشم شیر می گفتند تا کراهیتی بدل او راه یافت ، و باحضار شگال مثال داد و از وی سوال کرد که : گوشت چه کردی؟ جواب داد که : بمطبخی سپردم تا بوقت چاشت پیش ملک آرد . مطبخی هم از جمله اصحاب بیعت بود ، منکر شد و گفت : البته خبر ندارم . شیر طایفه ای را از امینان بفرستاد تا گپوشت در منزل شگال بجستند ، لابد بیافتند و بنزدیک شیر آوردند .پس گرگی که تا آن ساعت سخن نمی گفت ، و چنان فرا می نمود که «من از عدولم و بی تحقیق و اتقان قدر در کاری ننهم ، و نیز با شگال دوستی دارم و فرصت عنایت می جویم .» پیشتر رفت و گفت:چون ملک را از زلت این نابکار روشن گشت زود بحکم سیاست تقدیم فرماید ، که اگر این باب را مهمل گذارد بیش گناه کاران از فضیحت نترسند .
شیر بفرمود تا شگال را موقوف کردند . آنگاه یکی از حاضران گفت:من از رای روشن ملک که آفتاب در اوج خویش چون سایه پس و پیش او دود و مانند ذره در حمایت او پرواز کند .
ای قدر توشمس و آسمان ذره
وای رای تو شمع و شمس پروانه
در شگفت بمانده ام که کار این غدار بر وی چگونه پوشیده شده است و از خبث ضمیر و مکر طبع او چرا غافل بود . دیگری گفت:عجب تر آنست که تدارک این کار در مطاولت افگند . شیر بدو پیغام داد که :اگر این سهو را عذری داری بازنمای. جوانی درشت بی علم شگال برسانیدند .آتش خشم بالا گرفت و زبانه آن عقل شیر را پوزبند کرد تا عهود و مواثیق را زیر پای آورد و دست خصمان را در کشتن شگال مطلق گردانید . و خبر آن بمادر شیر رسید ، دانست که تعجیل کرده ست و جانب تملک و تماسک را بی رعایت گذاشته ، با خود اندیشید که زودتر بروم و فرزند خود را از وسوسه دیو لعین برهانم ، چه گاهی خشم بر ملک مستولی شود شیطان فتان نیز مسلط گردد.قال النبی صلی الله علیه و سلم اذا استشاط السلطان تسلط الشیطان .
نخست بدان جماعت که بکشتن او مثال یافته بودند پیغام داد که در کشتن او توقفی باید کرد ، پس بنزدیک شیر آمد و گفت :گناه شگال چه بوده ست ؟ شیر صورت حال بازنمود ، گفت :ای پسر ، خویشتن در حیرت و حسرت متفکر مگردان و از فضیلت عفو و احسان بی نصیب مباش، فان العفو لایزید الرجل الا عزا و التواضع الا رفعة.و هیچ کس بتامل و تثبت از ملوک سزاوارتر نیست .
و پوشیده نماند که حرمت زن بشوی متعلق است و عزت فرزند بپدر و ، دانش شاگرد باستاد ، و قوت سپاه بلشکر کشان قاهر ، و کرامت زاهدان بدین و ، امن رعیت بپادشاه و ، نظام کار مملکت بتقوی و عقل و ثبات و عدل ؛ و عمده حزم شناختن اتباع است و هریک در محل و منزلت او اصطناع فرمودن و ، برمقدار هنر و کفایت ایشان تربیت کردن و ، متهم شمردن ایشان در باب یک دیگر ، چه اگر سعایت این در حق آن و ازان او در حق این مسموع باشد هرگاه که خواهند مخلصی را در معرض تهمت تواندد آورد و خائنی را در لباس امانت جلوه کرد ، و محاسن ملک را در صیغت مقابح بخلق نمود ، و هریکچندی حاسدی فاضلی را محروم گرداند و خائنی امینی را متهم می کند ، و هرلحظه بی گناهی را در گرداب هلاک می اندازد، و لاشک باستمرار این رسم همه را استیلا افتد ، حاضران از قبول اعمال امتناع بر دست گیرند و غایبان از خدمت تقاعد نمایند ، و نفاذ فرمانها براطلاق در توقف افتد.
و نشاید که پادشاه تغیر مزاج خویش بی یقینی صادق با اهل و امانت روا دارد ، ولیکن باید که در مجال حلم و بسطت علم او همه چیز گنجان باشد و سوابق خدمتگاران ، نیکو پیش چشم دارد و مساعی و مآثر ایشان بر صحیفه دل بنگارد و آن را ضایع و بی ثمرت نگرداند واهمال جانب و توهین منزلت ایشان جایز نشمرد . و هرگناه که از عمد و قصد منزه باشد ذات هوا و اخلاص را مجروح نگرداند ، و در عقوبت آن مبالغت نشاید . و سخن بی هنران ناآزموده در بدگفت هنرمند کافی نشنود ، و عقل و رای خویش را در همه معانی حکمی عدل و ممیزی بحق بشناسد .
و شگال در دولت تو بمحلی بلند و منزلتی مشهور رسیده بود . بر وی ثناها می گفتی و در خلوات عز مفاوضت ، وی را ارزانی می داشتی . و اکنون بر تو آنست که عزیمت ابطال او را فسخ کنی و خود را و او را از شماتت دشمنان و سعایت ساعیان صیانت واجب بینی ، تا چنانکه فراخور ثابت و وقار تو باشد در تفحص و استکشاف حال او لوازم احتیاط و استقصا بجای آری و بنزدیک عقل خویش و تمامی لشکر و رعیت معذور گردی ، که این تهمت ازان حقیرتر است که چنو بنده ای سداد و امانت خود را بدان معیوب گرداند ، یا حرص و شره آن خرد او را محجوب کند .
وتو می دانی که در مدت خدمت تو و پیش ازان گوشت نخورده ست ؛ مسارعت در توقف دار تا صحت این حدیث روشن گردد ، که چشم و گوش بظن و تخمین بسیار حکمهای خطا کند ، چنانکه کسی در تاریکی شب ، یراعه ای بیند ، پندارد که آتش است و بر وی مشتبه گردد ، چون در دست گرفت مقرر شود که باد پیموده ست و پیش از تیقن در حکم تعجیل کرده . و حسد جاهل از عالم ، و بدکردار از نیکو فعل ، و بددل از شجاع مشهور است .
و غالب ظن آنست که قاصدان ،آن گوشت در منزل شگال نهاده باشند ، و این قدر در جنب کید حاسدان و مکر دشمنان اندک نماید . و محاسدت اهل بغی پوشیده نیست خاصه جایی که اغراض معتبر در میان آمد . و مرغ در اوج هوا و ماهی در قعر دریا وسباع در صحن دشت از قصد بدسگالان ایمن نتواند بود ، و شکره اگر صیدی کند هم آن مرغان که در پرواز از وی بلندتر باشند و هم آن که از وی پستتر باشند در آن قدر گرد مغالبت و مجاذبت برآیند ؛ و سگان برای استخوانی که در راه یابند با یک دیگر همین معاملت بکنند ؛ و خدمتگاران تو در منزلهایی که کم از رتبت شگال است حسد را می دارند ، اگر در آن درجه منظور مناقشتی رود بدیع نیاید . در این کار تاملی شافی فرمای و تدارک آن از نوعی اندیش که لایق بزرگی تو باشد ، که چون حقیقت حال شناخته گشت کشتن او بس تعذری ندارد .
شیر سخن مادر نیکو استمالت کرد و آن را بر خرد خویش باز انداخت و شگال را پیش خواند و گفت :میل ما ، بحکم آزمایش سابق ، بقبول عذر تو زیادت ازان است که بتصدیق حوالت خصمان . شگال گفت:من از موونت این تهمت بیرون نیایم تا ملک حیلتی نسازد که صحت حال و روشنی کار بدان بشناسد ، با آنکه بیراءت ساحت و کمال دیانت خوطش ثقتی تمام دارم و متیقنم که هرچند احتیاط بیشتر فرموده شود و مزیت و رجحان من در اخلاص و مناصحت برکافه حشم و خدم ظاهرتر گردد.
من آن ترازوم اخلاص و دوستی ترا
که هیچ گنج نتابد سرزبانه من
بعشق و مهر تو آن بحر دور پایانم
که در نیابد چرخ و هوا کرانه من
شیر گفت:وجه تفحص چیست؟ گفت :جماعتی را که این افترا کرده اند حاضر آرند و باسقصا ازیشان پرسیده شود که تخصیص من بدین حوالت و فروگذاشتن کسانی که گوشت خورند ، و دران مناقشت روا دارند چه معنی داشت ، که روشن شدن این باب بی از این معنی ممکن نتواند بو ، و امید آنست که اگر ملک این بفرماید ، و چون خواهند که بستیهند بانگی برزند ، و تاکیدی رود که هرگاه که راستی حال بازنمایند جرم ایشان بعفو مقابله کرده آید ، هراینه نقاب ظن کاذب از چهره یقین صادق برداشته ، شود و نزاهت جانب من مقرر گردد.
شیر گفت :چگونه عفو را مجال بود در باب کسی که بقصد در حق من و اهل مملکت من معترف گشت ؟ گفت :بقا باد ملک را ، هر عفو که از کمال استیلا و بسطت و وفور استعلا و قدرت ارزانی باشد سراسر هنر است ، وبدین دقیقه که بر لفظ ملک رفت دران تفاوتی صورت نبندد ، خاصه که گناه کار ، آن را بتوبت و انابت دریافت و ببندگی و طاعت پیش آن باز رفت ، البته بیش مجال انتقام نماند و هراینه مستحق اغماض و تجاوز گردد . و علما گویند :طلب مخرج از بدکرداری بابی معتبر است در احسان و نیکوکاری. شیر چون سخن او بشنود و آثار صدق و صواب بر صفحات آن بدید طایفه ای را که آن فتنه انگیخته بودند از هم جدا کرد ، و در استکشاف غوامض و استنباط بواطن آن کار غلو مبالغه واجب داشت و امانی موکد داد اگر راستی حال نپوشانند . پس بعضی ازیشان اعتراف نمودند و تمامی مواضعت و مبایعت خویش مقرر گردانیدند ، و دیگران بضرورت اقتدا کردند ، و براءت ساحت شگال ظاهر گشت.
مادر شیر چون بدانست که صدق شگال از غبار شبهت بیرون آمد و حجاب ریبت از جمال اخلاص برداشته شد شیر را گفت :این جماعت را امانی داده شد و رجوع ازان ممکن نیست . لکن در این واقعه او را تجربتی افتاد بزرگ ، بدان عبرت گیرد و بدگمانی بطایفه ای که ببدگفت ناصحان و تقبیح حال ایشان تقرب می کنند مضاعف گرداند ، و از هیچ خائن سماع سعایتی جایز نشمرد مگر آن را برهانی بیند که دران از تردد استغنا افتد ؛ و بی خطر شناسد ترهات اصحاب اغراض که در نزدیکان و محارم گویند اگر چه موجز و مختصر باشد ، که آن بتدریج مایه گیرد و بجایی رسد که تدارک صورت نبندد .
از نیل و فرات و دجله جویی زاید
پس موج زند که پیل را برباید
و گیاه تر چون فراهم می آرند ازان رسنها می تابند که پیل آن را نمی تواند گسست و از پاره کردن آن عاجز می آید . در جمله خرد و بزرگ آن را که رسانند تاویل باید طلبید و گرد رخصت و دفع گشت .
*و از تقریب هشت کس حذر واجب است : اول آنکه نعمت منعمان را سبک دارد و کفران آن سبک دست دهد . و دوم آنکه بی موجبی در خشم شود . سوم آنکه بعمر دراز مغرور باشد و خود را از رعایت حقوق بی نیاز پندارد . چهارم آنکه راه قطیعت و غدر پیش او گشاده و سهل نماید . و پنجم آنکه بنای کارهای خود برعداوت نهد و نه بر راستی و دیانت .و ششم آنکه در ابواب سهو رشته با خویشتن فراخ گیرد و قبله دل هوا را سازد . و هفتم آنکه بی سببی در مردمان بدگمان گردد و بی دلیل روشن اهل ثقت را متهم گرداند . هشتم آنکه بقلت حیا مذکور باشد و بشوخی و وقاحت مشهور.
و برهشت کس اقبال فرمودن فرض است : اول آنکه شکر احسان لازم شمرد . و دوم آنکه عقده عهد او بحوادث روزگار وهنی نپذیرد . و سوم آنکه تعظیم ارباب تربیت و مکرمت واجب بیند .و چهارم آنکه از غدر و فجور بپرهیزد .پنجم آنکه در حال خشم برخویشتن قادر باشد . ششم آنکه بهنگام طمع سخاوت ورزد . هفتم آنکه به اذیال شرم و صلاح تمسک نماید . هشتم آنکه از مجالست اهل فسق و فحش پهلو تهی کند .
و چون شیر موقع اهتمام مادر و شفقت او در تلافی این حادثه بدید شکرو عذر بسیار وی را لازم شناخت و گفت :ببرکات و میامن هدایت تو راه تاریک مانده روشن شد و کار دشوار بوده آسان گشت ، و به براءت ساحت امینی واقف و کاردانی کافی علم افتاد و بی گناهی صادق از تهمت بیرون آمد .
پس ثقت او بامانت شگال بیفروزد و زیادت اکرام و تربیت و معذرت و ملاطفت ارزانی داشت ، و شگال را پیش خواند و گفت :این تهمت را موجب مزید ثقت و مزیت اعتماد باید پنداشت و تیمار کارها که بتو مفوض بوده ست برقرار معهود می داشت .شگال گفت:این چنین راست نیاید . ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر ، مجال تمکن داد .
آنی که ز دل وفا برانداخته ای ،
با دشمن من تمام در ساخته ای ؛
دل را زوفا چرا بپرداخته ای؟
مانا که مرا هنوز نشناخته ای!
شیر گفت :از این معانی هیچ پیش خاطر نشاید آورد که نه در طاعت و مناصحت تو تقصیری بود و نه در عنایت و تربیت ما.
قوی دل باش و روی بخدمت آر . شگال جواب داد که:
هر روز مرا سری و دستاری نیست
این کرت خلاص یافتم ، اما جهان از حاسد و بدگوی پاک نتوان کرد ، و تا اقبال ملک بر من باقی است حسد یاران برقرار باشد . و بدین استماع که ملک سخن ساعیان را فرمود ملک را سهل الماخذ شمرند و هر روز تضریبی تازه رسانند و هرساعت ریبتی نو در میان آرند .و هر ملک که چربک ساعی فتنه انگیز را در گوش جای داد و بزرق و شعوذه نمام التفات نمود خدمت او جان بازی باشد و ازان احتراز نمودن فریضه گردد .و مثلی مشهور است که
«خل سبیل من وهی سقاوه»
و یک سخن بخواهم گفت اگر رای ملک استماع آن صواب بیند که ، :سزاوارتر کس بقبول حجت و سماع مظلمت ملوک و حکام اند . و ملک اگر در این حادثه بر من رحمت فرمود واعتمادی تازه گردانید از وجه تفضلی بود که آن را نعمتی وصنیعتی توان خواند ، اما بدین تعجیل که رفت من در مکارم او بدگمان گشتم و از عواطف ملکانه نومید شد ، چه سوابق تربیت خویش و سوالف خدمت مرا بیهوده در معرض تضییع و حیز ابطال آورد بتهمتی حقیر ، که اگر ثابت شدی هم خطری نداشت . و مخدوم چنان باید که بسطت دل او چون دریا بی نهایت و مرکز حلم او چون کوه باثبات باشد ، نه سعایت این را در موج تواند آورد نه فورت خشم آن در حرکت .
شیر گفت :سخن تو نیکو و آراسته است ، لکن بقوت و درشت .جواب داد که:دل ملک در امضای باطل قوی تر ، و درشت تر از سخن منست در تقریر حق ، و چون تزویر و بهتان سبک استماع افتاد واجب کند که شنودن صدق و صواب گران نیاید ، و زینهار تا این حدیث را بر دلیری و بی حرمتی فرموده نیاید ، که دو مصلحت ظاهر را متضمن است : یکی آنکه مظلومان را بقصاص ، خرسندی حاصل آید و ضمایر ایشان از غل و استزادت پاک شود ، و چنان نیکوتر که آنچه در دل من است ظاهر کنم تا حضور و غیبت من ملک را یکسان گردد ، و چیزی باقی نماند که سبب عداوت و موجب غصه تواند بود ؛ و دیگر آنکه خواستم که حاکم این حادثه عقل رهنمای و عدل جهان آرای ملک باشد ؛ و امضای حکم پس از شنودن سخن متظلم نیکوتر آید .
شیر گفت :همچنین است ، لاجرم تثبت در کار تو بجای آوردیم و در استخلاص تو از این غرقاب عنایت فرمود . جواب گفت :اگر مخرج به رای و رافت ملک اتفاق افتاد تعجیل بکشتن هم بفرمان او بود . شیر فرمود که :تو ندانی که طلب مخلص از ورطه هلاک اگر چه قصدی رفته باشد شایع تر احسانی و فاضل تر امتنانی است ؟ شگال گفت :همچنین است ، و من بعمرهای دراز شکر کرامات و عواطف نتوانم گزارد ، و این عفو و رحمت پس از وعده انکار و عقوبت بر همه نعمتها راجح است .
و پیش ازین ملک را مخلص و مطیع و یک دل و ناصح بودم و جان و بینایی فدای رضای او می داشتم .
چون دست بکردم آنچه فرمودی تو
چون دیده بدیدم آنچه بنمودی تو
و آنچه می گویم نه از برای آن می گویم تا بر رای ملک در حادثه خویش خطایی ثابت کنم یا عیبی و وصمتی بجانب او منسوب گردانم ، اما حسد جاهلان در حق ارباب هنر و کفایت رسمی مالوف و عادتی مستمر است و بسته گردانیدن آن طریق متعذر ،
لکن از اینها چه فایده ؟ بیچارگان یاران گیرند و مذلتها کشند و مکرها اندیشند و مخدوم را مداهننت کنند و در تخریب ولایت و ناحیت کوشند و بعشوه جهانی را مستظهر گردانند و همه جوانب را بوعدهای دروغ بدست آرند و حاصل جز حسرت و ندامت نباشد . چه همیشه حق منصور بوده است و باطل مقهور ، و ایزد تعالی خاتمت محمود و عاقبت مرضی و اصحاب صلاح و دیانت و ارباب سداد و امانت را ارزانی داشته است و یابی الله الا ان یتم نوره و لوکره الکافرون.
و با این همه می ترسم که عیاذابالله خصمان میان من و ملک مجال مداخلت دیگر یاوند و الا بودیم ترا بنده همینیم ترا
شیر پرسید که :کدام موضع است که ازان مدخل توان؟ گفت :گویند «در دل بنده تو وحشتی حادث شده است بدانچه در حق او فرمودی و امروز مستزید و آزرده ست ، » ، و این جایگاه بدگمانی است خاصه ملک را در باب کسانی که عقوبت و جفا دیده باشند یا از منزلت خویش بیفتاده یا بعزلی مبتلا گشته یا خصمی را که در رتبت کم ازو بوده باشد برو تقدمی افتاده ، هرچند این خود هرگز نتواند بود ، و بر خردمند پوشیده نماند که پس چنین حوادث اعتقادها از جانبین صافی تر گردد ، چه اگر در ضمیر مخدوم بسبب تقصیری و اهمالی که از جهت خدمتگار رسانند کراهیتی باشد چون خشم خود براند و تعریکی فراخور حال آن کس بفرماید لاشک اثر آن زایل شود و اندک و بسیار چیزی باقی نماند ، و مغمز تمویهات قاصدان هم بشناسد و بیش میل بترهات اصحاب اغواض ننماید و فرط اخلاص ومناصحت و کمال هنر و کفایت این کس بهتر مقرر گردد ، که تابنده ای کافی مخلص نباشد در معرض حسد و عداوت نیفتد و یاران در حق او بتزویر نگرایند . و راست گفته اند که :
دارنده مباش وز بلاها رستی.
وا گر در دل خدمتگار خوفی و هراسی باشد چون مالش یافت هم ایمن گردد و از انتظار بلا فارغ آید . و استزادت چاکر از سه روی بیرون نتوان بود : جاهی که دارد باهمال مخدوم نقصانی پذیرد ، یا خصمان بر وی بیرون آیند ، یا نعمتی که الفغده باشد از دست بشود . و هرگاه رضای مخدوم حاصل آورد اعتماد پادشاه بر وی تازه ماند و خصم بمالد و مال کسب کند ، که جز جان همه چیز را عوض ممکن است . خاصه در خدمت ملوک و اعیان روزگار ، و چون این معانی را تدارک بود آزار از چه وجه باقی تواند بود ؟ و قدر این نعمتها اول و آخر که بهم پیوندد کسانی توانند شناخت که بصلاح اسلاف مذکور باشند و بنزاهت جانب و عفت ذات مشهور .
و با این همه امید دارم که ملک معذور فرمایند و بار دیگر در دام آفت نکشد ، و بگذارد تا در این بیابان ایمن ومرفه می گردم . شیر گفت : این فصل معلوم شد ، الحق آراسته و معقول بود ، دل قوی دار و بر سر خدمت خویش باش ، که تو از آن بندگان نیستی که چنین تهمتها را در حق مجال تواند بود ؛ اگر چیزی رسانند آن را قبولی و رواجی صورت نبندد . ما ترا شناخته ایم و بحقیقت بدانسته که در جفا صبور باشی و در نعمت شاکر ، و این هر دوسیرت را در احکام خرد و شرایع اخلاص فرضی متعین شمری ، و عدول نمودن ازان در مذهب عبودیت و دین حفاظ و فتوت محظور مطلق دانی ، و هرچه بخلاف مروت و دیانت و سداد و امانت باشد آنرا مستنکر و محال و و مستبدع و باطل شناسی. بی موجبی خویشتن را هراسان مدار و متفکر مباش و بعنایت و رعاطت ماثقت افزای ، که ظن ما در راستی و امانت تو امرز بتحقیق پیوست و گمان که در خرد و حصافت تو می داشتیم پس از این حادثه بیقین کشید ، و بهیچ وجه از وجوه بیش سخن خصم را مجال و محل استماع نخواهد بود ، و هر رنگ که آمیزند برقصد صریح حمل خواهد افتاد .
در جمله ، دل او گرم کرد و بر سرکار فرستاد و هرروز در اکرام او می افزود ، و به وفور صلاح و سداد او واثق تر می گشت .
اینست داستان ملوک در آنچه میان ایشان و اتباع حادث شود پس از اظهار سخط و کراهیت . و برعاقل مشتبه نگردد که غرض از وضع این حکایات و مراد از بیان و ایراد این مثال چه بوده ست، و هرکه بتایید آسمانی مخصوص باشدو بسعادت این سری مقید گشته همت برتفهیم این اشارات مقصور گرداند و نهمت بر استشکاف رموز علما مصروف .
والله اعلم و هو الهادی الی سواء السبیل.
باب النابل و اللبوة
رای گفت : شنودم مثل ملوک در آنچه میان ایشان و خدم تازه گردد از خلاف و خیانت و جفا و عقوبت ، و مراجعت بتجدید اعتماد ؛ که بر ملوک لازم است برای نظام ممالک و رعایت مصالح بر مقتضای این سخن رفتن که الرجوع الی الحق اولی من التمادی فی الباطل . اکنون بیان کند از جهت من داستان آن کس که برای صیانت نفس و رعایت مصالح خویش از ایذای دیگران و رسانیدن مضرت بجانوران باز باشد ، و پند خردمندان را در گوش گذارد تا بامثال آن در نماند.برهمن جواب داد که :بر تعذیب حیوان اقدام روا ندارند مگر جاهلان که میان خیر و شر و نفع و ضر فرق نتوانند کرد ، و بحکم حمق خویش از عواقب اعمال غافل باشند ، و نظر بصیرت ایشان بخواتم کارها کم تواند رسید ، که علم اصحاب ضلالت از ادراک مصالح بر اطلاق قاصر است و حجاب جهل ، احراز سعادت را مانعی ظاهر .و خردمند هرچه برخود نپسندد در باب همچو خودی چگونه روا دارد ؟ قال النبی صلی الله علیه : کیف تبصر القذاة فی عین اخیک و لاتبصر الجذل فی عینک ؟
بد می کنی و نیک طمع می داری ؟
هم بد باشد سزای بدکردای!
و بباید دانست که هر کرداری پاداشی است که هراینه بارباب آن برسد و بتاخیری که در میان افتد مغرور نشاید بود ، که آنچه آمد نیست نزدیک باشد اگرچه مدت گیرد . اگر کسی خواهد که بدکرداری خود را بتمویه و تلبیس پوشیده گرداند و به زرق و شعوذه خود را در لباس نیکوکاری جلوه دهد چنانکه مردمان بر وی ثنا گویند و بدورو نزدیک ذکر آن سایر شود ، بدین وسیلت هرگز نتایج افعال ناپسندیده از وی مصروف نگردد و ثمره آن خبث باطن هرچه مهنا تر بیابد ؛ آنگاه پند پذیرد و باخلاق ستوده گراید . و نظیر این نشانه افسانه شیر است و آن مرد تیرانداز . رای پرسید که :
چگونه است آن؟ گفت :
آورده اند که شیری ماده با دو بچه در بیشه ای وطن داشت .
روزی بطلب صید از بیشه بیرون رفت تیراندازی بیامد و هردو بچه او را بکشت و پوست بکشید . چون شیر بازآمد و بچگان را از آن گونه بر زمین افگنده دید فریاد و نفیر بآسمان رسانید . و در همسایگی او شگالی پیر بود ، چون آواز او بشنود بنزدیک او رفت و گفت : موجب ضجرت چیست ؟ شیر صورت حال باز راند و بچگان را بدو نمود .
شگال گفت :بدان که هر ابتدایی را انتهایی است ، و هر گاه که مدت عمر سپری شد و هنگام اجل فراز رسید لحظتی مهلت صورت نبندد ، فاذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعة و لایستقدمون . و نیز بنای کارهای این عالم فانی برین نهاده شده ست ،بر اثر هر شادی غمی چشم می باید داشت ، و بر اثر هر غم شادیی توقع می باید کرد ، و در همه احوال بقضای آسمانی راضی می بود که پیرایه مردان در حوادث صبر است .
تا بود چنین بده ست کار عالم
شادی پس اندهست و راحت پس غم
جزع در توقف دار و انصاف از نفس خود بده ، و ما اصابک من سیئة فمن نفسک . و در امثال آمده ست که «یداک او کتا وفوک نفخ.» آنچه تیرانداز با تو کرده ست اضعاف آن از جهت تو بر دیگران رفته است ، و ایشان همین جزع در میان آورده اند و اضطراب بیهوده کرده و باز بضرورت صبور گشته . بر رنج دیگران صبرکن چنان که بر رنج تو صبر کردند ، و نشنوده ای «کما تدین تدان؟» هرچه کرده شود مکافات آن از نیکی و بدی براندازه کردار خویش چشم می باید داشت ، چه هرکه تخمی پراگند ریع آن بی شک بردارد . واگر همین سیرت را ملازم خواهی بود از اینها بسی می باید دید ؛ اخلاق خود را برفق و کم آزاری آراسته گردان و خلق را مترسان تا ایمن توانی زیست .
شیر گفت :این سخن را بی محاباتر بران ، و ببراهین و حجتها موکد گردان ، گفت :عمر تو چند است ؟ گفت :صد سال.گفت :دراین مدت قوت تو از چه بوده است ؟ گفت : از گوشت جانوران - وحوش و مردم - که شکار کردمی . گفت :پس آن جانوران که چندین سال بگوش ایشان غدا می یافتی مادر و پدر نداشتند و عزیزان ایشان را سوز مفارقت در قلق و جزع نیاورد ؟ اگر آن روز عاقبت آن کار بدیده بودی و از خون ریختن تحرز نموده ، بهیچ حال این پیش نیامدی .
چون شیر این سخن بشنود حقیقت آن بشناخت و متیقن گشت که آن ناکامی او را از خودکامی بروی آمده ست . بترک ناشایست بگفت و از خوردن گوشت باز بود وبمیوها قانع گشت . و راست گفته اند :
ذوالجهل یفعل ماذوالعقل فاعله
فی النائبات ولکن بعد ما افتضحا
چون شگال اقبال شیر بر میوه که قوت او بود بدید رنجور شد واو را گفت :
آسان روزی خود گرفتی و از قوت دیگران که ترا دران ناقه و جملی نیست خوردن گرفتی ! درخت خود بقوت تو وفا نکند ، و این درخت و میوه و کسانی که قوت ایشان بدان تعلق دارد سخت زود هلاک شوند ، چه ارزاق ایشان فرا خصمی بزرگ و شریکی عظیم افتاد . اثر ظلم تو در جانها ظاهر می گشت ، امروز نتیجه زهد تو در نانها ظاهر می گردد. در هر دو حالت ، عالمیان را از جور تو خلاص ممکن نیست ، خواهی در معرض تهور و فساد باش ، خواه در لباس عفت و صلاح !
گر توی پس مکش زما رگ و پی
ور خدایست شرم دار از وی
چون شیر این فصل بشنود از خوردن میوه اعراض کرد و روزگار در عبادت مستغرق گردانید و با خود اندیشید :
چند از این باد خاک و آتش و آب
وز دی و تیر وز تموز و بهار؟
بس که نامرد و خشک مغزت کرد
رنگ کافور و مشک لیل و نهار!
برگذر زین سرای غرچه فریب
درگذر زین رباط مردم خوار!
اینست داستان متهور بدکردار که جهانیان را مسخر عذاب خود دارد و از وخامت عواقب آن نیندیشد تا بمانند آن مبتلا گردد ، آنگاه وجه صواب و طریق رشاد اندران بشناسد ، چنانکه شیر دل از خون خوردن و خون ریختن بر نداشت تا هر دو جگر گوشه خود را بیک صفقه بر روی زمین پوست باز کرده ندید ، و چون این تجربت حاصل آمد از این عالم غدار اعراض نمود و بیش بنمایش بی اصل او التفات جایز نشمرد و گفت :
هرانک او در تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز همچون تو نااهلی چو تو دلدار نپسندد
اگر نو کیسه عشقی را بدست آری تو ، از شوخی
قباها کز تو بردوزد کمرها کز تو بربندد !
و گر خود تو نه ای ، جانی ، چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد
و خردمندان سزاوارند بدانچه این اشارت را در فهم آرند و این تجارت را مقتدای عقل و طبع گردانند ، و بنای کارهای دینی و دنیاوی بر قضیت آن نهند ، و هرچه خود را و فرزندان خود را نپسندند در باب دیگران روا ندارند ، تا فواتح و خواتم کارهای ایشان بنام نیکو و ذکر باقی متحلی باشد ، و در دنیا و آخرت از تبعات بدکرداری مسلم ماند .
والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم للذین احسنوا الحسنی وزیادة
باب الزاهد والضعیف
رای گفت برهمن را :شنودم مثل بدکردار متهور که درایذا غلو نماید ، و چون بمثل آن مبتلا شود در پناه توبت و انابت گریزد.اکنون بازگوید مثل آنکه پیشه خود بگذارد و حرفی دیگر اختیار کند ، و چون از ضبط آن عاجز آید رجوع او بکار خود میسر نگردد و متحیر و متاسف فروماند .
برهمن جواب داد که : لکل عمل رجال ؛ هر که از سمت موروث و هنر مکتسب اعراض نماید و خود را در کاری افگند که لایق حال او نباشد و موافق اصل او ، لاشک در مقام تردد و تحیر افتد و تلهف و تحسر بیند و سودش ندارد و بازگشتن بکار او تیسیر نپذیرد ، هرچند گفته اند که : الحرفة لاتنسی ولکن دقائقها تنسی . مرد باید که بر عرصه عمل خویش ثبات قدم برزد و بهر آرزو دست در شاخ تازه نزند و بجمال شکوفه و طراوت برگ آن فریفته نشود ، چون بحلاوت ثمرت و یمن عاقبت واثق نتواند بود . قال النبی علیه الصلوة و السلم . من رزق من شیء فلیلزمه . و از امثال این مقدمه حکایت آن زاهد است . رای پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که در زمین کنوج مردی مصلح و متعفف بود ؛ در دین اجتهادی تمام و بر طاعت و عبادت مواظبت بشرط ، نهمت براحیای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خیرات مقصور ، و از دوستی دنیا و کسب حرام معصوم و از وصمت ریا و غیبت و نفاق مسلم .
روزی مسافری بزاویه او مهمان افتاد . زاهد تازگی وافر ، واجب داشت و باهتزاز و استبشار پیش او باز رفت . چون پای افزار بگشاد پرسید که : از کجا می آیی و مقصد کدام جانب است ؟ مهمان جواب داد که : بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت . و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در بادیه فراق می پوید و مقامات متفاوت پس پشت می کند تا نظر برقبله دل افگند ، و چندانکه این سعادت یافت جان از برای قربان در میان نهد ، و اگر از جان ، عزیزتر جانانی دارد هم فدا کند . یا بنی انی اری فی المنام انی اری فی المنام انی اذبحک . در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی .
چون ازین مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازان بکار می بردند . مهمان گفت :لذیذ میوه ای است ، و اگر در ولایت ما یافته شدی نیکو بودی ، هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست . و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی بکمال است . بحمدالله یافته می شود و رجحان آن بر خرما ظاهر است . زاهد گفت :با این همه ، هرچند که هرچه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است . نیک بخت نشمرند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد ، چه تعذر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشت اند ؛، و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد ، چه قناعت از موجود ستوده ست و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دناءت و قصور همت باشد.
و این زاهد سخن عبری نیکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطیف داشت . مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد . نخست بر وی ثنا کرد و گفت :جشم بد دور باد! نه فصاحت ازین کامل تر دیده ام ونه بلاغت ازین بارع تر شنوده .
بگداخت حسود تر چو در آب شکر زانک
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
این التماس را چنانکه از مروت تو سزد باجابت مقرون گردانی ، چه بی سابقه معرفت در اکرام مقدم من ملاطفت واجب دیدی ودر ضیافت ابواب تکلف تکفل کردی ؛ امروز که وسیلت مودت و دالت صحبت حاصل آمد اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا باهتزاز تلقی نمایی سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندران هرچه مشکورتر باشد.
زاهد گفت :فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم ، و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم آنچه میسر گردد از نصیحت بجای آورده شود ، و اندر تعلیم و تلقین مبالغت واجب دیده آید .
مهمان روی بدان آورد و مدتی نفس را دران ریاضت داد . آخر روزی زاهد گفت :کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفته ای .
خواهی که چو من باشی و نباشی
خواهی که چو من دانی و ندانی
و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن خلاف روا بیند کار او را استقامتی صورت نبندد.
مهمان جواب داد که :اقتدا بآبا و اجداد در جهالت و ضلالت از نتایج نادانی و حماقت است . و کسب هنر و تحصیل فضایل ذات نشان خرد و حصافت ودلیل عقل و کیاست .
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
زاهد گفت :من شرایط نصیحت بجای آوردم و می ترسم از آنچه عواقب این مجاهدت بندامت کشد چنانکه آن زاغ می خواست که تبختر کبگ بیاموزد. مهمان پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که زاغی کبگی را دید که می رفت . خرامیدن او در چشم او خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد ، چه طباع را بابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هراینه آن را جویان باشند .
در جمله خواست که آن را بیاموزد ، یکچندی کوشید و بر اثر کبگ پویید ، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد چنانکه بهیچ تاویل بدان رجوع ممکن نگشت .
و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف می بگذاری و زبا نعبری نتوانی آموخت .و گفته اند که :جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد .
و این باب بحزم و احتیاط ملوک متعلق است . و هر والی که او را بضبط ممالک و ترفیه و رعایا و ترتیب دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفظ و تیقظ لازم شمرد ، و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد و با کسانی که کفاءت ایشان ندارد خود را هم تگ و هم عنان سازد ، چه اصطناع بندگان و نگاه داشتن مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست اصلی معتبر است ، و میان پادشاهی و دهقانی برعایت ناموس فرق توان کرد ، و اگر تفاوت منزلتها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند ، و اوساط در مقابله اکابر ،حشمت ملک و هیبت جهان داری بجانبی ماند و ، خلل و اضطراب آن بسیار باشد ، و غایلت و تبعت آن فراوان . مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بتسانیدن این طریق مقصور بوده ست .
زیرا که باستمرار این رسم جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد ، و اسباب معیشت کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرت آن شایع و مستفیض گردد ، و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان براطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی باهمال سایس روزگار افتد و اثر آن بمدت ظاهر گردد .
اینست داستان کسی که حرفت خویش فروگذارد و کاری جوید که دران وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد . و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم برخواند نه برای تفکه ، تا از فواید آن انتفاع تواند گرفت ؛ و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد . والله ولی التوفیق.
باب الملک و البراهمة
رای گفت :شنودم داستان آنکه از پیشه آباء و اجداد خویش اعراض نماید و نخوتی در دماغ کند که اسباب آن مهیا نباشد تا از ادراک مطلوب محجوب گردد و رجوع بسمت اصل بیش ممکن نگردد . اکنون بازگوید که از خصلتهای پادشاهان کدام ستوده تر است و بمصلحت ملک و ثبات دولت و تالف اهوا و استمالت دلها نزدیک تر . حلم یا سخاوت یا شجاعت ؟ برهمن جواب داد که : نیکوتر سیرتی و پسندیده تر طریقتی ملوک را ، که هم نفس ایشان مهیب و مکرم گردد ، و هم لشگر و رعیت خشنود و شاکر باشند و ، هم ملک و دولت ثابت و پای دار ، حلم است :قال الله تعالی :لوکنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک ؛ و قال النبی علیه السلام : من سعادة المرء حسن الخلق . زیرا که بفواید سخاوت یک طایفه مخصوص توانند بود و بشجاعت در عمرها وقتی کار افتد ، اما بحلم خرد و بزرگ را حاجت است و منافع آن خاص و عام و لشکر و رعیت را شامل ؛ و در سخنان معاویه آورده اند که :لو کان بینی و بین الناس شعرة ماقطعوها لانهم اذا ارسلوها جذبتها و ان جاذبوها ارسلتها؛ معنی چنین باشد که :اگر میان من و مردمان یک مویستی در مجاذبت هرگز نتوانندی گسست ، که اگر ایشان بگذراند بکشم و اگر نیک بکشند بگذاردم ، یعنی بسطت دل و کمال حلم من تااین حد است که با همه اهل عالم بدانم زیست و بتوانم ساخت ، و هیچ کس رشته من در نتواند یافت.لاجرم درچنان روزگاری که جماعتی انبوه از کبار رضی الله عنهم در حیات بودند امارت امت در ضبط آورد و ملک روی زمین او را مسلم گشت .
و هرکرا این همت باشد باید که این ابواب را قبله دل و کعبه جان سازد ، که ثبات و وقار پادشاهان را زیباتر حلیتی و تابان تر زینتی است ، چه فرمانهای ملوک در دما و فروج و املاک و اموال جهانیان روا باشد ، و جواز احکام و نفاذ مثالهای ایشان براطلاق بی حجاب ، اگر اخلاق خود را بحلم و دیانت آراسته نگردانند بیک درشت خویی جهانی خراب شود و خلقی آزرده و نفور گردند ، و بسی جانها و مالها در معرض هلاک و تفرقه افتد .
و اصل حلم مشاورت است با اهل خرد و حصافت و تجربت و ممارست ، و محالست حکیمی مخلص و عاقلی مشفق ، وتجنب از خائن غافل و جاهل موذی ، که هیچیز را آن اثر نیست در مردم که هم نشین را . قال علیه السلام :مثل الجلیس الصالح مثل الداری ان لم یجدک من عطره علقک من ریحه ، و مثل الجلیس السوء مثل الکیران ان لم یحرفک بناره علقک من نتنه .
تا نباشی حریف بی خردان
که نکو کار بد شود زبدان
باد کز لطف اوست جان برکار
زهر گردد همی زصحبت مار
واگر پادشاهی بسخاوت جهان زرین کند ، یا بشجاعت ده مصاف بشکند ، چون از حلم بی بهره بود بیک عربده همه را باطل گرداند و تمامی لشکر و رعیت را نفرت دهد ؛ و اگر در آن هر دو قصوری باشد برفق همه جهان را شاکر تواند داشت و به رای و قعبره دشمنان را بمالید . و باز حلم بی ثبات هم از عیبی خالی نماند ، که اگر بسیار موونتها تحمل کرده شود و براظهار آهستگی مبالغت نماید چون عاقبت آن بتهتک کشد ضایع و بی ثمرت ماند.قال النبی علیه السلام :لایکون الحلیم لعانا.
و هر پادشاه را که همه ادوات ملک مجتمع باشد ، چنانکه نه در هنگام عفو و حلم متابعت هوا جایز شمرد و نه در عقوبت و خشم مطاوعت شیطان روا بیند ، و بنای اوامر و نواهی او بر بنلاد تامل و مشاورت آرامیده باشد ملک او از استیلای دشمنان مصون ماند و از تسلط خصم مسلم.
کوه گفت :از شرم حلمش عاشقم بر ماه دی
زانکه باد ماه دی در سر کشد چادر مرا
چه اگر در ملازمت این سیرت غفلتی رود حظی که از مساعدت روزگار یافته باشد و بدان بر ضبط کار و نظام ملک استعانتی کرده ، باندک فحشی و خشمی مفرق شود و عواقب آن از هلاک و ندامت خالی نماند .
و مقرر است که سرمایه همه سعادتها تقدیر آن سری است اما بقا و نمای آن بخرد و حصافت پادشاه و باخلاص و مناصحت وزیر متعلق باشد ، که چون پادشاه حلیم و عالم باشد . و رای زن حکیم و خردمند داشت که بسداد و غنا و نفاذ و مضا مذکور باشد و بتجربت و ممارست و نیک بندگی و شفقت مشهور ، در همه کارها مظفر و منصور شود . و بهرجانب که روی نهد فتح و نصرت و اقبال و دولت در قفای او می رود ، و همیشه گوش بآواز موکب او می دارند و دشمنان را مقهور و منهزم بدو می سپارند ، و اگر برحسب هوا درکاری مثال دهد و جانب مصلحتی را بی رعایت گذارد به رای وزرا و معینان ، و لطف و رفق ایشان ، آن مهم نیز مکفی گردد و تدارک آن در حیز تعذر نماند ، چنانکه در خصومت شاه هند و قوم او . رای پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که در بلاد هند هبلار نام ملکی بود . شبی بهفت کرت هفت خواب هایل دید که بهریک از خواب درآمد . چون از خواب باز پسین درآمد از آن خوابها بهراسید و همه شب در غم آن می نالید و چون مار دم بریده ومردم کژدم گزیده می طپید . چندانکه نقاب ظلمت از جمال صبح جهان آرای بگشاد ، و شاه سیارگان عروس وار در جلوه گاه مشرق پیدا آمد ، برخاست و براهمه را بخواند و تمامی آنچه دیده بود با ایشان بگفت . چون نیکو بشنودند و اثر خوف و هراس در ناصیه او مشاهده کردند گفتند :سهمناک خوابی است ؛ ازین هایل تر خوابی نشان نداده اند ؛ اگر اجازت فرماید ساعتی خالی بنشینیم و بکتب رجوع کنیم و باستقصای هرچه تمامتر دران تاملی کنیم ، آنگه تعبیر آن باتقان و بصیرت بگوییم و دفع آن را وجهی اندیشیم .ملک گفت :روا باشد .
از پیش او برفتند و بطرفی خالی بنشستند و با یک دیگر گفتند :در این عهد نزدیک دوازده هزار کس از ما بکشته است و امروز بر سر او وقوف یافتیم و سر رشته ای بدست ما آمد که بدان کینه خود بتوانیم خواست . و بدانید که او بضرورت ما را درین محرم داشت ، و اگر در همه ممالک معبری یافتی هرگز این اعتماد نفرمودی و با این اضطرار اثر عداوت و دشمنایگی بی شبهت در ناصیه او دیده می آراید .
در این کار تعجیل باید کرد تا فرصت فوت نشود ، فان الفرص تمر مرالسحاب .طریق آنست که در این باب سخن هرچه درشت تر و بی محاباتر رانیم واو را چنان بترسانیم که هر اشارت که کنیم ازان نتواند گذشت ، پس گوییم که آن خون که شخص تو رنگین کرد شر آن بدان دفع شود که طایفه ای را از نزدیکان خویش بفرمایی تا بحضور ما بدان شمشیر خاصه بکشتند ، و اگر تفصیل اسامی ایشان پرسد گوییم جوبر پسر . و ایران دخت مادر پسر ، و بلار وزیر ، و کاک دبیر ، و آن پیل سپید که مرکب خاصه است ، و آن دو پیل دیگر که خاطر او بدیشان نگرانست ، و آن اشتر بختی که در شبی اقلیمی ببرد ، جمله را بشمشیر بگذارند و شمشیر را نیز بشکنند و با ایشان در زیر خاک کنند ، و خونهای ایشان در آب زنی ریزند و ملک را ساعتی دران بنشانیم ، و چون بیرون آید چهار کس از ما از چهار جانب او درآییم و افسونی بخوانیم و بر وی دمیم و از آن خون بر کتف چپ او بمالیم ، پس اندام او را پاک کنیم و بشوییم و چرب کنیم و ایمن و فارغ بمجلس ملک بریم . اگر برین صبر کرده آید ودل از این جماعت برداشته شود شر این خواب مدفوع گردد ، و اگر اطن باب میسر نیست بلای عظیم را انتظار باید کرد ، با زوال پادشاهی وسپری شدن زندگانی.
اگر اشارت ما را پاس دارد بدین جماعت از وی انتقامی سره بکشیم ، و چون تنها ماند و ضعیف و بی آلت شد چنانکه ما را باید کار او را نیز بپردازیم .
بر این غدر و کفان نعمت اتفاق کردند و پیش شاه رفتند . خالی فرمود و سخن ایشان بشنود . از جای بشد و گفت :مرگ از این تدبیر بهر که شما می گویید ، و چون این طایفه را که عدیل نفس منند بکشم مرا از حیات چه راحت و از زندگانی چه فایده ؟ و بهیچ حال در دنیا جاوید نخواهم گشت ، و هرآینه کار آدمی بزرگ است و ملک بی زوال و انتقال صورت نبندد ، حیلتی بایستی به ازین ، که میان مرگ من و مرگ عزیزان فرقی نیست ،خاصه طایفه ای که فواید عمر و منافع بقای ایشان عام و شایع است .
براهمه گفتند :بقا باد ملک را ، اخوک من صدقک ؛ سخن حق تلخ باشد و نصیحت بی ریا و خیانت درشت ، چگونه کسی دیگران را بر نفس و ذات خود برابر دارد و جان و ملک فدای ایشان گرداند ؟ نصیحت مشفقان را بباید شنود و آن را معتبر شناخت ؛ و مثلی مشهور است که :امر مبکیاتک لاامر مضحکاتک.شاه باید که نفس و ملک را از همه فوایت عوض شمرد و در این کار که دران امیدی بزرگ و فرجی تمام است بی تردد و تحیر شرع فرماید . و بداند که آدمی همگنان را برای خویش خواهد ، و مردم پس رنج بسیار بدرجه استقلال رسد ، و ملک بکوشش بی نهایت بدست آید ، و بترک این هردو بگفتن از وفور حصافت و علو همت دور افتد ، و بوقتی پشیمانی آرد که تلهف و تاسف دست گیر نباشد . و تا ذات ملک باقی است زن و فرزند کم نیاید ، و تا ملک برقرار است خدمتگار و تجمل متعذر ننماید .
چون ملک این فصل بشنود و جرات و گستاخی ایشان درگزارد سخن بدید عظیم رنجور گشت ، و از میان ایشان برخاست و به بیت الحزان رفت و روی بر خاک نهاد ، و جیحون از فواره دیده می راند و چون ماهی بر خشکی می طپید ، و با خود می گفت :اگر آسان عزیزان گیرم از فایده ملک و راحت عمر بی نصیب مانم ؛ و پیداست که خود چند خواهم زیست ؛ و فرجام کار آدمی فناست و ملک پای دار نخواهد بود . و مرا بی پسر که روشنایی چشم و میوه دل من است و در حال حیات و از پس وفات بدو مستظهر باشم پادشاهی چکار آید ؟ و چون بدست خصمان خواهد افتاد در تقدیم و تاخیر آن چه تفاوت باشد ؟ خاصه فرزندی که دلایل رشد و نجابت وی لایح است و مخایل اقبال و سعادت وی واضح ، و اقتدای او در کسب شرف و تمهید جهان داری بسلف کریم که ملوک دنیا و اعلام و اعیان عالم بوده اند ظاهر
و بی ایران دخت که زهاب چشمه خرشید تابان از چاه زنخدان اوست و منبع نور ماه دوهفته از عکس بناگوش او ، رخساری چون ایام دولت و دل خواه و زلفی چون شبهای نکبت درهم و دور پایان ، در ملاطفت بی تعذر و در معاشرت بی تحرز ، اذا خلعت ردءها خلعت حیاءها ، صلاحی شامل و عفافی کامل.
مجالستی دل ربای ، محاورتی مهرافزای ، حرکاتی متناسب ، اخلاقی مهذب ، اطرافی پاکیزه ، اندامی نعیم .
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری کز دو یاقوتش همه شهد و شکر ریزد
از زندگانی چه برخورداری یابم ؟
و بی بلار وزیر که بقیت کفات عالم و دهات بنی آدم است ، وهم او از راز زمانه غدار بیاگاهاند و فراست او بر اسرار سپهر دوار اطلاع دهد ، نظام ممالک و رونق اعمال و حصول اموال و اقامت اخراجات و آبادانی خزاین چگونه دست دهد ؟
در ملک برو هیچ کس نیست برابر
سودا چه پزی بیهده ؟ طوبی و سپیدار!
و بی کمال دبیر که نقش بند فلک شاگرد بنان اوست و دبیر آسمان چاکر بیان او ، و هر کلمه ای ازان او دری هرچه ثمین تر و سحری هرچه مبین تر ، صدهزار سوار وا زو نامه ای ، و صدهزار نیزه و ازو خامه ای ،
هر خط که او نویسد شیرین ازان بود
کان هست صورت سخونان چو شکرش
مصالح اطراف و حوادث نواحی چگونه معلوم شود ، و بر احوال اعدا و عوازم خصمان بچه تاویل وقوف افتد ؟ و هرگاه که این دو بنده کافی و این دو ناصح واقف که هر یک بمحل دست گیرا و چشم بینا اند .
باطل گرداند و فواید مناصحت و آثار کفایت ایشان از ملک من منقطع شود رونق کارها و نظام مهمات چگونه صورت بندد ؟ و بی پیل سپید که شخص او چو خرمن ماه ، خرم و تابان و چون هیکل چرخ آراسته و گردان است ، مهد او هم کاخی دل گشای ، و منظری نزه است ، و هم قلعتی حصین و پناهی منیع .
پیش دشمن چگونه روم ؟ و آن دو پیل دیگر که صاعقه صنعت ابر صورت باد حرکتند ، دو خرطوم ایشان چون اژدها که از بالای کوه معلق باشد ، و مانند نهنگ که از میان دریا خویشتن درآویزد ، در حمله چون گردباد مردم ربایند ، و در جنگ بسان سیل دمان خصم را فروگیرند ، و در روز نورد بینی .
دندان یکی سخت شده در دل مرطخ
خرطوم یکی حلقه شده گرد ثریا
مصاف خصمان چگونه شکنم ؟ و بی جمازه بختی که در تگ دست صبا خلخالش نپساید و جرم شمال گرد پایش نشکافد .
هایل هیونی تیزرو
اندک خور بسیار دو
ا زآهوان برده گرو
درپویه و در تاختن
هامون گذار کوه وش
دل برتحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش
هر روز تا شب خارکن
سیاره در آهنگ او
خیره زبس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او
از حد طایفت تاختن
گردون پلاسش بافته
اختر مهارش تافته
وزدست و پایش یافته
روی زمین شکل مجن
چگونه بر اخبار وقوف یابم و نامهای بشارت ودیگر مهمات باطراف رسانم ؟ و بی شمشیر بران که گوهر در صفحه آن چون ستاره است در گذر کاه کشان و ماننده مورچه ای بر روی جوی آب در سبزه روان ، آب شکلی که آتش فتنه از هیبت آن مرده است ، آتش زخمی که آب روی ملک از وی بجای مانده
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
در جنگها چگونه اثری نمایم ؟ و هرگاه که از این اسباب بی بهره شدم و عزیزان و معینان را باطل کردم از ملک و زندگانی چه لذت یابم ؟ که فراق عزیزان کاری دشوار و شربتی بدگوار است ، و کفایت مهمات و تمشیت اشغال بی یار و خدمتگار سعیی باطل و نهمتی متعذر است .
در جمله ، ذکر فکرت ملک شایع شد . بلار وزیر اندشید که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد ، و اگر اهمالی ورزم ملایم اخلاص نباشد . پس بنزدیک ایران دخت رفت و گفت :چنین حالی افتاده است و از آن روز که من در خدمت ملک آمده ام تا این غایت هیچیز از من مطوی نداشته است ، و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جایز نشمرده ست ، و یک دو کرت براهمه را طلبیده ست و مفاوضتی پیوسته و اکنون خلوتی کرده ست و متفکر و رنجور نشسته ، و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعیت ، و پس از رحمت و عاطفت ملک عنایت و شفقت تو باشد ؛ می ترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحریض کنند که اواخر آن بحسرت و ندامت کشد . ترا پیش باید رفت و واقعه معلوم گردانید و مرا اعلام داد تا تدبیری کنم .
ایران دخت گفت: میان من و ملک عتابی رفته است . بلار گفت :پوشیده نماندکه چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخی نیارند کرد ؛ جز کار تو نیست ، و من بار ها از ملک شنوده ام که هرگاه ایران دخت پیش من آید اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم . برو این کار بکن و منت بزرگ برکافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظیم خلق را ارزانی دار .
ایران دخت پیش ملک رفت و شرط خدمت بجای آورد و گفت :موجب فکرت چیست؟ و آنچه ازیرا همه ملعون شنوده ای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمایند ، که یکی از شرایط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبیده شود ، و میان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نیاید . ملک فرمود که : نشاید پرسید از چیزی که اگر بیان کنند رنجور گرد ی. لاتسالوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوکم .
ایران دخت گفت :مباد که شاه باضطرار باید بود ، و اگر ، والعیاذ بالله ، غمی حادث گردد عزیمت مردان در ملازمت سیرت ثبات و محافظت سنت صبر تقدیم فرماید ، چه رای روشن او را مقرر است که جزع رنج را زیادت کند ، که المصیبة للصابر واحدة و للجازع اثنان . و نیز از اسباب امکان و مقدرت چیزی قاصر نیست که بدان تاویل غمگین شاید بود :هر آفت و هر مشغولی که تازه شود دفع آن ساخته است و مهیا.
هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم .
برفرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
و پادشاه موفق آنست که چون مهمی حادث گردد و جه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشیده نگردد و طریق تلافی آن پیش رائد فکرت او مشتبه نماند ، و المرء یعجز لا المحالة . و تفصی از چنین حوادث و دفع آن جز بعقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود .
ملک گفت :اگر آنچه براهمه می گویند برکوه گویند و آن بشارت بگوش روزگار رسانند اطراف کوه از هم جدا گردد و روی روز روشن سیاه شود .
و تو نیز در تفحص الحاح منمای که رنجور گردی اگر بشنوی . آن ملاعین صواب است دیده اند که ترا و پسر را و تمامی بندگان مخلص را و پیل سپید و دیگر پیلان را و جمازه بختی را جمله :بباید کشت تا شر خوابی که دیده ام دفع شود .
ایران دخت از آنجا که زیرکی او بود ، چون این فصل بشنود خود را از جای نبرد و گفت :هون علیک و لا تشفق. تاذات بزرگوار بر جای است زن و فرزند کم نیاید و تا ملک مستقیم باشد بخدمتگار و تجمل فروماندگی نباشد .
اما چون شر این خواب مدفوع گردد و خاطر پادشاه از این فکرت فارغ آید بیش بر آن جماعت اعتماد نباید کرد ، خاصه در آنچه جانوری باطل خواهد شد ، چه خون ریختن کاری صعب است و بی تامل در آن شرع پیوستن عاقبتی وخیم دارد ، و پشیمانی و حسرت دران مفید نباشد ، چه گذشته را بازنتوان آورد و کشته را زنده نتوان کرد .
و ملک را این یاد می باید داشت که همه براهمه او را دوست ندارند ، و اگر چه درعلم خوضی پیوسته اند بدان دالت هرگز سزاوار امانت نگردند و شایان تدبیر و مشورت نشوند ، که بدگوهر لئیم بهیچ پیرایه جمال نگیرد و علم و مال او را بزینت وفا و کرم آراسته نگرداند .اگر در ترشیح او سعی رود همچنان باشد که سگ را طوق مرصع فرمایند و خسته خرما را در زر گیرند . قال النبی صلی الله علیه و سلم : واضع العلم فی غیر اهله کمعلق الجوهر واللوءلو علی الخنازیر .
هر عصایی نه اژدها باشد
هرگیاهی نه کیمیا باشد
و غرض این مخاذیل در این تعبیر آنست که فرصت ایشان فایت نگردد ، و بدین اشارت دردهایی را که از سیاست ملکانه در دل ایشان متمکن است شفا طلبند ، و اول پسر را که نظیر نفس و عوض ذات ملک است - و مباد که از وی بعوض قانع باید گشت - هلاک کنند ، وانگاه پسری با چندان نجابت و رشد و خرد و کیاست .
و پس بندگان مشفق را که بقای ملک بکفایت ایشان باز بسته است باطل گردانند ، و دیگر اسباب جهان داری از پیل و اشتر و سلاح بربایند ، و من بنده خود محلی ندارم و امثال من در خدمت ، بسیارند . و چون ملک تنها ماند ، و استیلای ایشان بر ملک و اهل مملکت مقرر شد کامی هرچه تمامتر برانند . تحرز ایشان تا این غایت از روی عجز و اضطرار بوده ست ، و چون اسباب امکان و مقدرت ملک هرچه ممهدتر می دیده اند ، و یک دلی و مظاهرت بندگان او هرچه ظاهرتر مشاهده می کرده زهره اقدام نداشته اند .
و اگر دران ، اندک و بسیار ، نقصانی صورت کردندی و از ضمایر و عقاید بندگان ، ایشان را آزاری و استزادتی معلوم گشتی دیرستی تا ملک میان خویش چنانکه معهود بوده است باز برده اندی ، که هیچ موجب دلیری خصم را و استعلای دشمن را چون نفرت مخلصان و تفرق کلمه لشکر و رعیت نیست ؛ اخبار متقدمان بذکر این باب ناطق است و تواریخ گذشتگان بر تفصیل آن مشتمل .
در جمله ، اگر در آنچه صواب دیده اند تفرج است البته تاخیر نشاید کرد و زودتر عزیمت را بامضا باید رسانید ، و اگر توقف را مجالی هست یک احتیاط دیگر باقی است و بفرمان توان نمود . ملک مثال داد که :بباید گفت ، مقبول و مسموع باشد ، و دواعی ریبت و شوائب شبهت را در حوالی آن گذاشته نیاید . گفت :کارایدون حکیم برجای است ، هرچند اصل او ببراهمه نزدیک است اما در صدق و دیانت بریشان راجح است و حوادث عالم بیشتر پیش چشم دارد .و در عواقب کارها نظر او نافذتر است و علم و حلم او را جمع شده ست ؛ و کدام فضیلت است ازین دو منقبت فراتر ؟ قال النبی صلی الله علیه :ما جمع شیء الی شیء افضل من حلم الی علم.اگر رای او را کرامت محرمیت ارزانی دارد و کیفیت خواب و تعبیر براهمه بر وی کشف فرماید ، از حقایق آن ملک را خبر دهد ، اگر تاویل هم بر آن مزاج گوید که ایشان ، شبهت زایل گردد و امضا و تنفیذ آن لازم آید ، و اگر بخلاف آن اشارتی کند رای ثاقب ملک میان حق و باطل ممیز باشد و نصیحت از خیانت نیکو شناسد و نفاذ فرمان او را مانعی و حایلی نیست ، و هر وقت که این مثال دهد چرخ و دهر را بدان استدراک ممکن نگردد .
نهاده گوش بفرمان او قضا و قدر
ملک را این سخن موافق آمد و بفرمود تا زین کردند .
سبک تگی که نگردد زسم او بیدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
و مستور بنزدیک کارایدون حکیم رفت .و چون بدو پیوست در تواضع افراط فرمود . حکیم شرط بزرگ داشت بجای آورد و گفت :موجب تجشم رکاب میمون چیست ؟ و اگر فرمانی رسانیدندی من بدرگاه حاضر آمدمی ، و بصواب آن لایق تر که خادمان بخدمت آیند .
تو رنجه مشو برون میا از در خویش
من خود چو قلم همی دوم بر سر خویش
و نیز اثر تغیر بر بشره مبارک می توان شناخت و نشان غم بر غرت همایون می توان دید . ملک گفت :روزی باستراحتی پرداخته بودم ، در اثنای خواب هفت آواز هایل شنودم چنانکه بهریک از خواب بیدار شدم ، و برعقب آن چون بخفتم هفت خواب هایل دیدم که براثر هریک انتباهی می بود ، و باز خواب غلبه می کرد و دیگری دیده می شد . جماعت براهمه را بخواندم و با ایشان باز گفتم ، تعبیری سهمناک کردند و موجب این حیرت و ضجرت گشت که مشاهدت می افتد . حکیم از چگونگی خواب استکشافی کرد ، چون تمام بشنود . گفت :ملک را سهو افتاد ، و آن سر با آن طایفه کشف نمی بایست کرد .
که پدیده است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
و رای ملک را مقرر باشد که آن ملاعین را اهلیت این نتواند بود ، که نه عقل رهنمای دارند و نه دینی دامن گیر . و ملک را بدین خواب شادمانگی می باید افزود و صدقات می باید داد و هدایا فرمود ، که سراسر دلایل سعادت و مخایل دولت دیده می شود . و من این ساعت تاویل آن مستوفی بازگویم و پیش مکیدت آن مدبران سپری استوار بدارم ، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران یک دل برای این کار باشند تاپیش قصد دشمن بازشوند و در دفع غدر خصمان سعی نمایند .
گر خصم تو آتش است من آب شوم
ور مرغ شود حلقه مضراب شوم
ور عقل شود طبع می ناب شوم
در دیده حزم و دولتش خواب شوم
تعبیر خوابها آنست که آن دو ماهی سرخ که ایشان را بر دم راست ایستاده دیده است رسولی باشد از شاه همایون که بنزدیک ملک آید ، و دو پیل آرد بران چهارصد رطل یاقوت ، و در پیش پادشاه بیستانند ؛ و آن که از پس ملک بخاستند و پیش او فرود آمدند دو اسپ باشد که از جهت شاه بلنجر هدیه آرند ؛ و آن ماری که بر پای ملک می دوید شاه همجین شمشیری فرستد .
ازان آبی که بر آتش سوار است ؛
و آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آنرا ارجوان خوانند مکلل بجواهر از ولایت کاسرون بر سبیل هدیه و خدمت بجامه خانه فرستند ؛ و آن اشتر سپید که ملک بران نشسته بود پیل سپید (باشد که رسول )شاه کدیون برساند ؛ و آنچه بر سر مبارک پادشاه ، چون آتش ، چیزی می درفشید تاجی باشد که شاه جاد پیش خدمت فرستد ؛ و مرغی که نوک بر سر ملک می زد دران توهم مکروهی است ، هرچند آن را خدمت فرستند ، و مرغی که نوک بر سر ملک زد دران توهم مکروهی است ؛ هرچند آن را اثری و آن را ضرری بیشتر نتواند بود ، آلا آنکه از عزیزی اعراض نموده آید .
اینست که تاویل خوابهای ملک ، و آنچه بهفت کرت دیده آمد آن باشد که رسولا بهفت کرت با هدایا بدرگاه رسند ، و ملک را بحضور ایشان و حصول این نعمتها و ثبات دولت و دوام عمر شادکامی و خرمی بود . و مباد که زینت عدل و رافت او از این روزگار بربایند و حلیت ملک و دولت او از این زمانه بگشایند .
همیشه باد سر و دیده بد اندیشان
یکی بریده بتیغ و یکی خلیده به تیر
و در مستقبل باطد که پادشاه نااهلان را محرم اسرار ندارد و تا خردمندی آزموده نباشد در مهمی با او مشورت نفرماید ، و از مجالست بی باک و بدگوهر براطلاق پرهیز کردن فرض شناسد .
آب را بین که چون همی نالد
یک دم از هم نشین ناهموار
چون ملک این باب شنود تازه ایستاد و شکر گزارد ، و از حکیم عذرها خواست و انواع کرامت ارزانی داشت ، و شادمان گشت ؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود ، روز هفتم بر آن جمله که حکیم اشارت کرده بود هدایا پیش آوردند . ملک شادمان شد و گفت :محظی بودم در آنچه خواب بریشان عرضه کردم ، وا گر رحمت آسمانی و شفقت ایران دخت نبودی عاقبت اشارت آن ملاعین بهلاک من و جمله عزیزان و اتباع کشیدی . و هرکرا سعادت ازلی یار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزیز دار و در کارها پیش از تامل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتیاط را ضایع نگذارد .
پس روی بوزیر و دبیر و پسر و ایران دخت آورد و گفت :نیکو نیاید که این هدایا در خزاین ما برند ، و آن اولی تر که میان شما قسمت فرموده آید که ، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بودید ، خاصه ایران دخت که در تدارک این حادثه صعی تمام نمود . بلار گفت :بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خویشتن را سپر گردانند و آن را فایده عمر و ثمره دولت شمرند ، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد ؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پیش کفایت مهمی بی وسیلت همت مخدومان باز شوند ، که شرط اینست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خویشتن در میان نهند .
و اگر کسی را بخت یاری کند و ملازمت این سیرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت ، اما ملکه زمانه را در این کار اثری بزرگ بود ، تاج و کسوت بابت اوست و البته دیگر بندگان را نشاید . ملک او را فرمود :هردو بسرای باید رسانید ؛ و خود برخاست .
در وقت ایران دخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند . ملک فرمود که هر دو پیش ایران دخت باید نهاد تا اویکی را اختیار کند . تاج در چشم وی بهتر نمود ، در بلار نگریست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد ، او بجامه اشارت کرد ؛ در این میان ملک بسوی ایشان التفاتی فرمود . چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نیابد که میان ایشان مشاورتی رفت . و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد . و پس ازان چهل سال بزیست هربار که پیش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن بتحقیق نپیوندد . و اگر نه عقل وزیر و زیرکی زن بودی هر دو جان نبردندی .
و ملک یک شب بنزدیک ایران دخت رفتی و یک بنزدیک قوم دیگر . شبی که نوبت حجره ایران دخت بود بحکم میعاد آنجا خرامید ، مستوره تاج برسرنهاده پیش آمد و طبق زرین پر برنج بر دست و پیش ملک بیستاد .
صد روح درآویخته از دامن قرطه
صد روز برانگیخته از گوشه شب پوش
و ملک ازان تناول می فرمود و بمحاورت او موانستی می یافت و بجمال او چشم روشن می گردانید . قال علیه السلام :النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر .
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت .
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید ، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بروی ثنای وافر کرد ، وانگاه ایران دخت را گفت :تو مصیب نبودی در اختیار تاج . چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروی و موی او فرو دوید ، و آن تعبیر که حکیم دران تعریض کرده بود هم محقق گشت .
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت :بنگر استخفاف این نادان بر پادشاه وقت و این راعی روزگار ؛ او را پیش ما بیکسو بر و گردن او بزن ، تا بداند که او را و امثال او را این وزن نباشد که بر چنین دلیریها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماییم و از سر آن در گذریم .
بلار او را بیرون آورد با خود اندیشید که :در این مکار مسارعت شرط نیست ، که این زنی بی نظیر است و ملک از وی نشکیبد ، و ببرکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند ، و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید ؛ توقفی باید کرد تا قرای پیدا آید ؛ اگر پشیمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آید ، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود . و در این تاخیر بر سه منفعت پیروز شوم :اول برکات و مثوبات ابقای جانوری ؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او ؛ و سوم منفعتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است .
پس او را با طایفه ای از محارم که خدمت سرای ملک کردندی بخانه برد و فرمود که باحتیاط نگاه دارند و در تعظیم و اکرام مبالغت لازم شمرند . و شمشیری بخون بیالود و پیش ملک چون غمناکی متفکر درآمد و گفت :فرمان ملک بجای آوردم . چندانکه این سخن بسمع او رسید -و خشم تسکینی یافته بود - و از خرد و جمال و عقل و صلاح او براندیشید رنجور گشت وشرم داشت که اثر تردد ظاهر گردد و نقض و ابرامی بیک دیگر متصل از خود فرانماید ، و بتانی او واثق بود که تاخیری بجای آورده باشد ، و بی مراجعت و استقصا کاری نگزارده که نازکی این حادثه برهیچ دانا و نادان پوشیده نماند . چون وزیر علامت ندامت بر ناصیت ملک مشاهده کرد گفت :ملک را غمناک نباید بود ، که گذشته را در نتوان یافت و رفته را باز نتوان آورد ؛ و غم و اندیشه تن را نزار کند و رای راست را در نقصان افگند ؛ و حاصل اندوه جز رنج دوستان و شادی دشمنان نباشد ؛ و هرکه این باب بشنود در ثبات و وقار ملک بدگمان گردد ، که از این نوع مثالی برفور بدهد و ، چون بامضا پیوست پشیمانی اظهار فرماید ، خاصه کاری که دست تدارک ازان قاصر است . و اگر فرمان باشد افسانه ای که لایق این حال باشد بگویم . گفت :بگو.وزیر گفت :
آورده اند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پرکنند . نر گفت :تابستان است و در دشت علف فراخ ، این دانه نگاه داریم تا زمستان که در صحراها بیش چیزی نیابیم بدین روزگار گذرانیم .ماده هم برین اتفاق کرد و بپراگندند . و دانه آنگاه که بنهاده بودن نم داشت ، آوند پر شد . چون تابستان آمد و گرمی دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود ، و نر غایب بود ، چون باز رسید و دانه اندکتر دید گفت :این در وجه نفقه زمستانی بود . چرا خوردی ؟ ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت . می زدش تا سپری شد .
در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و بقرار اصل باز رفت .نر وقوف یافت که موجب نقصان چیست ، جزع و زاری بر دست گرفت و می نالید و می گفت :دشوارتر آنکه پشیمانی سود نخواهد داشت .
و حکیم عاقل باید که در نکایت تعجیل روا نبیند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد. و فایده حذق و کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود ، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استمالت بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند .و پادشاه موفق آنست که تامل او از خواتم کارها قاصر نیاید . و نظر بصیرت او باواخر اعمال محیط گردد ، و نهمت باختیار کم آزاری و ایثار نکوکاری مصروف دارد و ، سخن بندگان ناصح را استماع نماید .
بدکاستن و نیک فزودن باید
زیرا که همی کشت درودن باید
و معلومست که ملک به رای صایب و فکرت ثاقب خویش مستقل است و از شنودن این ترهات مستغنی ، و هر مثال که دهد جز بتلقین دولت و الهام سعادت نتواند بود . و بدست بندگان همین است که در تقریر نصایح اطناب لازم شمرند . مگر بعضی از حقوق اولیای نعم بادا رسد . و بنده این قدر مقرر می گرداند که :اگر رای ملک بیند که زبانهای خاص و عام ثنای او را گویان باشد و دلهای او را جویان .
هرکجا فریاد خیزد مقصد فریاد باش
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
و شاه ازین موعظت مستغنی است ، و این غلو بدان رفت تا برای یک زن چندین فکرت بضمیر مبارک راه ندهد ، که از تمتع دوازده هزار زن که در خدمت سرای اند بازماند و ازان فایده ای حاصل نیاید .
چون ملک این فصل بشنود از هلاک زن بترسید ، گفت :بیک کلمه که در حال خشم بر زبان ما رفت تعلق کردی و نفس بی نظیر را باطل گردانیدی ، و دران چنانکه لایق حال ناصحان تواند بود تاملی و تثبتی بجای نیاوردی ؟ در اثنای این عبارت بر لفظ راند که :سخت اندوهناک شدم بهلاک ایران دخت . وزیر گفت :دو تن همیشه اسیر اندوه و بسته غم باشند : یکی آنکه نهمت ببد کرداری مصروف دارد ؛ و دیگر آنکه در حال قدرت ، نیکویی کردن فرض نشمرد ، مدت دولت و تمتع نعمت بدنیا ایشان را اندک دست دهد و غم و حسرت در آخرت بسیار .
ملک گفت :از تو دور و درست . گفت :*از دو تن دوری باید گزید :یکی آنکه نیکی و بدی یکسان پندارد و عقاب عقبی را انکار آرد ، و دیگر آنکه چشم را از نظر حرام و گوش را از سماع و فحش و غیبت و فرج را از ناشایست ، و دل را از اندیشه حرص و حسد و ایذا باز تواند داشت .
ملک گفت :حاضر جواب مردی ، ای بلار!گفت :سه تن بر این سیرت نتوانند بود : پادشاهی که در ذخایر خویش لکشر و رعیت را شرکت دهد . و زن که برای جفت خویش ساخته و آماده آید ، و عالمی که اعمال او بتوفیق آراسته باشد .
ملک گفت :رنجور گردانید تعزیت تو مرا ، ای بلار! گفت :صفت رنجوری بر دو تن درست آید . سوار اسپ نیکو منظر زشت مخبر ؛ و شوی زن با جمال که دست اکرام ، و انعام و تعهد او ندارد ، پیوسته از وی ناسزا شنود .
ملک گفت :ملکه را هلاک کردی بسعی ضایع بی حق متوجه.گفت :سعی سه تن ضایع باشد :آنکه جامه ای سپید پوشد و شیشه گری کند ؛ و گازری که همت جامه مرتفع دارد و همه روز در آب ایستد ؛ و بازرگانی که زن نیکو وکودک گزیند و عمر در سفر گذارد .
ملک گفت :سزاواری که در تعذیب تو مبالغت رود . گفت :دو تن شایان این معاملت توانند بودن :یکی آنکه بی گناه را عقوبت فرماید ؛ دیگر آنکه در سوال با مردمان الحاح کند و اگر عذری گویند نشنود .
ملک گفت :صفت سفاهت بر تو درست می آید و کسوت وقاحت بر تو چست.گفت :سه تن بابت این سمت باشند :درودگری که چوب تراشد و تراشه در خانه می گذارد تا خانه بر وی تنگ شود ؛ و حلافی که در کار خویش مهارتی ندارد ، سر مردمان مجروح می گرداند و از اجرت محروم ماند ؛ و توانگری که در غربت مقام کند و مال او بدست دشمن افتد و باهل و فرزند نرسد.
ملک گفت:آرزوی دیدار ایران دخت می باشد . گفت :سه تن آرزوی چیزی برند و نیابند :مفسدی که ثواب مصلحان چشم دارد ؛ و بخیلی که ثنای اصحاب مروت توقع کند ؛ و جاهلی که از سرشهوت و غضب و حرص و حسد برنخیزد و تمنی آنش باشد که جای او با جای نیک مردان برابر بود .
ملک گفت :من خود را در این رنج افگنده ام .گفت :سه تن خود را در رنج دارند :آنکه در مصاف خود را فروگذارد تا زخمی گران یابد ؛ و بازرگان حریص بی وارث که مال از وجه ربا و حرام گرد می کند ؛ ناگاه بقصد حاسدی سپری شود ، وبال باقی ماند ؛ و پیری که زن نابکار خواهد ، هر روز وی سردی می شنود و از سوز او نهمت بر تمنی مرگ مقصور می گرداند و آخر هلاک او دران باشد .
ملک گفت :ما در چشم تو نیک حقیر می نماییم که گزارد این سخن جایز می شمری!گفت :مخدوم در چشم سه طایفه سبک نماید :بنده فراخ سخن که ادب مفاوضت مخدومان نداند و گاه و بیگاه در خاست و نشست و چاشت و شام با ایشان برابر باشد ، و مخدوم هم مزاح دوست و فحاش ، و از رفعت منزلت و نخوت سیاست بی بهر . و بنده خائن مستلی بر اموال مخدوم ، چنانکه بمدت مال او از مال مخدوم درگذرد ، و خود را رجحانی صورت کند ؛ و بنده ای که در حرم مخدوم بی استحقاق ، منزلت اعتماد باید و بمخالطت ایشان بر اسرار واقف گردد و بدان مغرور شود .
ملک گفت :ترا باد دستی مضیع و سبک سری مسرف یافتم، ای بلار! گفت :سه تن بدین معاتب ، توانند بود . آنکه جاهل سفیه را براه راست خواند و بر طلب علم تحریض نماید ، چندانکه جاهل مستظهر گشت از وی بسی ناسزا شنود و ندامت فایده ندهد ؛ و آنکه احمقی بی عاقبت را بتالف نه در محل بر خویشتن مستولی گرداند و در اسرار محرم دارد . هر ساعت از وی دروغی روایت می کند و منکری بوی حوالت می شود و انگشت گزیدن دست نگیرد ، و آنکه سر با کسی گوید که در کتمان راز خویش بتمالک و تیقظ مذکور نباشد .
ملک گفت : بدین کار بر تهتک تو دلیل گرفتم . گفت:جهل و خفت سه تن بحرکات و سکنات ایشان ظاهر گردد :آنکه مال خود را بدست اجنبی ودیعت نهد و ناشناخته را میان خود و خصم حکم سازد ؛ و آنکه دعوی شجاعت و صبر و کسب مال و تالف دوستان و ضبط اعمال کند و آن را روز جنگ و هنگام نکبت و میان توانگران و وقت قهر دشمنان و بفرصت استیلا بر پادشاهان برهانی نتواند آورد ، و آنکه گوید «من از آرزوهای جسمانی فارغ ام و اقبال من بر لذت روحانی مقصور است .» و در همه احوال سخره هوا باشد و قبله احکام خشم و شهوت را شناسد .
ملک گفت:می خواهی تا مارا ملک تلقین کنی و کفایت مموه ومزور خود بر مردمان عرض دهی؟ گفت :سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند :مطربی نوآموز که هرچند کوشد زخمه او باساز و الحان یآران نسازد و نیامیزد ، و تمزیج زیر و بم ، برابر ، در صعود و نزول نشناسد ، و نقاش بی تجربت که دعوی صورت گری پیوندد و رنگ آمیزی نداند ؛ و شوخی بی مایه که در محافل لاف کارگزاری زند و چون در معرض مهمی آید از زیر دستان در چند و چگونه سفته خواهد .
ملک گفت :بناحق کشتی ایران دخت را ، ای بلار! گفت :سه تن بناحق در کارها شرع کنند :آنکه تصلف دروغ بسیار کند ، و فعل و قول را بتحقیق نرساند ، و کاهلی که برخشم قادر نباشد ؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد . ملک گفت:ما از تو ترسانیم . ای بلار! گفت :غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است :آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و می ترسد از آنچه آسمان بر وی افتد ، و از برای دفع آن پای در هوا می دارد ، و کلنگ که هردو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد ، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند ، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود .
ملک گفت :راحت دل و خرمی عیش را پدرود باید کرد بفقد ایران دخت . گفت :دو تن همیشه از شادکامی بی نصیب باشند :عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد ، و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود بهیچ تاویل خلاص نیابد .
ملک گفت :مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی ، ای بلار! گفت :چهارکس بدین معانی محیط نگردند :آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد ، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد ؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود ؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند .
ملک گفت :همه نیکیها را گم کردی! گفت :این وصف چهار تن را زیبا نماید :آنکه جور و تهور را فضیلت شمرد ؛ و آنکه به رای خویش معجب باشد ؛ و آنکه با دزدان الف گیرد ، و آنکه زود در خشم و دیر رضا گراید .
ملک گفت :بتو واثق نشاید بود ، ای بلار ! گفت :ثقت خردمندان بچهارکس مستحکم نگردد :ماری آشفته ؛ و ددی گرسنه ؛ و پادشاهی بی رحمت ، و حاکمی بی دیانت .
ملک گفت :مخالطت تو بر ما حرام است . گفت :مخالطت چهارچیز متعذر است :مصلح و مفسد و خیر و شیر ؛ نور و ظلمت ؛ روز و شب .
ملک گفت :اعتماد ما از تو برخاست . گفت :چهارکس را اهلیت اعتماد نتواند بود :دزدی مقتحم ؛ حشم ستنبه ؛ فحاش آزرده ؛ اندک عقلی نادان.
ملک گفت :رنج من بدان بی نهایتست که درمان دیگر دردهای من دیدار ایران دخت بودی و درد فراق ایران دخت را شفا نمی بینم .گفت :از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است :آنکه اصلی کریم و ذات شریف دارد و جمالی رایق و عفافی شایع ؛ و آنکه دانا وبردبار و مخلص و یکدل باشد ؛ و آنکه در همه ابواب نصیحت برزد و حضور و غیبت جفت بی رعایت نگذارد ؛ و آنکه در نیک و بد و خیر و شر موافقت و انقیاد را شعار سازد ؛ و آنکه منفعت بسیار در صحبت او مشاهدت افتد .
ملک گفت :اگر کسی ایران دخت را بما بازرساند زیادت از تمنی او را مال دهیم . گفت :مال نزدیک چهار تن از جان عزیزتر است :آنکه جنگ برای اجرت کند ؛ و آنکه زیر دیوارهای گران برای دانگانه سمج گیرد ؛ و آنکه بازارگانی دریا کند ؛ و آنکه در معادن مزدور ایستد.
ملک گفت :در دل ما از تو جراحتی متمکن شد که برفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد . گفت :عداوت میان چهارکس بر این طریق متصور است : گرگ و میش و ؛ گربه و موش و؛ باز و دراج و ؛ بوم و زاغ.
ملک گفت :بدین ارتکاب ، خدمت همه عمر تباه کردی. گفت :هفت تن بدین عیب موسوم اند :آنکه احسان و مروت خود را بمنت واذیت باطل کند ؛ و پادشاهی که بنده کاهل و دروغ زن را تربیت کند ؛ و مهتری درشت خوی که عقوبت او بر مبرت او بچربد ؛ و مادری مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نماید ؛ و آزاد مردی سخی که بدعهد مکار را برودیعت خویش معتمد پندارد ؛ و آنکه ببد گفت دوستان فخر کند ؛ و آنکه زاهدان را از عقیدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر وباطن در حق ایشان یکسان بدارد . ملک گفت :باطل گردانیدی جمال ایران دخت را بکشتن او . گفت :پنج چیز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند :خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صیغت جهل فرا نماید ؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند ؛ کارزار دایم در مصافها نفس را بفنا سپارد ؛ گرسنگی و تشنگی جانوران را ناچیز کند .
ملک گفت:ما را با تو پس ازین کاری نماند ، ای بلار!گفت:خردمندان را با شش کس آشنایی نتواند بود :یکی آنکه مشورت با کسی کند که از پیرایه علم عاطل است ؛ و خرد حوصله ای که از کارهای شایگانی تنگ آید ؛ و دروغ زنی که به رای خود اعجاب نماید ، و حریصی که مال را برنفس ترجیح نهد ؛ و ضعیفی که سفر دور دست اختیار کند ؛ و خویشتن بینی که استاد و مخدوم سیرت او نپسندد.
گفت :تو ناآزموده به بودی ، ای بلار!گفت :ده تن را بشاید آزموده :یکی شجاع را درجنگ ، و یکی برزگر را در کشاورزی ؛ و مخدوم را در ضجرت ، و بازرگان را در حساب ؛ و دوست را در وقت حاجت و اهل را در ایام نکبت ، زاهد را در احراز ثواب ؛ فاقه زده را در درویشی بصلاح عزیمت ؛ و کسی را که بترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خویشتن داری .
چون سخن به اینجا رسید و اثر تغیر در بشره ملک بدید بلار خاموش شد و با خود اندیشید :
وقت است اگر نوبت غم در گذرد .
وقت است که ملک را بدیدار ایران دخت شادمان گردانم ، که اشتیاق بکمال رسیده است ؛ و نیز عظیم اغماضی فرمود بر چندین ژاژ و سفساف که من ایراد کردم . وانگاه گفت :
زندگانی ملک دراز باد! در روی زمین او را نظیری نمی دانم و در آنچه بما رسیده است از تواریخ نشان نداده است ، و تا آخر عمر عالم هم نخواهد بود ، که با حقارت قدر و خست منزلت خویش بر آن جمله سخن فراخ می راندم و قدم از اندازه خویش بیرون می نهادم ، البته خشمی بر ملک غالب نگشت . ذات بزرگوار او چنان بجمال حلم و سکینت آراسته است و بزینت صبر و وقار متحلی ، و جمال حلم و بسطت علم او بی نهایت و ، جانب عفو او بندگان را ممهد و ، خیرات او جملگی مردمان را شامل ؛ و آثار کم آزاری و رافت او شایع . واگر از گردش چرخ بلایی نازل گردد و از تصرف دهر حادثه ای واقع شود که بعضی نعمتهای آسمانی را منغص گرداند دران هیچ کس ملک را غمناک نتواند دید ، و جناب او از وصمت جزع و قلق منزه باشد و ، نفس کریم را در همه شداید ریاضت دهد و ، رضا را بقضا از فرایض شناسد ، با آنکه کمال استیلا و استعلا حاصل است و اسباب امکان و مقدرت ، ظاهر تجاوز و اغماض ملکانه در حق بندگان مخلص بر این سیاقت است ، و باز جماعتی که خویشتن در محل لدات دارند اگر اندک نخوتی و تمردی اظهار کنند ، و بتلویح و تصریح چیزی فرانمایند که بمعارضه و موازنه مانند شود ، در تقدیم وتعریک ایشان آن مبالغت رود که عزت و هیبت پادشاهی اقتضا کند . و خاص و عام و لشکر و رعیت را از عجز و انقیاد آن مشاهدت کند .
گرچرخ فلک خصم تو باشد تو بحجت
با چرخ بکوشی بهمه حال و برآیی
و چون این قدرت بدیدند و سر بخط آوردند در اکرام و انعام فراخور علو همت و فرط سیادت ، آن افراط فرموده می آید که تاریخ مفاخر جهان و فهرست مآثر ملوک ، بدان آراسته گردد و ذکر آن بر روی روزگار باقی ماند .
با آن کامگاری و اقتدار که تقریر افتاد سخنان بی محابا را که بر لفظ من رفت استماع ارزانی فرمود ، کدام بنده این عاطفت را شکر تواند گزارد ؟ شمشیر بران حاضر و بنده در مقام تبسط ، اقامت رسم سیاست را جز حلم و کرم ملک چه حجاب صورت توان کرد؟ و من بنده بگناه خویش اعتراف می آرم و اگر عقوبتی فرماید محق و مصیب باشد ، که خطایی کرده ام و در امضای فرمان ، تاخیر جایز شمرده ام ، و از بیم این مقام و هول این خطاب بازاندیشیده ، و باز می نمایم که ملکه جهان برجای است .
چندانکه ملک این کلمه بشنود شادی و نشاط بر وی غالب گشت ، و دلایل فرح و ابتهاج و مخایل مسرت و ارتیاح در ناصیه مبارک او ظاهر گشت .
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
از حوادث شده بیگانه و با دولت ، خویش؟
و پس فرمود که :مانع سخط و حایل سیاست آن بود که صدق اخلاص و مناصحت تو می شناختم و می دانستم که در امضای آن مثال ، توقفی کنی و پس از مراجعت و استطاع دران شرعی بپیوندی ، که سهو ایران دخت اگرچه بزرگ بود عذاب آن تااین حد هم نشایست ، و بر تو ای بلار ، در این مفاوضت تاوان نیست چه می خواستی که قرار عزیمت ما در تقدیم و تاخیر آن عرض بشناسی و باتقانی تمام قدم در کار نهی ، بدین حزم خرد و حصافت تو آزموده تر گشت و اعتماد بر نیک بندگی و طاعت تو بیفزود و خدمت تو دران موقعی هرچه پسندیده تر یافت و ثمرت آن هرچه مهناتر ارزانی داریم ، و خدمتگار باید که بزیور وقار و حزم متحلی باشد تا استخدام او متضمن فایده گردد ، و راست گفته اند که :زاحم بعود او دع .
پیش حصار حزم تو کان حصن دولتست
بحر محیط سنگ نیارد بخندقی
این ساعت بباید رفت و پرسش ما با فراوان آرزومندی و معذرت بایران دخت رسانید و گفت :
بی طلعت تو مجلس بی ماه بود گردون
بی قامت تو میدان ، بی سرو بود بستان
و تعجیل باید نمود تا زودتر بباید و بهجت و اعتداد ما که بحیات او تازه گشته است تمام گرداند ، و مانیز از حجره مفارقت بحجله مواصلت خرامیم و مثال دهیم تا مجلس خرم بیارایند و بیارند .
زان می که چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
بلار گفت :صواب همینست و در امضای این عزیمت تردد نیست .
می کش که غمها می کشد ،
اندوه مردان وی کشد ،
در راه رستم کی کشد
جز رخش بار روستم ؟
پس بیرون آمد و بنزدیک ایران دخت رفت و گفت :
روز مبارک ، شد و مراد برآمد
باز چو اقبال روزگار درآمد
و بشارت خلاص و مثال حضور بهم برسانید.مستوره برفور ساخته و پسیجیده بخدمت ، شتافت و هر دو بهم پیش ملک درآمدند .پس ایران دخت زمین ببوسید و گفت :شکر پادشاه را بر این بخشایش که فرمود چگونه توانم گزارد ؟ و اگر بلار بکمال حلم و رافت و فرط کرم و رحمت ملکانه ثقت مستحکم نداشتی هرگز آن تانی و تامل نیارستی کرد . ملک بلار را گفت :بزرگ منتی متوجه گردانیدی ، و من همیشه بمناصحت تو واثق بوده ام لکن امروز زیادت گشت. قوی دل باش که دست تو در مملکت ما گشاده است و فرمان تو بر فرمان برداران نافذ است ، و بر استصواب تو در حل و عقد وصرف و تقریر اعتراضی نخواهد رفت . بلارد گفت : دولت ملک در مزید بسطت و دوام قدرت دایم و پاینده باد ! بر بندگان تقدیم لوازم عبودیت و ادای فرایض طاعت ، واجب است ، وا گر توفیقی یابند بران محمدت چشم ندارند ، با آنکه سوابق کرامات و سوالف عواطف پادشاهانه برخدمت بندگان رجحان پیدا و روشن دارد ، و اگر هزار سال عمر باشد و در طلب رضا و تحری فراغ ، مستغرق گردانند هزار یک آن را شکر نتوانند گزارد . اما حاجت ببنده نوازی ملک آنست که پس ازین در کارها تعجیل نفرماید تا عواقب آن از ندامت و حسرت مسلم ماند .
ملک گفت این مناصحت را بسمع قبول اصغا فرمودیم و در مستقبل بی تامل و مشاورت و تدبر و استخاره مثالی ندهیم . و صلتی گران ایران دخت را و بلار را ارزانی داشت .
هر دو شرط خدمت بجای آوردند و در معنی کشتن آن طایفه از براهمه که خوابها را بران نمط تعبیر کرده بودن بران رای قرار دادند ، و ملک مثالی داد تاایشان رانکال کردند ، و بعضی را بردار کشیدند . و کار ایدون حکیم را حاضر خواست و بمواهب خطیر مستغنی گردانید ، و مثال داد تا براهمه را بران حال بدو نمودند ، گفت :جزای خائنان و سزای غادران اینست .روی بپادشاه آورد و آفرینها کرد و بر لفظ راند :
رضا ندادی جز صبح در جهان نمام
رها نکردی جز مشک بر زمین غماز
او برفت . ملک بلار را فرمودکه :باز باید گشت و آسایشی داد تا ماهم بمجلس انس خرامیم ، که راست نیاید چنین.
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه ای و ما هشیار
خیز تا زاب روی بنشانیم
باد این خاک ، توده غدار
ترک تازی کنیم و برشکنیم
نفس ، زنگی مزاج را بازار
اینست داستان فضیلت حلم و ترجیح آن بردیگر اخلاق ملوک و عادات پادشاهان ، بر خردمندان پوشیده نماند که فایده بیان این مثال اعتبار خوانندگان و انتباه مستعمان است . و هر که بعنایت ازلی مخصوص گشت نمودار او تجارب متقدمان و اشارت حکیمان باشد و بنای کارهای حال و استقبال و مصالح امروز و فردا بر قاعده حکمت و بنلاد حصافت نهد .
والله الموفق لما ینفع فی العاجل و الآجل.
باب الصائغ و السیاح
رای گفت :شنودم مثل حلم و تفضیل آن بر دیگر محاسن اخلاق ملوک و مناقب عادات جهان داران . اکنون بازگوید داستان ملوک در معنی اصطناع بخدمتگاران و ترجیح جانب صواب در استخدام ایشان ، تا مقرر گردد که کدام طایفه قدر تربیت نیکوتر شناسند و شکر آن بسزاتر گزارند . برهمن جواب داد که :
ان الصنیعة لاتکون صنیعة
و قوی تر رکنی در این معنی شناختن موضع اصطناع و محل اصطفاست ، چه پادشاه باید که صنایع خود را به انواع امتحان بر سنگ زند و عیار رای و رویت و اخلاص و مناصحت هر یک معلوم گرداند ؛ و معول دران تصون و عفاف و تورع و صلاح را داند ، که مایه خدمت ملوک سداد است ، و عمده سداد خدای ترسی و دیانت ، و آدمی را هیچ فضیلت ازان قوی تر نیست، که پیغمبر صلی الله علیه و سلم :کلکم بنو آدم طف الصاع بالصاع ، لیس لاحد علی احد فضل الا بالتقوی .
و صفت ورع آنگاه جمال گیرد که اسلاف بنزاهت و تعفف مذکور باشند و بصیانت و تقشف مشهور ؛ و هرگاه که سلف را این شرف حاصل آمد و صحت انتمای خلف بدیشان از وجه عفت والده ثابت گشت ، و هنر ذات و محاسن صفات ، این مفاخر را بیار است .استحقاق سعادت و استقلال ترشیح و تربیت روشن شود . و اگر در این شرایط شبهتی ثابت شود البته نشاید که در معرض محرمیت افتد ، و در اسرار ملک مجال مداخلت یابد ، که ازان خللها زاید و اثر آن بمدت پیدا آمد ، و مضرت بسیار بهروقت در راه باشد و بهیچ تاویل منفعتی صورت نبندد .
جگرت گر زآتش است کباب
تا زماهی نگر نجویی آب
و چون در این طریق که اصل و عمده است احتیاطی بلیغ رفت صدق خدمتگار واحتراز او از تحریف و تزویز و تفاوت و تناقض باید که هم تقریر پذیرد ، و راستی و امانت در قول و فعل بتحقیق پیوندد ، چه وصمت دروغ عظیم است و نزدیکان پادشاه را تحرز و تجنب ازان لازم و فریضه باشد . و اگر کسی رااین فضیلت فراهم آید تا به حق گزاری و وفاداری شهرتی تمام نیابد و اخلاص او در حق دیگران آزموده نشود ثقت پادشاهان با حزم و هرگز بدو مستحکم نگردد ، که سست بروت دون همت قدر انعام و کرامت بواجبی نداند و بهرجانب که باران بیند پوستین بگرداند ، و کافی خردمند و داهی هنرمند جان دادن از این سمت کریه دوستر دارد .
التفات رای پادشاهان آن نیکوتر که بمحاسن ذات چاکران افتد نه بتجمل و استظهار و تمول بسیار . چه تجمل خدمتگذار بنزدیک پادشاه عقل و کیاست واستظهار علم و کفایت ؛ والذین العلم درجات.و اسباب ظاهر در چشم اصحاب بصیرت و دل ارباب بصارت وزنی نیارد .
زن مرد نگردد بنکو بستن دستار.
و در بعضی از طباع این باشد که نزدیکان تخت را بکارام و اعزاز و مخصوص باید گردانید و مرد ا زخاندانهای قدیم طلبید ونهمت باختیار اشراف و مهتران مصروف داشت . این همه گفتند ، اما عاقلان دانند که خاندان مرد خرد و دانش است و شرف او کوتاه دستی و پرهیزگاری .و شریف و گزیده آن کس تواند بود که پادشاه وقت و خسرو زمانه او را برگزیند و مشرف گرداند . قال بعض اللموک الاکابر :نحن الزمان ، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتضع.و از عادات روزگار مالش اکابر و پرورش راذل ، معهود است ، و هیچ زیرک آن را محال و مستنکر نشمرد ، و هرگاه که لئیمی در معرض وجاهت افتساد نکبت کریمی توقع باید کرد .
و ملوک را آن نیز این همت باشد که پروردگار خود را کار فرمایند و اعتماد بر ابنای دولت خویش مقصور دارند ، و آن هم از فایده ای خالی نیست ، که چون خدمتگزار از حقارت ذات خویش باز اندیشد شکر ایثار و اختیار لازم تر شناسد ، زیرا که در یافتن آن تربیت ، خود را دالتی صورت نتواند کرد . اما این باب آنگاه ممکن تواند بود که عفاف موروث و مکتسب جمع باشد و حلیت فضل و براعت حاصل ، چه بی این مقدمات نه نام نیک بندگی درست آید و نه لباس حق گزاری چست .
و چون کسی بدین اوصاف پسندیده متحلی بود و از بوته امتحان بدین نسق که تقریر افتاد مخلص بیرون آمد و اهلیـت درجات از همه وجوه محقق گشت در تربیت هم نگاه باید داشت ، و بآهستگی در مراتب ترشیح و مدارج تقریب برمی کشید ، تا در چشمها دراید و حرمت او بمدت ، در دلها جای گیرد ، و بیک تگ بطوس نرود ، که بگسلد و طاعنان مجال وقیعت یابند .
و پوشیده نماند که اگر طبیب بنظر اول بیمای را علاج فرماید زود کالبد بپردازد ، و همانا که بشریت دوم حاجت نیفتد ؛ لکن طبیب حاذق آنست که از حال ناتوان و مدت بیماری و کیفیت علت استکشافی کند و نبض بنگرد و دلیل بخواهد ، و پس از وقوف برکلیات و جزویات مرض در معالجت شرع پیوندد ، و دران ترتیب نگاه دارد و از تفاوت هر روز بر حسب تراجع و تزاید ناتوانی غافل نباشد ، تا یمن نفس او ظاهر گردد و شفا و صحت روی نماید .
و در جمله بر پادشاه تعرف حال خدمتگزاران و شناخت اندازه کفایت هر یک فرض است ، تا بربدیهه بر کسی اعتماد فرموده نشود ، که موجب حسرت و ندامت گردد.و از نظایر این تشبیب حکایت آن مرد زرگر است ، رای گفت : چگونه است آن ؟ گفت:
آورده اند که جماعتی از صیادان در بیابانی از برای دد ، چاهی فروبردند ، ببری و بوزنه ای و ماری دران افتادند . و بر اثر ایشان زرگری هم بدان مضبوط گشت ؛ و ایشان از رنج خود بایذای او نرسیدند .و روزها بر آن قرار بماندند تا یکروز سیاحی بریشان گذشت و آن حال مشاهدت کرد و با خود گفت :این مرد را از این محنت خلاصی طلبم و ثواب آن ذخیره آخرت گردانم . رشته فرو گذاشت ، بوزنه دران آویخت ، بار دیگر مار مسابقت کرد ، بار سوم ببر . چون هرسه بهامون رسیدند او را گفتند :ترا بر هریک از ما نعمتی تمام متوجه شد . در این وقت ، مجازات میسر نمی گردد-بوزنه گفت:وطن من در کوهست پیوسته شهر بوراخور ؛ و ببر گفت :در آن حوالی بیشه ای است ، من آنجا باشم ؛ و مار گفت :من درباره آن شهر خانه دارم -اگر آنجا گذری افتد و توفیق مساعدت نماید بقدر امکان عذر این احسان بخواهیم ، و حالی نصیحتی د اریم :آن مرد را بیرون میار ، که آدمی بدعهد باشد و پاداش نیکی بدی لازم پندارد ، بجمال ظاهر ایشان فریفته نباید شد ، که قبح باطن بران راجع است .
خوب رویان زشت پیوندند
همه گریان کنان خوش خندند
علی الخصوص این مرد ، که روزها با ما رفیق بود ، اخلاق او را شناختیم ؛ البته مرد وفا نیست و هراینه روزی پشیمان گردی.قول ایشان باور نداشت و نصیحت ایشان را بسمع قبول استماع نیآورد.
و کم آمر بالرشد غیر مطاع.
رشته فروگذاشت تا زرگر بسر جاه آمد . سیاح را خدمتها کرد و عذرها خواست و وصایت نمود که وقتی بروگذرد و او را بطلبد ، تا خدمتی ومکافاتی واجب دارد . بر این ملاطفت یک دیگر وداع کردند ، و هرکس بجانبی رفت . یکچندی بود ، سیاح را بدان شهر گذر افتاد.بوزنه او را در راه بدید تبصبصی و تواضعی تمام آورد و گفت :بوزنگان را محلی نباشد و از من خدمتی نیاید ، اما ساعتی توقف کن تا قدری میوه آرم . و برفور بازگشت و میوه بسیار آورد . سیاح بقدر حاجت بخورد و روان شد . از دور نظر بر ببر افگند ، بترسید ، خواست که تحرزی نماید . گفت :ایمن باش ، که اگر خدمت ما ترا فراموش شده ست ما را حق نعمت تو یاد است هنوز.
پیش آمد و در تقریر شکر و عذر افراط نمود و گفت :یک لحظه آمدن مرا انتظار واجب بین . سیاح توقفی کرد و ببر در باغی رفت و دختر امیر را بکشت وپیرایه او بنزدیک سیاح آورد .سیاح آن برداشت و ملاطفت او را بمعذرت مقابله کرد و روی بشهر آورد . در این میان از آن زرگر یاد کرد و گفت :در بهایم این حسن عهد بود و معرفت ایشان چندین ثمرت داد ، اگر او از وصول من خبر یاود ابواب تلطف و تکلف لازم شمرد ، و بقدوم من اهتزازی تمام نماید و بمعونت و ارشاد و مظاهرت او این پیرایه بنرخی نیک خرج شود .
در جمله ، چندانکه بشهر رسید او را طلب کرد . چون بدو رسید زرگر استبشاری تمام فرمود و او را باعزاز وا جلال فرود آورد ، و ساعتی غم و شادی گفتند و از مجاری احوال یک دیگر استعلامی کردند . در اثنای مفاوضت سیاح ذکر پیرایه بازگردانید وعین آن بدو نمود . تازگی کرد و گفت :انا ابن بجدتها ، کار من است ، بیک لحظه دل ازین فارغ گردانم.
و آن بی مروت خدمت دختر امیر بودی، پیرایه را بشناخت ، با خود گفت :فرصتی یافتم ، اگر اهمال ورزم و آن را ضایع کنم از فواید حزم و حذاقت و منافع عقل و کیاست بی بهره گردم ، وپس ازان بسی باد پیمایم ودر گرد آن نرسم . عزیمت بر این غدر قرار داد وبدرگاه رفت و خبر داد که :کشنده دختر را با پیرایه بگرفته ام حاضر کرده . بیچاره چون مزاج کار بشناخت زرگر را گفت:
کشتی مرا بدوستی و کس نکشته بود
زین زارتر کسی ، را هرگز بدشمنی
ملک گمان برد که او گناه کار است ، و جواهر مصداق آن آمد ؛ بفرمود تا او را گرد شهر بگردانند وبرکشند .در اثنای این حال آن مار که ذکر او در تشبیب بیامده ست او را بدید ، بشناخت و در حرس بنزدیک او رفت ، و چون صورت واقعه بشنود رنجور شد و گفت :ترا گفته بودیم که «آدمی بدگوهر و بی وفا باشد و مکافات نیکی بدی پندارد و مقابله احسان به اساءت لازم شمرد قال علیه السلام :اتق شر من احسنت الیه عند من لا اصل له.و هرکه از لئیم بی اصل و خسیس بی عقل مردی چشم دارد و در دفع حوادث بدو استعانتی کند همچنان باشد که آن عربی گفته است «مثقل استعان بذقنه.»
من این محنت را درمانی اندیشیده ام و پسر امیر را زخمی زده ام ، و همه شهر در معالجت آن عاجز آمده اند .این گیاه را نگاه دار، اگر با تو مشاورتی رود ، پس ازانکه کیفیت حادثه خویش مقرر گردانیده باشی بدو ده تا بخورد و شفا یابد . مگر بدین حیلت خلاص و نجات دست دهد ، که آن وجهی دیگر نمی شناسم . سیاح عذرها خواست و گفت :خطا کردم در آنچه در راز خود ناجوانمردی را محرم داشتم .
مار جواب داد که :از سر معذرت درگذر ، که مکارم تو سابق است و سوابق تو راجح .
پس بر بالایی شد و آواز داد که همه اهل گوشک بشنودند و کس او را ندید که :«داوری مارگزیده نزدیک سیاح محبوس است». زود او را آنجا آوردند و پیش امیر بردند .نخست حال خود بازنمود ، وانگاه پسر را علاج کرد و اثر صحبت پدید آمد و براءت ساحت و نزاهت جانب او از آن حوالت رای امیر را معلوم شد . صلتی گران فرمود و مثال داد تا بعوض او زرگر را بردار کردند .
و حد دروغ در آن زمانه آن بودی که اگر نمامی کسی را در بلایی افگندی چون افترای او اندران ظاهر گشتی همان عقوبت که متهم مظلوم را خواستندی کرد در حق آن کذاب لئیم تقدیم افتادی.
و نیکوکاری هرگز ضایع نشود و جزای بدکرداران بهیچ تاویل در توقف نماند . و عاقل باید که از ایذا و ظلم بپرهیزد و اسباب مقام دنیا و توشه آخرت بصلاح و کم آزاری بسازد .
اینست مثل پادشاهان ، در اختیار صنایع و تعرف حال اتباع و تحرز از آنچه بر بدیهه اعتمادی فرمایند ، که بر این جمله ازان خللها زاید . والله یعصمنا و جمیع المسلمین علما یوردنا شرائع الهلکة و الشقاء بمنه و رحمته.
باب ابن الملک و اصحابه
رای گفت :شنودم مثل اصطناع ملوک و احتیاط واجب دیدن در آنچه تا بدگوهر نادان را استیلا نیفتد ، که قدر تربیت نداند و شکر اصطناع نگزارد . اکنون بازگوید که چون کریم عاقل و زیرک واقف بسته بند بلا و خسته زخم عنا می باشد .و لئیم غافل و ابله جاهل در ظل نعمت و پناه غبطت روزگار می گذارد ، نه این را عقل و کیاست دست گیرد و نه آن را حماقت و جهل درآرد .
زنحسش منزوی مانده دو صد دانا بیک منزل
ز دورش مقتدا گشته دوصد ابله بیک برزن
پس وجه حیلت در جذب منفعت و دفع مضرت چیست؟
برهمن جواب داد که :عقل عمده سعادت و مفتاح نهمت است و هرکه بدان فضیلت متحلی بود و جمال حلم و ثبات بدان پیوست سزاوار دولت و شایان عز و رفعت گشت . اما ثمرات آن بتقدیر ازلی متعلق است . و پادشاه زاده ای بر در منظور نبشته بود که «اصل سعادت قضای آسمانی است و کلی اسباب و وسایل ضایع و باطل است »؛ و آن سخن را داستانی گویند . رای پرسید که :چگونه است آن ؟ گفت :
آورده اند که چهار کس در راهی یک جا افتادند :اول پادشاه زاده ای که آثار طهارت عرق و شرف منصب در حرکات و سکنات وی ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت عرق و شرف منصب در حرکات و سکنات وی ظاهر بود و علامات اقبال و امارات دولت در افعال و اخلاق وی واضح ، و استحقاق وی منزلت مملکت و رتبت سلطنت را معلوم عالمی در یک قبا و لشکری در یک بدن.
دوم توانگر بچه ای نوخط که حوربهشت پیش جمالش سجده بردی و شیر سوار فلک پیش رخسارش پیشاده شدی ، طراوتی با لطافت ، لباقتی بی نهایت .
من غلام آن خط مشکین که گویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل و نسرین نهاد
و سوم بازرگان بچه ای هشیار کاردان وافر حزم کامل خرد صایب رای ثاقب فکرت .
و چهارم برزیگر بچه ای توانا ، با زور ، و در ابواب زراعت ، بصارتی شامل و در اصناف حرائت هدایتی تمام ، در عمارت دستی چون ابر نیسان مبارک و در کسب قدمی مانند کوه ثهلان ثابت .
و همگنان در رنج غربت افتاده و فاقه و محنت دیده . روزی بر لفظ ملک زاده رفت که کارهای این سری بمقادیر آن سری منوط است و بکوشش و جهد آدمی تفاوتی بیشتر ممکن نشود ، و آن لوی تر که خردمند در طلب آن خوض ننماید و نفس خطیر و عمر عزیز را فدای مرداری بسیار خصم نگرداند .
چه بحرص مردم ، در روزی زیادت و نقصان صورت نبندد .
شریف زاده گفت :جمال شرطی معتبر و سببی موکد است ادراک سعادت را و حصول عز و نعمت را ؛ و امانی جز بدان دالت تیسیر نپذیرد . پسر بازرگان گفت :منافع رای راست و فواید تدبیر درست بر همه اسباب ، سابق است ، و هرکرا پای در سنگ آید انتعاش او جز بنتایج عقل در امکان نیاید .برزگر گفت :والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ، برکات کسب و میامن مجاهدت ، مردم را در معرض دوستکامی و مسرت آرد و بشادکامی و بهجت آراسته گرداند و هرکه عزیمت بر طلب چیزی مصمم گردانید هراینه برسد .
چون بشهر منظور نزدیک رسیدند بطرفی برای آسایش توقف کردند و برزگر بچه را گفتند :اطری فانک ناعلة ، ما همه از کار بمانده ایم و از ثمره اجتهاد تو نصیبی طمع می داریم ، تدبیر قوت ما بکن تا فردا که ماندگی ما گم شده باشد ما نیز بنوبت گرد کسی برآییم . سوی قصبه رفت و پرسید که :در این شهر کدام کار بهتر رود ؟ گفتند :هیزم را عزتی است . در حال بکوه رفت و پشت واره ای بست و بشهر رسانید و بفروخت و طعام خرید ، و بر در شهر بنبشت که «ثمرت اجتهاد یک روزه قوت چهار کس است .»
دیگر روز شریف زاده را گفتند :که امروز بجمال خویش کسی اندیش که ما را فراغی باشد . اندیشید که :اگر بی غرض بازگردم یاران ضایع مانند . در این فکرت بشهر درآمد ، رنجور و متاسف پشت بدرختی بازنهاد. ناگهان زن توانگری بر وی گذشت و او را بدید ، مفتون گشت و گفت :ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم . و کنیزک را گفت :تدبیری اندیش .
نگارخانه چینست و ناف آهو چین
درون چین دوزلف و برون چین قباش
کنیزک بنزدیک او آمد و گفت : کدبانو می گوید که :
وقف الهوی بی حیث انت فلیس لی .
اگر بجمال خود ساعتی میزبانی کنی من عمر جاوید یابم و ترا زیان ندارد . جواب داد :فرمان بردارم ، هیچ عذری نیست .در جمله برخاست و بخانه او رفت .
اندر برم و بریزم ای طرفه ری
درخانه ترا و در قدح پیش تو می
بیرون کشم و پاک کنم اندر پی
از پای تو موزه وز بناگوش تو خری
و روزی در راحت و نعمت بگذرانید ، و بوقت بازگشتن پانصد درم صلتی یافت ، برگ یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «قیمت یک روزه جمال پانصد درم است .» دیگر روز بازرگان بچه را گفتند :امروز مامهمان عقل و کیاست تو خواهیم بود . خواست که بشهر رود ، در آن نزدیکی کشتی مشحون به انواع نفایس بکران آب رسیده بود ، اما اهل شهر در خریدن آن توقفی می کردند تا کسادی پذیرد .او تمامی آن برخود غلا کرد ، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت . اسباب یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل یک روزه خرد صدهزار درم است .»
دیگر روز پادشاه زاده را گفتند که :اگر توکل ترا ثمرتی است تیمار ما بباید داشت . او در این فکرت روی بشهر آورد . از قضا را امیر آن شهر را وفات رسیده بود ، و مردم شهر بتعزیت مشغول بودند . او بر سبیل نظاره بسرای ملک رفت و بطرفی بنشست . چون در جزع با دیگران موافقت نمی نمود دربان او را جفاها گفت . چون جنازه بیرون بردند و سرای خالی ماند او همانجا باز آمد بیستاد . کرت دیگر نظر دربان برملک زاده افتاد در سفاهت بیفزود و او را ببرد و حبس کرد .
دیگر روز اعیان آن شهر فراهم آمدند تاکار امارت بر کسی قرار دهند ، که ملک ایشان را وارثی نبود. در این مفاوضت خوضی می داشتند ، دربان ایشان را گفت :این کار مستورتر گزارید ، که من جاسوسی گرفته ام ، تا از مجادله شما وقوفی نیابد ؛ و حکایت ملک زاده و جفاهای خویش همه باز راند . صواب دیدند که او را بخوانند و از حال او استکشافی کنند . کس رفت و ملک زاده را از حبس بیرون آورد . پرسیدند که :موجب قدوم چه بوده است و منشاء و مولد کدام شهر است ؟ جواب نیکو و بوجه گفت و از نسب خویش ایشان را اعلام داد و مقرر گردانید که :چون پدر از ملک دنیا بنعیم آخرت انتقال کرد و برادر بر ملک مستولی شد من برای صیانت ذات بترک شهر و وطن بگفتم و از نزاع بی فایده احتراز لازم شمردم ، و با خود گفتم :اذا نزل بک الشر فاقعد.
ظایفه ای از بازرگانان او را بشناختند . حال بزرگی خاندان و بسطت ملک اسلاف او باز گفتند .اعیان شهر را حضور او موافق نمود و گفتند :شایسته امارت این خطه اوست ، چه ذات شریف و عرق کریم دارد ، و بی شک در ابواب عدل و عاطفت اقتدا و تقیل بسلف خویش فرماید ، و رسوم ستوده و آثار پسندیده ایشان تازه و زنده گرداند . در حال بیعت کردند و ملکی بدین سان آسان بدست او افتاد ، و توکل وی ثمرتی بدین بزرگی حاصل آورد .
و هرکه در مقام توکل ثبات قدم ورزد و آن را بصدق نیت قرین گرداند ثمرات آن در دین و دنیا هرچه مهناتر بیابد .
و در آن شهر سنتی بود که ملوک روز اول بر پیل سپید گرد شهر برآمدندی .او همان سنت نگاه داشت ؛ چون بدروازه رسید و خطوط یاران بدید بفرمود تا پیوسته آن بنبشتند که «اجتهاد و جمال و عقل آنگاه بثمرت دهد که قضای آسمانی آن را موافقت نماید ، و عبرت همه جهان یک روزه جال من تمامست .»
پس بسرای ملک باز آمد و بر تخت ملک بنشست و ملک بر وی قرار گرفت . و یاران را بخواند ، و صاحب عقل را با وزرا شریک گردانید ؛ و صاحب جمال را صلتی گران فرمود و مثال داد که :از این دیار بباید رفت تا زنان بتو مفتون نگردند و ازان فسادی نزاید . وانگاه علما و بزرگان حضرت را حاضر خواست و گفت :در میان شما بسیار کس بعقل و شجاعت و هنر و کفایت بر من راجح است اما ملک بعنایت ازلی و مساعدت روزگار توان یافت ؛ و هم راهان من در کسب می کوشیدند و هرکس را دست آویزی حاصل بود ، من نه بر کسب و دانش خویش اعتماد می داشتم و نه بمعونت و مظاهرت کسی استظهاری فرامی نمودم . و از آن تاریخ که برادرم از مملکت موروث براند هرگز این درجت چشم نداشتم . و نیکو گفته اند که :
برعکس شود هرچه بغایت برسید
شادی کن چون غم بنهایت برسید
از میان حاضران مردی سیاح برخاست و گفت :آنچه برلفظ ملک می رود سخنی سخته است بشاهین خرد و تجربت وذکا و فطنت ، و هیچ اهلیت جهان داری را چون علم و حکمت نیست ؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون افتاب ، جهان داری را چون علم و حکمت نیست ؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون آفتاب تابان گشت ، و بر جهان آفرین خود موضع ترشیح و استقلال پوشیده نماند . الله اعلم حیث یجعل رسالته . و سعادت اهل این ناحیت ترا بدین منزلت رسانید ونور عدل و ظل رافت تو بریشان گسترد .چون او فارغ شد دیگری برخاست و گتف :فصل در توقف خواهم داشت و بر این بیت اقتصار نمود :
یگانه عالمی شاها ، چه گویم بیش ازین ؟ زیرا
همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
اگر فرمان باشد سرگذشتی بازگویم که بشگفتی پیوندد. مثال داد :بیار تا چه داری.
گفت :
من در خدمت یکی از بزرگان بودم . چون بی وفایی دنیا بشناختم و بدانستم که این عروس زال بسیار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز از پای درآورد با خود گفتم :ای ابله ، تو دل در کسی می بندی که دست رد بر سینه هزار پادشاه کامگار و شهریار جبار نهاده ست ، خویشتن را دریاب ، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پیش .نفس من بدین موعظت انتباهی یافت و بنشاط و رغبت روی بکار آخرت آورد .
روزی در بازاری می گذشتم صیادی جفتی طوطی می گردانید ؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم . صیاد بدو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم .متردد بماندم ، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود ؛ آخر توکل کردم و بخریدم وایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم.چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند :حالی دست ما بمجازاتی نیم رسد ، اما در زبر این درخت گنجی است ، زمین بشکاف و بردار . گفتم :ای عجب ، گنج در زیر زمین می بتوانید دید ، واز مکر صیاد غافل بودید ! جواب دادند که :چون قضا نازل گشت بحیلت آن را دفع نتوان کرد ؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند ، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید . من زمین بشکافتم و گنج د ضبط آورد . و باز می نمایم تا مثال دهد که بخزانه آرند ، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصیبی کند . ملک گفت:تخم نیکی تو پراگنده ای ریع آن ترا باشد ، مزاحمت شرط نیست .
چون برهمن بدینجا رسید واین فصول بپرداخت رای خاموش ایستاد و بیش سوال نکرد . برهمن گفت :آنچه در وسع و امکان بود در جواب و سوال با ملک تقدیم نمودم و شرط خدمت اندران بجای آوردم .امیدوار یک کرامت باشم ، که ملک خاطر را در این ابواب کار فرماید که محاسن فکرت و حکمت جمال دهد ؛ و فایده تجارب تنبیه است . و بدین کتاب فضیلت رای و رویت ملکانه بر پادشاهان گذشته ظاهر گشت ، و در عمر ملک هزار سال بیفزود ، و فرط خرد و کمال دانش او جهانیان را معلوم شد ، و ذکر ملک و دولت او بر روی روزگار باقی ماند و بهمه اقالیم عالم و آفاق گیتی برسید . وگفت :
تا کمر صحبت میان طلبد
کمر ملک بر میان تو باد
خاتمه مترجم
اگر بدین کتاب دابشلیم را ، که عرصه ملک او حصنی دو سه ویران و جنگلی پنج شش پرخار بوده ست - بندگان این دولت را که پاینده باد اضعاف آن ملک هست - ذکری باقی توانست شد که بر امتداد روزگار مدروس نمی گردد ، و در امتها و ملتها تازه و زنده می ماند ، چون دیباجه آن بفر و جمال القاب میمون و زیب و بهای نام مبارک خداوند ،
فخر الملوک وارث سلطان نامدار
بهرامشاه قبله شاهان نامور
شاهی کزوست دوده محمود را شرف
شاهی کزوست گوهر مسعود را خطر
مزین گشت و شمتی از مناقب ذات بی همال - که غرت محاسن ایام است و واسطه قلاده روزگار- در تشبیب آن تقریر افتاد ؛ و نبذی از آثار رای و شمشیر پادشاهانه ، که مفاخر دین و دولت بدان آراسته گشته است و فضایل ملک و ملت بجمال آن کمال پذیرفته ، در ضمن آن ایراد کرده آمد ، و رمزی از مآثر خاندان بزرگ شاهنشاهی و مساعی حمیده خداوندان ، ملوک اسلاف انارالله براهینهم که گردن و گوش فلک سبک سیر بطوق منت و خدمت عبودیت ایشان گران بار است ، و صدر و منکب زمانه بردای احسان و وشاح انعام ایشان متحلی -بدان مقرون گردانیده شد ؛ توان دانست که رغبت مردمان در مطالعت این کتاب چگونه صادق گردد ، و بسبب قبولی که از مجلس عالی ، ضاعف الله اشراقه ، آن را ارزانی داشته است جهانیان را از چه نوع اقبالها باشد و ذکر آن بتبع اسم و دولت قاهره ، لاقالت ثابتة الارکان ، سمت تخلید و تابید یابد و تا آخر عمر (عالم )هر روز زیادت نظام و طراوت پذیرد ، و البته دور چرخ و قصد دهر تیرگی را بصفوت آن راه ندهد .
واگر بیدپای برهمن بدانستی که تصنیف او این شرف خواهد یافت بدان بسی تعزز و مباهات نمودی ، و در تمنی آن روزگار گذاشتی که این سعادت را دریابد و این تشرف و تفاخر خود را حاصل آرد ، و چون ادراک این مراد دست ندادی معذرت در این عبارت کردی که بونواس کرده است :
اگر بنام کسی گفت بایدم شعری
بپیش طبع تو باشی همه بهانه من
و بحمدالله و منه ذکر معالی این دولت ، ثبتهاالله ، شایع است و مستفیض ، و اسم آن سایر و منتشر، و دیوانهای مداحان بدان ناطق ، و تواریخ بندگان متقدم بر تفصیل آن مشتمل ، و بر خصوص خواجه بوالفضل بیهقی ، رحمة الله ، در آن باب خدمتی پسندیده کرده ست و یادگاری نفیس گذاشته ؛ و فقیه بوالقاسم نیسابوری ، رحمه الله ، تاریخ نوبت همایون شاهنشاهی ، مدها الله ، پرداخته است و دران براندازه وقوف خویش ، نه فراخور مآثر پادشاهانه ، قدمی گزارده ، و دیگر بندگان بنظم و نثر آنچه ممکن شده است بجای آورده اند و دران برقضیت اخلاص خود مبالغتها نموده ؛ اما آن کتب هواخواهان مخلص و بندگان یک دل خوانند ، و این مجموع بنزدیک دوست ودشمن و مسلمان و مشرک و معاهد و ذمی مقبول باشد ؛ و تا زبان پارسی میان مردمان متداول است بهیچ تاویل مهجور نگردد ، و بتقلب احوال و تجدد حوادث دران نقصانی و تفاوتی صورت نبندد ، چه در اصل وضع کان حکمت و گنج حصافت است ، و بدین لباس زیبا که بنده دران پوشانید جمالی گرفت که عالمیان را بخود مفتون گرداند و در مدتی اندک اقالیم روی زمین بگیرد .
و این اشارت صبغت تصلف دارد ، لکن چون تاملی رود و بردیگر کتب فارسی که اعیان و اکابر این حضرت عالیه ، مد الله ظلالها و بسط جلالها ، کرده اند مقابله فرموده آید شناخته گردد که این ترجمه چگونه پرداخته آمده است و در انواع سخن قدرت تا چه حد بوده است .
و اگر این بنده یک کتاب ، از تازی بپارسی برد بدان تسوفی نمی جوید ، چه ذکر براعت او ازان سایرتر است که بدین معانی حاجت افتد ، و خاص و عام را مواظبت او بر استفادت و تعلم مقرر گشته است ، و کمال همت او در فراهم آوردن اسباب سعادت و اکتساب انواع هنر معلوم شده .
زمانه ندارد زمن به پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری ؟
در جمله این بنده و بنده زاده را شرفی بزرگ حاصل آمد و ذکر آن بر روی روزگار مخلد گشت ، و فرط اخلاص در نیک بندگی او جهانیان را روشن شد . ایزد تعالی خداوند عالم را در دین و دنیا بنهایت همت برساناد ، و تمامی بلاد شرق و غرب را بسایه رایت منصور و ظل چتر میمون شاهنشاهی منور گرداناد ، و تشنگان امید را در آفاق جهان که منتظر احسان و عاطفت ملکانه بمانده اند از جام عدل و رافت سیراب کناد ،
انه القادر علیه و المتطول به .والحمدلله رب العالمین والصلوة علی رسوله محمد و آله اجمعین و فرغ من انتساخه محمود بن عثمان بن ابی نصر الطبری غفر الله له و لوالدیه ولجمیع المومنین و لمن قال آمین ضحوة یوم الخمیس لثلاث لیال بقین من المحرم سنة احدی و خمسین و خمس مائة.
پایان.