دیروز رفتم بیمارستان سینا برای ملاقات امید کوکبی. چهار سرباز پشت در یک اتاق دومتری ایستاده بودند. یکی از خواهران و یکی از برادران امید نیز حضور داشتند. به وی گفتم: امید، مردم آنقدر تو را دوستت دارند که بسیاری حاضرند کلیهی خود را به تو تقدیم کنند. حتی به شوخی به وی گفتم: با یک وانت کلیه آمدهام به دیدنت. روز قبلترش پرسوجو کرده بودم که آیا به فردی مثل امید که یک کلیهاش را خارج کردهاند میشود کلیهای هدیه داد؟ که شنیدم: نه، باقی عمر را باید با کلیهی دیگرش زندگی کند.
امید از ناجوانمردی مأموران و زندانبانان گفت که شب عید او را از بیمارستان و بیآنکه مداوایش کنند، به زندان باز میگردانند در حالی که خونریزی داشته. حتی گفت: در زندان من هر چه میگفتم آقایان در ادرار من خون دیده میشود، توجهی نکردند. تا اینکه یکی از مسوولان زندان آمد و گفت: "در حضور من ادرار کن تا به چشم خودم ببینم آیا راست میگویی یا نه؟" که گفتمش: "من عزت خودم را پیش شما زیر پا نمیاندازم. شده اگر بمیرم کاری را که شما میخواهید نخواهم کرد." کار خونریزی به جایی میرسد که ناگزیر میشوند او را به بیمارستان سینا بیاورند و سریعاً عملش کنند.
میگویم: امید را خیلیها دوست دارند. خیلی بیشتر از رهبر جمهوری اسلامی ایران. همین آیا برای وی کافی نیست؟ چه سرمایهای بالاتر از محبت مردم؟ حتی دستبند و پابندی که به دست و پای امید میزنند، وی را خواستنیتر میکند. امید کوکبی از همان روز نخستی که راهی زندان شد، پیروز بود. هر چه هم که بگذرد، ییروزی وی و خفت آنانی که برایش پروندهسازی کردهاند، آشکارتر و دیدنیتر میشود. بار دیگر میگویم که مردم امید کوکبی را از آقای خامنهای بیشتر دوست دارند. قبول ندارید برادران؟ این ادعای من است. بله، مردم امید کوکبی را در چه در ایران و چه در سایر کشورهای جهان از آقای خامنهای بیشتر دوست میدارند. آنچه که امید را دوستداشتنی کرده، سلامتِ انسانیِ وی است. و چه سرمایهای برای یک نفر برتر از این؟
راستی دیروز تا آمدم با امید عکس بگیرم، سربازی داخل شد و گفت: اکسکیوزمی! که یعنی عکس نگیرید لطفاً. به امید گفتم: ببین پسرم، کمال همنشین در این سرباز اثر کرده. وگرنه شما در کل کشور یک سرباز پیدا کن که به جای عکس نگیرید بگوید: اکسکیوزمی!